logo 128x128

دانشجویانه

دانشجویانه

امتیاز من: صفر  قلم 

دوباره تنها شدم

   صبح زود باغچه را آب می‌دادم که این ملخ سبز را در باغچه پیدا کردم. قبلا هم نمونه‌هایی از این گونه را دیده بودم و فکر می‌کردم جمع کرده‌اند و رفته‌اند.

ملخ سبز در باغچه

   خانواده قرار است بروند بیرجند برای مراسمات محرم. من هم به خاطر ویلا و کارهای شخصی نمی‌روم. شاید آخرش بروم دنبال‌شان. دخترجان فکر می‌کرد حیف است یک جلسه کلاس فن بیان را از دست بدهد. برای من جالب بود که یک دختر ۱۰ ساله به این چیزها فکر کند و بازی با همسالان را کنار بگذارد برای آموزش. ولی البته در آخرین لحظات نظرش برگشت. با این که تصمیمش عوض شد برای من ارزشمند بود. فکر کنم ۱۰ بار هم از من پرسید نظرت چیست که سعی کردم در این دام نیفتم و تشویقش کنم خودش تصمیم بگیرد.

   دوشنبه رفتم ویلا را آبیاری کنم و دخترجان هم با من آمد. با این که به خاطر تندی آفتاب نتوانست کمک کند، ولی تجربهٔ جالبی بود برایش. چهار تخم‌مرغ گیرمان آمد که کمتر از حد نصاب بود. از تخم‌مرغ‌های شکسته و خورده شده اثری نبود ولی لک زرد روی یکی از تخم‌مرغ‌ها می‌گفت چه خبر شده است که نگران‌کننده بود. ولی با دیدن این کدوی سبز بزرگ و گل دادن اولین بادمجان امیدوار شدم که یک کارهایی دارد جواب می‌دهد.

گل بادمجان
کدو سبز

   چند وقت است که عضویتم در «انجمن سواد رسانه‌ای ایران» را تمدید کردم ولی تصویر کارت عضویت را دریافت نکردم. بالاخره که فرستادند، تاریخ تمدید عضویت را ۱۴۰۳ تایپ کرده بودند. آفرین به این همه دقت. ولی با کمی تأخیر کارت اصلاح شده را فرستادند

عضویت ۱۴۰۲ اسرا

    دوشنبه دخترجان را برای آخرین کلاس قبل از سفرش بردم به جهاد دانشگاهی در سه‌راه ادبیات. تازه سوار مترو شده بودیم و من هم از خستگی سرم را تکیه داده بودم و چشمانم را بسته بودم که تعدادی نوجوان با لباس فوتبالی ریختند توی واگن و سروصدا کنان با هم جر و بحث می‌کردند. ملت هم تماشاچی بودند و کسی چیزی نمی‌گفت. دیدم این طوری نمی‌شود و بلند پرسیدم: «آقاپسرها! چه خبره؟» که موثر افتاد و ساکت شدند. گر چه باز هم بگومگو داشتند ولی خوشبختانه دو سه ایستگاه بعد پیاده شدند. امان از این نسل جدید.

   دختر را که گذاشتم کلاس، کمی در حیاط جهاد دانشگاهی نشستم و اذان که شد گفتم این بار به جای نمازخانهٔ تاریک جهاد دانشگاهی بروم مسجد نزدیک. می‌خواستم نماز را بخوانم و بروم «پردیس کتاب» سری بزنم. ولی آن طور که فکر می‌کردم نشد. در حال نماز بودم که خادم مسجد یک چایی برایم گذاشت و رفت. نشستم چایی را بخورم آخوند مسجد یک صحبت تاریخی جالب را مطرح کرد که نمی‌دانستم. گفت حتی تعدادی از خوارج که با امام علی (ع) دشمنی و جنگ کرده بودند، به علت دشمنی با امویان به امام حسین (ع) نامه نوشته بودند. نکته‌ای تاریخی که حتی حدس نمی‌زدم واقعیت داشته باشد.

   بعد از مسجد ۱۰ دقیقه وقت داشتم. رفتم پردیس کتاب و مردد بودم کدام سو بروم که با دیدن قفسهٔ کتاب‌های انگلیسی تصمیمم را گرفتم. اول زوربای یونانی توجهم را جلب کرد و پشت جلدش را خواندم. بعد یک کتاب دیگر که یادم نیست. اما سومی را خریدم. کتاب Think Again اثر Adam Grant چیزی نبود که بتوانم بی‌خیالش بشوم. در متروی بازگشت به خانه هم حدود ۱۴ صفحه‌اش را خواندم. متنی روان و جذاب داشت. فقط نفهمیدم چطور چاپ شده بود. کیفیت چاپ بسیار نازل بود و اثری از نام ناشر و صفحه مشخصات و شناسنامهٔ کتاب نداشت. از طرفی در یک فروشگاه معتبر به فروش می‌رسید. انگار قاچاق را بروی از خود گمرک بخری. جل الخالق.

