فشار کاری بیشتر می‌شود

شنبه نسبتا روز موفقی بود. پرکار بودم و در مجموع رضایت‌بخش بود. صبح به کارهای نوشتنی گذشت و ساماندهی محتوا برای سامانهٔ مشکات دانشگاه آزاد مشهد. یک سری محتوا هم برای مسئولش فرستادم که نوشت این محتوا خیلی زیاده و من نمی‌رسم بارگذاری کنم. باید یکی استخدام کنیم برای کار شما. نوشتم خب خودم را استخدام کنید. گفت دوشنبه با مدیرش صحبت می‌کند. فکرش را نمی‌کردم این ۱۱۸ صفحه‌ای که برایش فرستادم اینقدر ترسناک باشد که بلافاصله تصمیم بگیرد جاخالی بدهد. حالا باید منتظر بمانم تا فردا.

   بی‌خوابی دیشب هم دردسرساز بود. از ۱:۳۵ نیمه‌شب بیدار شدم و نمی‌توانستم بخوابم. آمدم پای سیستم و دیدم ویدیوی «دورهٔ توانمندسازی مقدماتی» که در ایتا فرستادم هنوز ارسال نشده و ظاهرا بشو هم نیست. مکافاتی داریم با این اینترنت ایرانی.

   حس قوی‌ای دارم که باید برنامه‌ریزی فشرده و تحت فشاری برای این تابستان انجام دهم. برای همین دیروز کتاب جدیدم را شروع کردم: «برنامه‌ریزی به روش بولت ژورنال» اثر «رایدر کارول». این کتاب قبلا در تبلیغات پادکست جافکری هم بود و اگر نوشته‌های صفحات اولی که تا اینجا خوانده‌ام، درست باشد، قطعا به دردم خواهد خورد.

   دیشب که رفتم پسرجان را از باشگاه بیاورم، حکم قهرمانی‌اش را هم تحویل گرفتم. حکمی با امضای رئیس فدراسیون ووشوی ایران که ظاهرا یک سند رسمی و معتبر به حساب می‌آید.

حکم قهرمانی پسرجان

   شنبه بعد از نهار رفتم به باغ سری بزنم و دیدم مرغ‌ها همه چیز را خورده بودند و از تشنگی ظرف آب را هم به ته رسانده بودند. هم دلم سوخت هم به این فکر افتادم که باید طرح قدیمی که در بیرجند اجرا کردم را اینجا هم اجرا کنم. یعنی با یک شناور کولر، ظرف آب را خودکارسازی کنم تا خیالم راحت باشد. از طرفی چون تخم‌گذار هستند خیلی می‌خورند و باید فکری به حالشان بکنم. معمولا یک مرغ برای تخم درشت گذاشتن حدود یک و نیم کیلو سبزیجات می‌خورد.

   نکتهٔ بامزه هم برایم این بود که رفتم سبزیجات و آفتابگردان‌ها را زودتر از موعد دوباره آب بدهم که دیدم مانتیس سفید هنوز توی گل آفتاب‌گردان است. ظاهرا جای جالبی برای شکار پیدا کرده. دقیقا رفته وسط گل آفتاب‌گردان موضع گرفته و هر حشره‌ای که جلو بیاید را شکار می‌کند.

   داشتم این‌ها را می‌نوشتم که یادم آمد این مودم شاتل موبایل نرسید. گفتم زنگ بزنم و رفتم سراغ پیامک‌ها که دیدم اخطار قبض ۵۰۰ و اندی هزاری با اخطار قطع آمده. یک لحظه استرس گرفتم و بعد یادم آمد که ای بابا این مال قبض خانه نیست و میراث مدیریت سابق ساختمان است. امان از استرس مالی که از بدترین چیزهاست. با پشتیبانی شاتل تماس گرفتم و بارکد پستی را چک کردم که معلوم شد امروز تحویل نامه‌رسان شده است. بالاخره تا ظهر بسته رسید و مسخره این که در این دوران حضور شبکه‌ها باید کپی کارت ملی را دستی تحویل می‌دادم.

