سهشنبه یک اتفاق جالب برای ساختمان افتاد. با مدیر ساختمان رفتیم گل خریدیم و کاشتیم. رنگ هم خریدیم و چوبهای نیمکت و حصار روف گاردن ساختمان را رنگ زدیم. با این که خیلی وقت گرفت ولی ارزش داشت و نمای ساختمان را خیلی تغییر داد. یک تعداد از گلهای اضافه و کهنه را هم مدیر ساختمان به من داد که برای خودم بکارم.
چهارشنبه عملا کار مفید فکری خاصی انجام ندادم. صبح دیر بیدار شدم و از ساعت ۹ تا ۱۲ هم با مدیر ساختمان رفتیم خرید لامپ و تجهیزات برقی برای ساختمان.
ظهر همسرجان و دخترجان را رساندم مدرسه و رفتم به سمت ویلا. اولین سوتی که در مسیر یادم آمد جاگذاشتن غذاهایی بود که برای جوجهها آماده کرده بودم. در راه پادکست رشدینو گوش میکردم. وقتی رسیدم گرگی طبق معمول دم در بود. با خودم گفتم خیلی صمیمی نباشم تا دعوای دفعه پیش را به کلی فراموش نکند. خیلی هم موفق نبودم چون باز هم دنبال مرغها میکرد و مجبور شدم ببندمش.
چند درخت آب و کود ماهی دادم و پای درختها را تمیز کردم. یک تعداد هم گل دور ریز باغچههای ساختمان را کاشتم. چای آتشی هم دم کردم ولی آخرش نرسیدم بخورم و در مسیر برگشت در ماشین یکی دو تا خوردم.
نکتهای که برایم بسیار جدید بود و از اتفاق افتادنش خوشحال شدم را هم بگویم. در ویلا پادکست کتاب «جزء از کل» را گوش میدادم. رسیده بود به بخشی که خیلی تأسفبرانگیز و افسردهکننده بود. اینقدر نالید که حالم داشت گرفته میشد و حس میکردم من هم آدم بدبختی هستم که کاری برای زندگیام نکردهام. ولی حرفهای اخیر که این روزها در ذهنم جوانه زده بودند، یادم آمد. دلم را قرص گرفتم و حسم را ترمیم کردم و نگذاشتم افکار افسردهکننده در ذهنم جولان بدهند. حس خوبی بود که توانستم ذهنم را مدیریت کنم. انگار دیگر این قدرت را پیدا کردهام که مانع شوم افکار منفی حسم را خراب کنند و باعث شوند حس شکست خوردگی یا درماندگی پیدا کنم. یک پیشرفت شگرف در خودیاری که تا حالا تجربه نکرده بودم.
فروشنده ماشین هم خبر داد که ماشین هیچ مشکل قانونی ندارد. به پلیس ۱۰+ مراجعه کرده بودند و هیچ اشکالی در پرونده نشان داده نمیشد. ولی وقتی در سامانه تلاش میکنم نوبت تعویض پلاک بگیرم خطای ممنوعیت نشان میدهد و ظاهرا تا حضوری به سراغش نروم مشکل حل نمیشود.
خبر خوب برای من علاقمند شدن پسرجان به کدنویسی بود. فعلا با HTML دارد دستگرمی جلو میرود و برایش جذاب بوده است. قبلا توصیه کرده بودم با این زبان اسکریپتی شروع کند ولی گوش نداده بود. حالا که شروع کرده راضی است. برای اولین بار امروز خودش آمد گزارش داد که کدام تگها را کار کرده و چه کارهایی یاد گرفته است.
