پنجشنبه صبح زود یعنی ۴ بیدار شدم. برایم جالب است که در این روز و روز قبلش، با این که برای احتیاط زنگ گوشی را تنظیم کردم، ولی هر بار زودتر بیدار شدم. یک برنامهٔ ساده ریختم که از ۵ تا ۹ بروم ویلا، بعد تا ۱۲ عزاداری محرم بعد تا ۹ شب کار کنم تا به رکورد جدید ۵ ساعت برسم.
۵ صبح زدم به جاده. در مسیر مردمی را میدیدم که پیاده به سمت حرم امام رضا (ع) میروند. ظاهرا این سالها تعداد این کاروانهای پیاده بشدت کم شده است.
در ویلا دو خبر بد داشتم. یکی این که کلا ۳ تا تخممرغ جمع کردم که فکر کنم به خاطر زود برگشتن بود. بدتر این که متوجه شدم چند تا از درختان گیلاس برگ زرد دارند. به نظرم خوب آب نخورده بودند. در دور بعدی باید روی آبیاری قطرهای بیشتر دقت کنم. ظاهرا در انتهای مخزن که فشار بشدت کاهش مییابد، دیگر همهٔ شیرها یکسان عمل نمیکنند و مشکلاتی درست میشود.
چهارشنبه شب موقع شام مستند «بدن انسان در تنگنا» را دیدم. چیزهای جالبی داشت که فکرش را نمیکردم. مثلا این که به طور طبیعی مغز یک سوم قدرت ماهیچهها را به کار میگیرد و نمیگذارد زیاد به آنها فشار بیاوریم. ولی در شرایط سخت مثل ترس از مرگ تا حداکثر این توان را آزاد میکند. مستند میگفت تقریبا همهٔ ما قدرت بالا بردن وزنههایی در مقیاس قهرمانی وزنهبرداری را داریم. ولی مغز اجازه نمیدهد.
نکتهٔ جالب دیگرش برایم رژیم غذایی بود. غارنوردی را نشان میداد که ۳۵ روز در یک غار گم شده بود و با این که بشدت تحلیل رفته بود، زنده پیدا شد. نکتهٔ جالب توانایی مغز در استفاده از منابع بدن در شرایط گرسنگی حاد است. یعنی اگر دچار فقر شدید مواد غذایی شویم، مغز شروع به مصرف کردن ماهیچههای بدن میکند. نکتهٔ جالبتر بعدی این بود که نشان داد اگر کمتر از چیزی که مرسوم شده غذا بخوریم، بدن ما با مصرف این منابع به تدریج جوان میشود و مثلا یک فرد ۴۰ ساله قلب یک جوان ۱۸ ساله را پیدا میکند. از این ایده خوشم آمد. من هم چند روزی است که کمتر میخورم و سرحالترم. شاید هم به علت نبودن همسرجان باشد.
این شد که پنجشنبه دیگر برای صبحانه تخممرغ برنداشتم و ترکیبی گیاهی-لبنی شامل پنیر خانگی، کره، نان، گلابی، و خیار را برای صبحانه بردم. آنجا متوجه شدم یک تکه پیاز هم برداشتهام. مثل برنامهٔ دیروز بعد از رنگ زدن قفس رفتم سراغ صبحانه. آنقدر گرسنه بودم که همان تکه پیاز را هم خوردم. چسبیدا.
ساعت ۹ برگشتم به خانه. ولی حس رفتن به عزاداری را نداشتم. تشنه و کوفته بودم و نشستم پای کارهای عقبمانده. مثل دیروز نهار نخوردم و کمی میوه مصرف کردم. حس و حال خوبی هم دارم. ظاهرا این تکنیک دو وعده غذا در روز با کمی بهینهسازی تکنیک خوبی است.
عصر پنجشنبه نشستم در فهرست ایمیلی با Mailerlite ده تا از مقالات خوب را در یک اتوماسیون قرار دادم. یعنی وقتی شما فرم مربوطه را پر کنید، روزی یکی از این ایمیلها را برای شما میفرستد. ابتدا میخواستم کلیهٔ مقالات را در این فهرست وارد کنم. ولی یک تجربه به من گفت صبر کنم ببینم کسی در این فهرست ثبتنام میکند یا نه. همچنین متوجه شدم یک سری از مقالات نیازمند اصلاحاتی در نمایش هستند و درستشان کردم.
به تازگی متوجه نکتهٔ خندهداری شدم. تا امروز فکر میکردم قبلا تکنیک «پومودورو» را به صورت یک مقاله در سایت منتشر کردهام. حالا متوجه شدم فقط در یک پست وبلاگی به این مفهوم اشاره کردهام. حالا باید یک مقالهٔ جدید برایش بنویسم.