   دیشب رفتم سرم را اصلاح کنم. وقتی رسیدم یک پیرمرد محترم منتظر نشسته بود. دیدم سرش خلوت است و گفتم لابد زود کارش تمام می‌شود. ولی آرایشگر اینقدر فس‌فس کرد که کلی دیر شد. فکر کنم عمدی معطل می‌کرد که آخرش که مبلغ اعلام کرد، زیاد به نظر نرسد.

   دیروز دیدم جوانی سر چهارراه تراکت پخش می‌کرد. پرسیدم چطور حقوق می‌گیری؟ گفت ساعتی ۳۰ هزار تومان. جالب بود برایم. به خودم گفتم استخدامش کنم برود جلوی دانشگاه تراکت‌های دانشجویانه را پخش کند. شماره‌اش را گرفتم.

   نتایج کنکور دارد می‌آید و باید تلاش مضاعف کنم. پارسال همین فرصت طلایی را با دست‌دست کردن از دست دادم. امسال واقعا نمی‌خواهم تجربهٔ مسخرهٔ پارسال تکرار شود. ظاهرا به سیستم اداری که نمی‌توان تکیه کرد و برنامه‌ریزی بر اساس این که «دورهٔ توانمندسازی مقدماتی» در زمانی کوتاه مشکات بارگذاری شود، خیال باطل است. هر وقت کارم به ادارات کشید همین‌طور علافم کردند.

   یکشنبه رفتم سری بزنم به بازار محلی و برگ کاهو برای مرغ‌های بیچاره جمع کنم که تقریبا چیزی گیرم نیامد جز یک نصف کیسه. دیروز که پادکست «انسان خردمند و انسان خداگونه» اثر «یووال نوح هراری» را گوش می‌دادم، نکتهٔ جالبی گفت. توضیح می‌داد که انسان از زمانی که کشاورزی را شروع کرد، دوران زندگی سخت‌تری را تجربه کرد. نمی‌توانست راحت کوچ کند و مجبور بود برای حفظ سرزمینش بجنگد و دائم مراقب کشت‌وکارش باشد. دیدم من هم همین‌طور. گر چه این گرفتاری خودخواسته بود. با این وجود با همین وضع ادامه دادنش معلوم نیست سر از کجا دربیاورد.  

   برنامه‌ریزی تولد هم به دردسرهای یکشنبه اضافه شد. خب تولد دخترجان رسیده و باید کاری می‌کردیم. همسرجان کیک خامه‌ای پخت و من هم بچه‌ها را بردم نمایشگاه و در طرح رایگان عضویت کتابخانه‌ها ثبت‌نام کردم و تنقلاتی خریدیم و برگشتیم. یک جشن ساده گرفتیم و جای شما خالی.

   حالا که مودم شاتل موبایل رسیده می‌خواهم ببرم در ویلا آزمایشش کنم. اگر خوب جواب داد، شاید کارهایی برای این که کارهای فکری را به آنجا منتقل کنم، کردم. این طوری به زندگی کشاورزی هم می‌رسم و کارهای فکری هم عقب نمی‌افتند.

   یک نکته برایم حل نشد. معمولا به محیط‌های روستایی که می‌رفتم، انگار زمان کش می‌آمد و وقت مفیدتر بود. ولی با این که ویلا ۳۷ کیلومتر با خانه و بیشتر از ۲۷ کیلومتر با محدوده شهری مشهد فاصله دارد، باز هم انگار در خانه هستم و زمان سریع می‌گذرد. واقعا چرا؟

   بالاخره طلسم شکست و قسمت ۱۴۸ «دورهٔ آموزش انگلیسی با داستان» را برای ویراستار فرستادم. خدا نصیب نکند خانهٔ کسی آتش بگیرد که مثل ویراستار دانشجویانه حسابی به زحمت می‌افتد. من هم کمی دست نگه‌داشتم تا به آرامش نسبی برسند و بعد کار را ادامه بدهیم. گرچه چنین ضربه‌هایی هولناک‌تر از آن هستند که به راحتی در غبار زمان فراموش شوند یا حتی کمرنگ و بی‌اثر شوند.

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Skip to content