برای جمعه قرار گذاشتیم با برادر و خواهرها در ویلای دولتآباد جمع شویم. امروز سراغ خرید مرغ رفتم که نمایندگی مرغداری که جایش را اخیرا یاد گرفتهام، ران تنها نداشت و چهار مرغ خریدم. ابتدا فکر کردم شده ۳۰۰ هزار تومان چون این عدد را روی ترازوی دیجیتالی فروشنده دیده بودم. ولی در خانه متوجه شدم ناقابل ۸۰۰ هزار بوده و ظاهرا نمایشگر دیجیتالی ۸ را به خاطر سوختن بعضی LED ها ۳ نمایش داده و من هم فکر کرده بودم که چقدر مناسب خرید کردهام.
امروز بچهها رفتند خانه عمویشان و لپتاپ را هم بردند که بازی کنند. دخترجان هم میخواست با زن عمویش آشپزی تمرین کند که مشخص نیست چه کار کردهاند و کنجکاوم ببینم چه خبری در پیش خواهد بود.
خب بروم بالاخره مقاله جدید را که از دو روز پیش مانده است، تمام کنم. اوضاع تولید محتوای من هم خوب نیست و این روزها به چگونه مدیریت کردن زمان و کارها زیاد فکر میکنم. یکی از فکرهای جدیدم این است که برای انتخاب زمینه کاری آینده، شاید بهتر باشد موردی را انتخاب کنم که کاملا نرمافزاری نباشد. زیرا با تحولات هوش مصنوعی امروزی فکر میکنم ما مثل سالهای ۱۹۸۰ میلادی هستیم که پیشرفتهای نرمافزاری خاصی در راه بودند و رقابت شدیدی در جریان بود. با ضعفهای نیروی متخصص ایران و پیشرفت سریع و برقآسای فناوریهای نرمافزاری در دنیا شاید بهتر باشد به ترکیبی از هوش مصنوعی و کنترل با تجهیزات فیزیکی فکر کنم. خب قبلا هم به اختراعات علاقه داشتم و یک شیر مخلوط هوشمند اختراع کردم که نتوانستم ثبت کنم. این روزها که زیاد به باغ میروم و میآیم هم به نظرم میرسد که شاید یک سیستم کنترل باغ که قبلا هم به فکرش بودهام، گزینهٔ خوبی باشد. بررسی هنوز ادامه دارد.
امروز یک کارفرما پیشنهاد کاریام را به علت بیش از حد خوب بودن (Overqualify) رد کرد ولی یک کانال تلگرامی به من داد که استخدامیهای مشهد را میزند. جستجویی کردم و در زمینه یک کار منابع انسانی درخواست دادم.
۲ عدد از کتاب «رازهای تبدیل کرم خاکی به اژدها» را هم به آدرس خریداری که سایت گیسوم فرستاده بود، پست کردم. چند روز بود که یک نفر از گیسوم زنگ میزد که مشخصات کتاب را درست کنید و دو عدد هم پست کنید. آخر مشخص شد دو عدد خریده شده و حالا باید منتظر رسیدن کتاب به دست خریدار و رسیدن پولش باشم. جالب این بود که خریدار از محلات پایینشهر مشهد بود و این که دو عدد با هم سفارش داده بود کمی عجیب بود. البته شاید هم داستان چیز دیگری است و من هنوز متوجه نیستم. چون یادم آمد جایی هم کسی که تماس گرفت، گفت این آدرس دفتر ما در مشهد است. بالاخره رفتم کتاب را پست کردم و منتظرم ببینم چه شد.
نکتهٔ جالب این بود که برای پست کردن کتاب به همان دفتر پیشخوان دولتی رفتم که یکی دو سال پیش تصمیم داشتم بخرم ولی منصرف شدم. زیرا فروشنده قیمت بسیار بالایی زده بود و با تبلیغات آن را توجیه میکرد ولی با تحقیق حرفهای متوجه اشتباه رخ داده شدم و از این معامله کنار کشیدم. این اولین بار در عمرم بود که برای یک تصمیم اقتصادی جدی، واقعا تحقیق کردم و وقت گذاشتم و از نتیجه هم راضی بودم. نکتهٔ جالب اصلی این بود که دیدم خانم صاحب مجوز باز هم یکی را نشانده و دارد مذاکره فروش میکند و مشخص است هنوز نتوانسته کلاه کسی را بردارد.
