logo 128x128

دانشجویانه

دانشجویانه

امتیاز من: صفر  قلم 
خانه » سگ پدرسگ

سگ پدرسگ

دوشنبه بعد از نوشتن یک وبلاگ خاطره یک مقاله جدید با موضوع «نه به شغل تمام‌وقت» هم نوشتم ولی فرصت نشد پست کنم و ماند برای شب.

   ظهر پمپ باد را برداشتم و لاستیک سمت راننده پراید را باد زدم. مشخص نیست چرا ولی بیشتر به نظر می‌رسد که اشکال از رینگ لاستیک باشد. با این که لاستیک کهنه است ولی بی‌ایراد به نظر می‌رسد اما مرتب باد کم می‌کند.

   ظهر اول رفتم مدرسه پسرجان تا حضوری فرم رضایت از اردو را امضا کنم. مشخص نیست بچه‌ها چه کارهایی کرده‌اند که مدارس اعتماد نمی‌کنند و والدین باید حضوری بروند فرم را امضا کنند و انگشت هم بزنند.

   بعد از رساندن همسرجان و دخترجان رفتم به سمت ویلا. در مسیر هم پادکست رشدینو گوش می‌دادم و نکته جالبی که یاد گرفتم بحث فرهنگ سازمانی بود. این که گاهی مدیران با این که اعلام می‌کنند فرهنگ سازمانی باید چنین و چنان باشد در عمل خودشان رعایت نمی‌کنند و باعث می‌شوند نرخ خروج از سازمان بالایی داشته باشند. یعنی امنیت روانی سازمان پایین است و کارکنان لحظه‌شماری می‌کنند که بروند و جای دیگری کار کنند.

   در ویلا مشکل جدیدی پیش آمد. همه جوجه‌ها را برداشته بودم ببرم به ویلا تا در قفس بلدرچین بگذارم. دفتر دیگر بوی جوجه گرفته بود و صلاح ندیدم بیشتر از این قضیه را کش بدهم. یک جوجه تازه به دنیا آمده را هم بردم تا کنار آن‌ها باشد. در باغ معطل شدم تا بالاخره قفس را ببندم. انگار قطعاتی کم داشت و به شکلی که مسئله جمع‌وجور شود تمامش کردم و جوجه‌ها را گذاشتم. ولی مشخص بود که جوجهٔ یک روزه می‌تواند از درزهای کناری فرار کند. پس آن‌ها را هم بستم و گرگی هم هی می‌آمد و این‌ها را می‌ترساند.

قفس بلدرچین برای جوجه‌ها
قفس بلدرچین برای جوجه‌ها

    تا اینجا شک نکردم که چه اتفاقی می‌خواهد بیفتد. ناگهان دیدم که جوجهٔ کوچک از قفس پریده بیرون و گرگی هم بلافاصله حمله کرد و آن را به دهان گرفت. دعوایش کردم و به جای این که جوجه را رها کند، فرار کرد. حالا من بدو این بدو. بیل دستم بود و بیل را به سمتش پرت کردم ولی فرار کرد. دویدم و زمین خوردم. خوشبختانه خیلی تند نمی‌دوید ولی جوجه را هم رها نمی‌کرد. رفت پشت ماشین و آنجا بود که دیدم هنوز جوجه در دهانش است. هر چه سروصدا کردم جوجه را نمی‌انداخت و دور ماشین با من قایم‌باشک بازی می‌کرد. همانجا هم جوجه را خورد و خلاص. تیر خلاصی بر یک ماه تلاش من برای جوجه‌کشی. لعنت به ذات شکموی این سگ‌ها.

   طبیعی بود که باید دعوایش می‌کردم. حسابی سرش داد زدم و به سمتش سنگ انداختم. فرار کرد و رفت. در چهره‌اش کمی حس پشیمانی بود و نگاهش را می‌دزدید و سرش را پایین می‌گرفت. ولی تصمیم داشتم حسابی تنبیهش کنم تا بار دیگر تکرار نکند. می‌دیدم که این دفعات اخیر زیاد دنبال مرغ‌ها می‌دود نگو که می‌خواسته آن‌ها را هم بخورد. دوید و رفت آن ته ویلا مثلا خودش را قایم کرد. به سمتش رفتم و با دست چند ضربه زدم و باز فرار کرد و رفت داخل قفس مرغ‌ها. از آنجا هم بیرون کشیدمش و به فکرم رسید خوب است با طناب ببندمش تا حس تنبیه بیشتری بکند. محکم بستمش و مشخص بود که هم ترسیده و هم ناراحت شده. دعوایش کردم و رفتم به سراغ غذا دادن به مرغ‌ها و آبیاری چند درختی که مشغولش بودم را ادامه دادم. زوزه می‌کشید و مشخص بود تنبیه شده ولی گفتم باشد بیشتر ادب شود. بالاخره وقتی می‌خواستم بروم برایش غذا ریختم و بازش کردم. گر چه مطمئن نیستم این تنبیه چقدر برایش تأثیر داشته است. ولی روشن بود که ترسی به جانش افتاده و نزدیک من نمی‌شد.

