بالاخره جوجهکشی آماتوری را شروع کردم. ۱۰ تخممرغ در دستگاه چیدم و روشن کردم. با پشتیبانی هم تماس گرفتم تا مطمئن شوم دمای کمی بالاتری که دستگاه نشان میدهد، مشکلی نداشته باشد. حالا باید ۲۱ روز صبر کنم تا ببینم بالاخره جوجهای تخم را میشکند بیاید بیرون یا نه.

۴ و نیم صبح رفتم به باغ برای آبیاری. از پارک یک سطل کاج جمع کردم بردم پای درختان بریزم. تجربه نشان داده که میوههای کاج به تدریج پوسیده شده و یک بافت همیشه خیس خوب پای درخت ایجاد میکنند. در بیرجند با همین روش درختهایم را مراقبت میکردم. در آفتاب داغ کویری همیشه پای درختها مرطوب بود.

به ویلا که رسیدم، قبل از هر کاری یک املت خوشمزه درست کردم. با روغن زرد و پیازچههایی که زیر درخت کاشته بودم و تخممرغ تازه که از قفس مرغها برداشتم. واقعا چسبید.

در حین کار شروع کردم به گوش دادن پادکست «کیمیاگر» اثر «پائولو کوئیلو» و البته با صدای «محسن نامجو» و دو-سه روزه تمامش کردم. این کتاب را قبلا خوانده بودم و تأثیر زیادی گرفته بودم. آن موقع دانشجو بودم و جو کتاب خیلی من را گرفت. ولی حالا به خوبی میفهمیدم که این کتاب نیز فریبی بیش نیست. یک دنیای فانتزی خودساخته است که ربطی به واقعیات پیرامونی ندارد. تفسیرم را «اینجا» در Goodreads نوشتم و به حال دوران جوانیام افسوس خوردم که با چنین نگرشهایی به تباهی کشیده شد.
در برگشت از باغ یک خرابکاری اساسی کردم. یعنی سرگرم گوش دادن پادکست بودم و متوجه نشدم که شیرفلکهها را نبستهام. به خانه که رسیدم یادم افتاد و دودستی بر سر زدم که ای داد بیداد. پسرجان را با عجله رساندم به باشگاه و زدم به جاده. بدتر آن که گوشی همراه به دلیلی نامعلوم قاطی کرده بود و تماسهایش قطع شده بودند و ملت تماس میگرفتند و پیام گوشی خاموش است میگرفتند. خوشبختانه منبع سرریز نکرده بود.
طوری از این گردش باطل خسته شدم که فردا صبحش تا یک ربع به هشت بلانسبت مثل خرس خوابیدم. مثلا مدرس سبک زندگی هستم و خجالت دارد ولی خستگی امانم نداد.
پسرجان بالاخره به کندی شروع به کار کرده است. یک همکار نوجوان در دفتر داشتن با اخلاقی که من دارم خیلی نمیسازد. من مقید به یک سری قوانینم که برای یک نوجوان خشک و خستهکننده است. آن هم پسرجان من که کلا اهل دل و حال است و یک جا بند نمیشود. پدر و پسری باید با هم بسازیم دیگر.
فکر کردم شاید یک برنامهٔ جدید را دنبال کنم بد نباشد: یک روز باغ و یک روز استراحت و مقالهنویسی. کار جسمی باغ برایم سنگین است و یک روز که میروم، روز بعد باید استراحت کنم. البته احتمال میدهم این اواخر که درست ورزش نکردهام در این مسئله دخیل باشد.
چند روز پیش کتاب «بازی بلندمدت» اثر «دوری کلارک» را تمام کردم و نظرم را «اینجا» در Goodreads نوشتم. کتاب واقعا فوقالعادهای بود که در پادکست «جافکری» با آن آشنا شدم. نگاهی به من داد که اگر عملی کنم امیدوارم در درازمدت تغییراتی حاصل شود.
یکی دو روزی است که اوضاع اینترنت خیلی بههمریخته است. همسایگان هم برای خرید اینترنت رادیویی زیاد همکاری نمیکنند و حالا که بازرس شاتل هم آمده بازدید و مشخص شده همه چیز عملی است، فعلا فقط ۴ نفر موافقت کردهاند که هزینه را پرداخت کنند. با این وضعیت احتمالا باید بروم سراغ یک راهحل دیگر. قطع و وصل زیاد سرویسها واقعا وقت زیادی از من تلف میکند و کاری پیش نمیرود.
گرمای شدید این روزها حواس هم برای من نگذاشته و ناگهان فهمیدم آفتابگردانها دچار مشکل جدی شدهاند چون یادم رفته بود به موقع آبیاری کنم. چند تا از گرما بشدت بیحال و دو-سه تا هم خمیده شده و یکی متأسفانه از کمر شکسته بود. با قیم سرپایشان کردم و آب دادم و آخر کار دیدم آن که شکسته سرپا نمیشود. پس مجبور شدم به شاخکهای حفاظ ساختمان ببندمش تا لااقل سرپا بایستد. واقعا حیف که در آستانهٔ گل دادن این مشکل پیش آمد.