پنجشنبه بالاخره رفتم به یک داروخانه دامپزشکی و داروی خوراکی گرفتم که در آب مرغها ریخته میشود. به تک مرغ مریضی که در خانه بود هم دادم که حالش بسیار بهتر شد.
جمعه روز پر کار با ۱ درصد فعالیت دیجیتالی بود. چون از صبح تا شب درگیر رفتن به ویلا و مهمانداری و کارهای درختها شدم و پای سیستم که صفر ولی با گوشی در حد ۲۰ تا ۳۰ دقیقه توانستم کار کنم.
صبح با خانواده جمع کردیم و رفتیم به ویلا. کارهای مختلفی انجام شد که از شستشو بگیر تا نصب یک توری برای محافظت از آفتاب و غیره را شامل میشد. اولین خبر بد هم مردن یکی از مرغها بود که در قفس روی زمین پهن شده بود. از مرغهای جوان تلف شده بود. کاش دارو را زودتر گرفته بودم تا این طوری یک مرغ و یک خروس تلف نشوند. یک مرغ دیگر که بیحال بود را هم جدا کردم و دارو دادم تا بهتر شود.
یکی از جوجههای کوچک هم در حصار قفس گیر کرده بود و فوت شده بود. این یکی واقعا به دلیل شیطنت مرده بود و جز تأسف کاری نمیشد کرد. انگار تا اینها جوجه هستند اصلا نباید در این مدل قفسها قرار بگیرند.
گرگی، سگ باغ هم محکوم به بسته شدن بود. خب مهمانها هم بچه کوچک داشتند و هم این خیلی میآید توی دستوپا و عملا تا نزدیک غروب بسته بود. همان یکی دو ساعتی هم که بازش کردم اینقدر آمد خودش را به همه چیز مالید که حالمان را به هم زد. خواهرجان گفته سگ افسرده است و گرسنه. حالا بیا درستش کن.
اوضاع تخممرغها ولی خوب بود. عملا ۱۱ تخممرغ جمع شد و نکتهٔ خوب این که تقریبا همگی تمیز بودند. خب یکی یکی از زیر مرغها برمیداشتم و فرصتی نداشتند که کثیفشان کنند. مرغهای تازه هم نصف بیشتر تخممرغها را گذاشته بودند که این هم خبر جذابی بود. این تخممرغهای تمیز را نگهداشتم برای دستگاه تا برویم سراغ راند بعدی جوجهکشی.
نهار با متدی جدید روی آتش جوجه درست کردم. ابتدا فویلهای آلومینیوم را روی یک شبکه فلزی کشیدم و مرغها را چیدم و لبه فویلها را تا زدم و از آب و مواد ریختم تا پر شد و بعد با لایه فویل اضافه رویش را بستم و شد این. آتش روشن کردیم و خوشمزه شد. البته کمی سفت شد که به خاطر سه لایه بودن فویل زیر ظاهرا دما آن طور که تصور میکردم به گوشت نرسیده بود. در حالی که من فکر میکردم گوشتها ممکن است بسوزند، در عمل به این شدت حرارت به گوشت مرغ نرسیده بود. ولی خوشمزه بود و همه لذت بردند.
در این روش جدید گوجهها را هم روی فویل کباب کردم که خوب درآمد. دود نگرفت و خاکستر هم رویش ننشست.
کوچولوهای جمع هم حسابی کیف کردند. اغو بقو میکردند و مشخص بود از این فضا لذت میبردند. تنها مشکل موقع برگشت بود که در ترافیکی طاقتفرسا گیر افتادیم. یعنی حدود ۸ از ویلا حرکت کردیم و ۱۰ شب رسیدیم خانه. مسیری بیش از ۳۰ کیلومتری را با دنده یک و دو بیایی همین میشود دیگر.
