logo 128x128

دانشجویانه

دانشجویانه

امتیاز من: صفر  قلم 

۵) من انگلیسی یاد بگیرم؟

۴ فروردین هزار و بسیار

از دیروز که دیدم توریسته با سارا چطور دل می‌داد و قلوه می‌گرفت یک چیزی رفته توی مخم که نمیشه من هم باید انگلیسی یاد بگیرم. خیلی حس بدی بود وقتی دیدم جرأت نمی‌کنم برم جلو و بدتر هم اون لحظه آخر که مرتیکه مثل شغال بهم نگاه کرد و رفت. اصلا نمی‌فهمم چرا من همین انگلیسی کوفتی را هیچ وقت یاد نگرفتم.

حس ناراحتی

   به هر حال باید یک فکری می‌کردم. ولی قضیه وقتی بدتر شد که سارا سر صبحانه ازم پرسید: «سعید تو منابع درسی اصلی رو می‌خونی یا ترجمه؟».

   بعله دیگه همین مونده بود زمین دهن باز کنه من برم توش. مامان و بابا هم که معلوم بود تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودند، روی من براق شدند که ببینند چی می‌گم. دیدم راستش را بگم بهتره از این که هی بخوام بازی در بیارم.

   گفتم: «من زبانم تعریفی نداره بیشتر ترجمه می‌خونم».

   سارا گفت: «منابع دست اول خیلی بهتره. ترجمه همیشه یک نقایصی هم داره. دیروز یک سری به کتابخونت زدم و چند تا از کتابات رو نگاه کردم».

   وقتی دید متعجب و شاکی نگاه می‌کنم سریع درستش کرد: «راستش ببخشید قصد فضولی نداشتم. رفته بودی دوش بگیری من هم بیکار بودم دیگه هه هه هه».

شاکی و معترض

   می‌خندید و من بیشتر لجم در آمده بود. مامان هم سریع پرید وسط که قضیه را ماستمالی کنه: «مادر جون من خودم فرستادمش توی اتاقت که کیف پولتو بیاره. پیک اومده بود دم در کارت من هم پول نداشت».

   مونده بودم چی بگم. لقمه تو گلوم گیر کرده بود. کیف من آخه؟ سارا هم خودش را زد به بی‌خیالی و پررو پررو ادامه داد: «حالا ولش کن. می‌خواستم بگم ترجمه یکی دو تا از کتابا رو نگاه کردم. دیدم خیلی دقیق نیست. مثلا بعضی مباحث هوش مصنوعی کاملا اشتباه ترجمه شده بود. معلوم میشه خیلی روی کنترل محتوا سخت نمی‌گیرند و سریع چاپ می‌کنند».

   به زور لقمه کوقتی رو پایین دادم و گفتم: «بعععله خب چه میشه کرد ایرانه دیگه. باید بسوزیم و بسازیم».

   سارا گفت: «می‌خوای تو زبان کمکت کنم؟».

   چشم‌هایش برق می‌زد. انگار بدش نمی‌آمد سر به سر من بگذاره. مامان یکهو ذوق کرد و جیغ کوتاهی کشید: «آره مامان چی بهتر از این؟ فرصت بهتر از این دیگه گیرت نمیاد».

   مونده بودم چی بگم. ولی طبق معمول اول بهانه گرفتم: «تو تا آخر تعطیلات که بیشتر نیستی. مگه چقدر می‌تونی زبان یادم بدی؟».

   قیافه مامان و بابا باز رفت توی هم. بابا زیر لب غرغری کرد و مامان هم که حرصش در اومده بود پا شد بره مثلا یک چای دیگه برای همه بریزه.

   ولی سارا ول کن ماجرا نبود: «ببین قطعا نمیشه خیلی کار کرد. ولی خب من که برگردم هم تو واتساپ می‌تونیم ادامه بدیم. خیلی خوبه ها مطمئن باش زود یاد می‌گیری».

   دیگه بهانه‌ای برای در رفتن نداشتم. رسما گیر کرده بودم بین یک آدم سمج که می‌خواست زبان توی کله من فرو کنه و والدین گرامی که معلوم نیست چشونه هی می‌خوان ما دو تا رو کنار هم ببینند.

خب دیگه معلومه چی شد. مجبور شدم قبول کنم.

Skip to content