دیروز به ویلا رفتم و زیرسازی قفس جدید را آماده کردم. پادکست «حکایت دولت و فرزانگی» اثر «مارک فیشر» و ترجمهٔ «گیتی خوشدل» را با صدای «سهیلا مومنی زند» شروع کردم. از آنهایی بود که با ترجمهای بد میروند روی اعصاب. خوانش غلط و غلوط هم کار را بدتر میکرد. هنوز تمام نشده ولی اثر جالبی به نظر میرسد. گر چه اثری از خالیبندیهای فانتزی در آن دیده میشود.
از ویلا که برگشتم دیدم چشمتان روز بد نبیند، در قابلمه افتاده روی پای همسرجان و حسابی انگشتش را ناکار کرده. با همین وجود دخترجان را برد باشگاه. مادر است و درد را تحمل میکند برای رشد بچهاش. حیف که نمیفهمند در این سن و به راحتی فراموش میکنند. به سختی راه میرفت و امروز هم به شدت جای کوفتگی دردناک بود. بچهها را بسیج کردم که امروز باید کارهای خانه را انجام بدهید و حرف هم نباشد.
دیشب برای اولین بار دخترجان را با مترو بردم کلاس. تجربهٔ جالبی بود. مسیر رفت خیلی خلوت و برگشت بهشدت شلوغ بود. فکر میکردم میرسم ساعتی که باید منتظر آمدنش بشوم، کتاب بخوانم. ولی سردردی که از ظهر گرفته بودم نگذاشت. بعد از کلاس برای تشویق برایش دونات خریدم و برای تجدید خاطرات قدیمی یک نان شیرمال هم گرفتم که اصلا کیفیت گذشته را نداشت. آب بستهاند به همه چیز انگار.
بازبینی «دورهٔ توانمندسازی مقدماتی» برای سامانه مشکات دانشگاه آزاد را هم تمام کردم و دارم میفرستم برای کارشناس مسئولش. مشکل جدید باز این است که چند روزی است اپ داخلی ایتا درست کار نمیکند و فایلها را ارسال نمیکند. بگردم به دور این زیرساخت که جز سرکارگذاری خاصیت اساسی دیگری ندارد انگار.
بالاخره بعد از چند وقت یک مقاله جدید در سایت منتشر کردم. راستش بازنویسی یک مقالهٔ قدیمی بود ولی خوب از آب درآمد. یادم آمد قرار بود با ویراستار انگلیسی «دورهٔ آموزش انگلیسی با داستان» یک مقاله برای همایش آموزش زبان بنویسیم که نشد. به خودم گفتم من هیچ وقت مقاله را به موقع برای کنفرانس آماده نکردم. شاید اصلا رویکرد من اشکال دارد. یعنی مقید شدن به فراخوان کنفرانس خطای من است. میروم با ویراستار صحبت میکنم که مقاله را شروع کنیم بنویسیم، هر وقت یک کنفرانس مرتبط پیدا شد، ارسالش میکنیم.
فکر کنم کتاب Rework را باید بخوانم. شنیدهام راهکارهای خوبی در زمینهٔ بهبود عملکرد در محیط کسبوکار دارد. شاید راهی برای حل مشکلات بیپایان دانشجویانه نشانم داد.
یکی از خاطراتی که برایم زنده شد، پیدا کردن قرارداد اجارهٔ اولین مغازهام بود. آن موقع کارمند واحد دیتای مخابرات استان بودم و با تأسیس یک کافینت، اولین قدم برای استقلال مالی از شغل کارمندی را برداشتم. مسیری که من را به جایی که الان هستم، هدایت کرد.