   از این خبر بد که بگذریم وضع باغ خوب بود. هنوز هم شکوفه‌ها را رصد می‌کنم و به جز یکی دو درختی که انگار اصلا شکوفه نکرده‌اند، بقیهٔ درخت‌ها کاملا شکوفه‌ها را به میوه تبدیل کرده‌اند و اگر سرمای خاصی نیاید که میوه‌ها را بریزد، اوضاع خوب است.

وضعیت خوب درخت‌ها
وضعیت خوب درخت‌ها

   ولی نگران‌کننده بود که متوجه شدم کلی موریانه دور و بر ظاهر شده‌اند. انگار فصل جفت‌گیری باشد زده‌اند بیرون و دنبال هم می‌گردند. اتفاق خوب هم دیدن کرم خاکی در چاله دو تا از درخت‌ها بود. کرم خاکی کودهای حیوانی را تجزیه می‌کند و خاک را هم پوک می‌کند. گزینه مناسبی است. تنها دشواری کرم‌های خاکی در ویلا این است که زمین بسیار سنگلاخی است و فکر نکنم به راحتی بتوانند از چالهٔ یک درخت به سمت درخت‌های دیگر بروند.

   اینقدر در ویلا اذیت شدم که نشد برای برگشت از مدرسه دنبال همسرجان و دخترجان بروم. خبر دادم و به بقیه کارهایم رسیدم. راستی چای آتشی هم دم کرده بودم و چسبید.

چای آتشی
چای آتشی

   راستی یک خبر خوب دیگر هم برای من دوباره سبز شدن این عناب بود. قبلا سگ‌ها از ساقه شکسته بودندنش و فکر می‌کردم دیگر باید خشک شده باشد.

عناب کوچک دوباره سبز شد
عناب کوچک دوباره سبز شد

   نکتهٔ غیرعادی هم مشاهدهٔ این شته‌ها بود که روی سموم رنگ شده روی درخت راه می‌رفتند. انگار نه انگار.

شته روی سم راه می‌رود
شته روی سم راه می‌رود

   در ویلا هم مقداری پادکست کتاب «جزء از کل» را گوش کردم. جذاب بود. ماجرای جرایمی که در اثر بی‌دقتی‌های کوچک بزرگ می‌شوند و به دردسرهای جدی تبدیل می‌شوند.

   در مسیر برگشت هم پادکست گوش دادم و تا حدی حرصم درآمد. یک پادکست عرفانی انتخاب کردم و گوینده عقاید پائولو کوئیلو را بیان می‌کرد که تقریبا همگی مزخرف بودند. مثلا «به ندای درونت گوش بده چون خداوند با ندای درون با تو صحبت می‌کند». حرف مفتی که سال‌های جوانی من را به هدر داد. کتاب‌های این شخص با این که جذاب به نظر می‌رسند، مثل کتاب‌های خانم اسکاول شین هستند و محتوای به‌دردبخوری ندارند. یکی از مطالب چرندی که در کتاب‌های او مطرح شده «نشانه‌ها» هستند. یعنی علایمی که به شما نشان می‌دهند چه کنید و چه مسیری را دنبال کنید. یا بحث مسخرهٔ «افسانهٔ شخصی» که به نظر من بیشتر یک مطلب زرد انگیزشی است تا یک محتوای ارزشمند عرفانی. خود گوینده هم می‌گفت که این بحث‌ها قابل مناقشه هستند و نویسندگان آن هم معترف هستند که نمی‌توانیم همیشه به دل تکیه کنیم و گاهی دل به چیزی میل می‌کند که درست نیست. یک اعتراف روشن به بی‌پایه و اساس بودن این نگاه به دنیا.

   بالاخره به خانه رسیدم و و سر شب آمدم و مقاله را منتشر کردم و خیالم راحت شد. ولی به طراحی قسمت جدید دوره زبان انگلیسی نرسیدم که دیگر باید به فکرش باشم و مشکلش را حل کنم.

پست‌های دیگر وبلاگ:

سگ به دنبال مرغ‌ها

سگ پدرسگ

در تربیت سگ باید دقت کنیم تا این طوری اسیر شیطنت‌های این جانور بازیگوش نشویم

ادامه مطلب »
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Skip to content