کتاب Think again اثر Adam Grant

   یکی از برادرخانم‌ها فیلم فرستاده که کجایید میوه‌های درخت خانهٔ بیرجند شما رسیده. خب واقعا دلم خواست که آنجا می‌بودم. اخیرا به فکر اجاره دادنش افتاده‌ام و بنا به تجربهٔ بد قبلی که طرف خانه را حسابی به‌هم‌ریخته تحویل داده بود و موکت‌ها را سوزانده بود، تصمیم گرفتم اجاره بدهم برای انبار. هم مبلغی به عنوان رهن کامل بگیرم و هم خانه معطل نباشد. هم خرج رنگ زدن و دردسرهای اینچنینی نداشته باشم.

   در میان گرفتاری‌ها یک پیامک عجیب هم داشتم. شرکت برق بیرجند پیامک فرستاده بود که آقا ما یک سال است کنتور برق شما را قرائت نکردیم و اگر زود نیایید، انشعاب را جمع‌آوری می‌کنیم. جالب است که قبض‌های پرداختی را قبول دارند ولی برای عدم قرائت کنتور این طور اخطار می‌فرستند. برادرخانم گفت اتفاقا هفتهٔ پیش کارکرد کنتور را اعلام کرده. خب حالا بیابید پرتغال‌فروش را. 

   سه‌شنبه صبح زود اهل و عیال را فرستادم سفر. یکی از برادرخانم‌ها صبح زود می‌خواست بزند به جاده و ما تقریبا ۴ و نیم صبح جلوی خانه‌شان بودیم. من از آنجا به ویلا رفتم و به محض رسیدن دردسر شروع شد. لوله آب مخزن نشتی پیدا کرده بود و یک ترک ریز داشت که تا دست زدم به یک سوراخ قابل توجه تبدیل شد و آب فواره زد. خوشبختانه کسی بود که بیاید ترک را بگیرد. ولی فکر کنم هنوز هم نم پس‌می‌دهد.

نشت آب از مخزن
نشت آب از مخزن
تعمیر نشتی مخزن
تعمیر نشتی مخزن

   بعد از این ماجرا رفتم سراغ قفس و مرغ‌ها را آزاد کردم. خودم هم مشغول شدم به رنگ کردن توری‌های ضخیم برای قفس جدید و پادکست «انسان خردمند، انسان خداگونه» اثر «یووال نوح هراری» را گوش می‌دادم. رسیده بود به بحث خاستگاه پول و به نظر بیش از حد کشش داده بود. مرغ‌ها چهار تخم‌مرغ داشتند که تا تمام کردن کارم، دو تای دیگر هم گذاشتند. در نهایت با ۶ تخم‌مرغ و سه هلو، جمع کردم برگشتم خانه.

هلوها و تخم‌مرغ‌ها

  هنوز کمی دور شده بودم که یادم آمد شیرفلکه‌ها را نبسته‌ام. بلافاصله برگشتم و آن را هم بستم. فکر کنم عادت کرده‌ام صدای آب مخزن را بشنوم و همین باعث شده چند بار تا به حال آب را نبسته از در خارج شوم. اگر این دردسرها و گرمای شدید را کنار بگذاریم، جالب‌ترین اتفاق امروز دیدن این عنکبوت زرد در گل آفتاب‌گردان بود.

عنکبوت زرد روی آفتاب‌گردان

این بزرگوار هم نمی‌دانم چیست که همین‌طور مثل نردبان دارد می‌رود بالا. کسی هم خبر نداشت چه گیاهی است و من آزمایشی نگهش داشتم.

گیاه خودروی بلند

   یک اتفاق گیاهی جالب این روزها هم گرفتن این شاخه از برادرجان بود که همان‌طور که گفته بود، دو روزه ریشه زد و آمادهٔ کاشت شده است. متأسفانه اسمش را هم نمی‌دانست و کسی برایشان هدیه برده بود.

گیاه جدید

حالا دیگر تنها در خانه هستم. باید با برنامه و جدی کار کنم. بهانه‌ای نیست برای تنبلی و امیدوارم بهره‌وری خوبی داشته باشم.

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Skip to content