دستگاه جوجهکشی من را گیج کرده است. یک شبانهروز است هی بوق میزند و مطمئن نیستم چه مشکلی دارد. ابتدا فکر کردم شاید رطوبت کم است پس دستکاریهایی کردم و بهتر شد. ولی هنوز هر چند دقیقه یک بوق کوتاه میزند و آمده روی خط اعصاب من. با این وضعیت نمیتوانم بروم بیرجند دنبال اهل و عیال و باید بمانم جوجهکشی کنم. پدرخانم و خانواده هم آنجا هستند و قرار شد این بار برای آنها هم درختان را آب بدهم که ظاهرا میافتد به فردا یا حداکثر پسفردا.
پنجشنبه شب گفتم ننشینم در منزل و بروم بیرون. لااقل بروم مسجد نزدیک در یک جلسهٔ عزاداری شرکت کنم. سالها است به علت ضعیف بودن خطبه و مداحیها نمیروم و امشب دلم کشید که بروم. رفتم و وقتی خطیب آمد و صحبتهایی کرد، کمی حرصم درآمد. انشاء عرب نمیدانست و حروف شمسی و قمری را اشتباه تلفظ میکرد و آیات و حدیث را با صیغههای اشتباه میخواند و در عین حال خیلی هم خودش را گرفته بود که انگار آیت الله العظمی است. صحبتهای عامیانهٔ او را توانستم تحمل کنم ولی فکرش را نمیکرد مداح چه خواهد خواند. ابتدا خوب جلو رفت و به جز اشاره به روایت جعلی «احلی من العسل» که نپسندیدم بدک نبود. بعد ناگهان زد به فاز جنوبی خواندن و شعری را انتخاب کرد که چنین ترجیعبندی داشت:
«حسین خونم حلالت — به قربون جمالت»
اول فکر کردم اشتباه میشنوم. ولی دیدم نخیر واقعا همین مزخرف را دارد میگوید و ملت تکرار میکنند. دیگر به شعورم فشار آمد و زدم بیرون. رفتم چند کوچه پایینتر یک کارواش را فرش کرده بودند و سروصدای طبل و سنج میآمد. نشستم و زیارت عاشورا را شروع کردند. بعد مدتی معطل کردند که ظاهرا مداح نداشتند. بعد جوانی سبیلو که معلوم بود این کاره نیست میکروفون را گرفت و یک مداحی ملایم خواند. نتوانست در جمعیت شور و شوق ایجاد کند و حتی ریتم سینهزنی را هم بلد نبود. به جمعیت که نگاه کردم، بیشتر متعجب شدم. بیشترشان مشخصا برای عزاداری نیامده بودند و منتظر شام بودند. قیافههایی که به عزادار بودن نمیمانست و حتی بعضیها با لباسهای بیربطی مثل آستینکوتاه گلگلی، با زنجیر گردن طلا و انگشترها و آرایش آنچنانی آمده بودند که معلوم بود مال این مراسمات نیستند. هیچ حسی از محرم هم در چهرههایشان نبود. چند جوان دبیرستانی هم درست وسط مجلس نشسته بودند و دائم در حال شوخی و مسخرهبازی بودند. پیرمردی آمد میکروفون را گرفت تا یک نوحهٔ قدیمی بخواند ولی او هم نتوانست جمعیت را همراه کند. یک گروه موسیقی جنوبی هم داشتند و طبل و سنج و دمام زدند ولی خواننده نداشتند. در مجموع حس بدی داشت این مجلس و خواستم بلند شوم بروم که درها را بستند که شام آمد. فکر کنم ۴۰ دقیقهای نشستیم تا به ما رسید و خوردیم و برخاستیم.
جمعه روز کشداری بود. از صبح زود که رفتم و مشغول آب دادن درختان شدم، فکرش را هم نمیکردم در این حد علاف شوم. تا ساعت یک و نیم عصر آنجا بودم. فشار آب بسیار کم بود و درختان پدرخانم زیاد. با این که به ناچار چالههای درختان را کاملا پرآب نکردم این همه طول کشید و عملا صبحانهای که برده بودم، نهارم شد. یک املت جالب که با دستور پخت سس پومودورو درستش کردم. به جز سیر که یادم رفته بود، بقیهاش تقریبا درست بود. خیلی هم خوب شد. ضمن این که رکورد جمعآوری تخممرغ با ده عدد شکسته شد. قطعا خروس تخم نگذاشته و یک مرغ محلی هم بیشتر از یکی در روز نمیگذارد. پس حداقل یک تخممرغ مال دیروز است.
جمعه عصر که به خانه برمیگشتم. دیگر حالی برایم نمانده بود. حس گرمازدگی داشتم و همان ابتدای جاده نگهداشتم چیزی بخرم. در یخچال مغازه نوشیدنی آلوئهورا چشمک میزد و آخرش هم خریدمش و واقعا آبی بود بر آتش.