چیزی که تعجببرانگیز بود حلوایی بود که مامانجان با عسل پخته بود. خب عسل را نباید گرم کرد و پختن با عسل که بدترین کار ممکن است. حتی یکی از تقلبهای عسل این است که آن را میجوشانند تا دیگر شکرک نزند. حالا مادرجان باور نمیکرد که ضرر دارد.در یک تبلیغ آشپزی این روش را دیده بود و چون قند دارد دنبال کرده بود و حرف ما را باور نمیکرد. بیا درستش کن.
شب اینقدر خسته بودیم که همه بدون شام رفتند خوابیدند. من هم یک چای و کیک خوردم و خوابیدم که شنبه ۱ اردیبهشت خواهد بود و برنامه باشگاه بچهها دوباره شروع میشود و دنیای جدیدی در پیش روست.
صبح شنبه ابتدا همسرجان و دخترجان را رساندم و رفتم به سراغ تعویض پلاک. مشخص شد سیستم به خاطر مالیات خطا صادر میکند. فروشنده ماشین تصویر واریز مالیات را برایم فرستاد و حالا باید دوباره بروم ببینم چه میگویند.
از تعویض پلاک که برگشتم اول دستگاه جوجه کشی را شستم تا خشک و آماده شود. این بار میخواهم ببرم داخل حیاط بگذارم تا نه در خانه باشد و نه در دفتر. ناسلامتی دفتر کار است و من اینجا جوجهکشی کردهام. با این که جذاب بود ولی خب راهبرد درستی نیست و باید دست از این کارها بردارم.
از وقتی آمدهام دفتر، اینترنت قطع شده و مودم کار نمیکند. بالاخره خاموشش کردم و نشستم به نوشتن این خاطرات تا آن هم وصل شد. بروم سراغ منتشر کردن و بعد کلی کارهای مانده برای اردیبهشت ۱۴۰۳.
در پایان باید بگویم این فروردین طولانیترین ماه اول سال عمرم بود. سالهایی که با برنامه پیش میروم و کارهای مفیدی انجام میدهم انگار زمان هم کش میآید و وقت بیشتری در اختیار دارم. این فروردین هم از آن موارد خوب بود. کارهای بسیاری انجام دادم و از شرایط ممول برنامه بیشتری داشتم و راضی هستم از اولین ماه سال ۱۴۰۳. حالا ببینم با اردیبهشت ۱۴۰۳ چه خواهم کرد.
پستهای دیگر وبلاگ:
سرکارگر پروژه و لایحه دفاعیه
هماهنگ کردن دو گرفتاری با هم ناممکن است. وقتی همزمان سرکارگر ساختوساز باشی و جلسه دادگاه در شهرستان داشته باشی
میگوهای نارنجی آکواریوم
بالاخره آکواریوم را آب کردم و با دو میگوی آب شیرین شروع کردم به ساختن یک اکوسیستم آبی در خانه
سگ لجباز و پی استخر
در روزهایی که به جای نوشتن و آموزش دادن در حال کارهای عمرانی هستم، درگیر شدن با یک سگ لجباز کار راحتی نیست به ویژه اگر پی استخر ناقص مانده باشد
۱۰ روز تعطیلی اجباری
آدم به ساختوساز که مشغول شود از همه چیز غافل میشود. کاری که درگیرکننده است و نمیگذارد بنشینی دو خط چیز بنویسی و منتشر کنی
کلید جا مونده و در وا نمیشه
وقتی خوش و خرم لباس میپوشی که از سرکار برگردی خانه و متوجه میشوی همهٔ کلیدها را جا گذاشتهای و درها را بسته و قفل کردهای چه کار باید کرد؟
باغ و دیوار و استخر
این روزها درگیر کارهای عمرانی شدهام و نرسیدهام کتاب بخوانم و مقاله بنویسم. رسما افتادهام به ساختوساز و سرکارگری و این جور اشتغالات