عصر جمعه دیگر حس و حال هیچ کاری نداشتم. پس نشستم فیلم «پلتفرم» را دیدم. عجیب فیلمی بود و واقعا آدم را به فکر میبرد. تحلیلش را هم برسم میروم میخوانم. شب هم نشستم قسمتی از مستندی با شرکت «نوآم چامسکی» را به زبان اصلی دیدم. جذاب بود و به آخرش نرسیدم چون دیگر خوابم گرفته بود و ساعت هم ۱۰ و نیم بود.
عصر جمعه به فکرم رسید یک کاری بکنم. یک توری سبز آفتابگیر خریدم بودم که در ویلا استفاده نشد. گفتم در حیاط برای خودم سایبان بزنم. خیلی خوب نصب نشد ولی کارراهانداز بود. شب در حیاط زیرش خوابیدم و حس خوبی داشت. نور نمای ساختمان را هم میگرفت و یک حس خوب آرامش هم به آدم میداد. خب حیاط ما رو به پنجرههای تقریبا ۴۰ همسایهٔ روبرویی است.
شنبه هم دوباره صبح زود زدم به جاده. حالا باید درختهای خودمان را آب میدادم. دوباره مثل دیروز تا ساعت ۲ علاف شدم و با فشار کم آب ساختم. عوضش به جای رنگ زدن قفس، که پمپ هوا را هم برده بودم، پای درختان را از علفهای هرز تمیز کردم.
این وسط نکتهای توجهم را جلب کرد. این دو سه روز پادکست کتاب «انسان خردمند، انسان خداگونه» اثر «یووال نوح هراری» را گوش میدادم. در بخشی که جذاب بود توضیح میداد که به درستی نمیتوانیم بگوییم انسان امروز خوشبختتر از گذشته است یا خیر. از طرفی طول عمر بیشتر شده، دسترسی به غذا و دارو بهتر شده و آموزش و خیلی چیزها بهتر است. از سویی استرسها و نگرانیها و نارضایتی از زندگی بالاتر رفته و آمار خودکشی افزایش یافته.
وقتی این دو روز علاف آبیاری شدم، با این که خیلی طول کشید و وقتم را گرفت، به این فکر میکردم که الان باید راضی باشم که ساعتهای مدیدی زیر آفتاب و در هوای تمیز دارم وقت میگذرانم، یا باید ناراحت باشم که از مطالعهٔ چند کتاب و نوشتن چند مقاله و غیره عقب افتادهام؟ در یک جمعبندی به نظرم رسید که لااقل با وجود پادکستهای صوتی، آموزشم زیاد عقب نیفتاده و مزیت حضور در فضای آرام و طبیعی را هم دارم. پس باید راضی باشم.
امروز برای صبحانه کلی خرت و پرت بردم و وقتی کارم طول کشید همهاش را به نهار تبدیل کردم. یک سوپ جدید درست کردم و هر چه داشتم تویش ریختم: کره و پیاز و ترخون و جعفری و پیاز و هویج و ادویه و حتی پنیری که برای صبحانه برده بودم. البته یک تکه مرغ هم برداشته بودم که به کار آمد. صبحانه به ظهر رسید و عملا سوپ شد نهار ساعت ۱۴ ولی واقعا چسبید. آدم کار جسمی که میکند، انگار غذا خیلی بیشتر میچسبد. با این که امروز آب خنک هم نبرده بودم و بعد فهمیدم، روز خوبی بود.
کار جدیدم هم پهن کردن این حصیر کهنه دور درخت بود. از وسط یک شعاعش را بریدم و کشیدمش دور درخت.
در برگشت نزدیک خانه چند پسربچه شربت تعارف میکردند. ابتدا حواسم درست نبود و از آنها رد شدم. ولی به خودم گفتم این بچهها ارزشش را دارند. دور زدم و برگشتم یک لیوان گرفتم که حسابی چسبید.
به خانه که رسیدم با کنجکاوی آمدم سراغ دستگاه جوجهکشی که دیدم سه تا فضول از تخم درآمدهاند. دو تا سرحالتر و یکی هنوز با پرهای خیس کف دستگاه افتاده بود. یک تخممرغ هم یک سوراخ کوچک برداشته بود که امیدوارم جوجهٔ آن هم بیرون بیاید. خیلی کیف کردم. حالا دیگه یک جورایی دوباره بابا شدم. چیزی که روی مخم است هم این است که در مستندات نوشته بود اینها تا ۲۴ ساعت هیچ کارشان نمیشود و نباید تا باز شدن تخمها بیرونشان آورد. حالا دلم لک زده بیاورمشان بیرون ولی خب فعلا که ناچارم صبر کنم.
حالا دیگر باید بروم سراغ کارهای عقبافتاده که به علت این آبیاری طولانی واقعا خیلی عقبافتادگی دارم و باید جبران کنم.