دیگر میترسم سایت را بهروزرسانی کنم. حالا رفتهام در تنظیمات دفاعی و قبل از بهروزرسانی رفتم از کل سایت پشتیبان گرفتم. اینقدر داستان اختلال قبلی اذیت کرد که دیگر حاضر نیستم تکرار شود. حالا مثل مارگزیده هر افزونه را که بهروزرسانی کنم، چک میکنم که سیستم آموزش مجازی به هم نریخته باشد. تا این اختلال هر چند ماه یک بار پشتیبان میگرفتم. این اختلال هم مشخصا از خطایی در سمت سرور بود که شرکت میزبان اعتراف نکرد چه شده ولی از آنجا که سایت ۵ دقیقه قطع شد و برگشت، میتوان حدس زد که برق سرور قطع و وصل شده یا چنین چیزی که پایگاه داده را به هم ریخته است. چرا که هر چه جستجو کردم خطایی که برای من پیش آمده بود را کسی گزارش نکرده بود. راهنمایی پشتیبانی هم به درد خودشان میخورد. آخرش مجبور شدم سایت را به نسخه یک ماه پیش برگردانم و با کلی دردسر با دانشجوهایی که در این فاصله خرید کرده بودند تماس بگیرم و باقی ماجرا.
فیلم جلسه سوم وبینار «رازهای توانمندسازی دانشجویان» هم آماده و ارسال شد و هنوز در صف بررسی است. جلسه چهارم هم همین پنجشنبه است.
بالاخره اولین غذای دانشجویی در سایت گذاشته شد. با خودم گفتم دست از کمالگرایی بردارم و هر جور شد این سد را بشکنم. فوقش بعدا که امکانات بهتر شد، عکسها را عوض میکنیم. پس وقتی برای خودم نهار درست میکردم، موبایل را برداشتم و چند عکس گرفتم. بعد مجبور شدم با فوتوشاپ کلی با عکسها کشتی بگیرم که قابل پخش شوند. ولی نتیجه بدک نبود. اسم اولین غذا هم «گوجه تخممرغ دانشجویی» شد که در کمتر از ۱۰ دقیقه حاضر میشود. حالا دیگر رفتهام توی حسش و دیشب که سیبزمینی سرخ میکردم هم چند عکس گرفتم. فعلا که نظرسنجی اولیه هم بدک جواب نداده و باید دید این مسیر در ادامه به کجا ختم میشود.
کلا به تولید محتوا علاقه شدیدی دارم ولی بدون تیم کار کند پیش میرود. میخواهم یک تیم کوچک بسازم و هر چه زودتر فعالشان کنم. این طوری کارهای بازاریابی و روابط عمومی و پشتیبانی را واگذار میکنم و خودم تماموقت میچسبم به تولید محتوا که بهترین عملکردم هم همینجاست.
دوشنبه واقعا حالم گرفته شد. صبح یک سری سربال مرغ که ارزان خریده بودم و پخته بودم را برداشتم و با امید و آرزو رفتم ویلا که جوجهها امروز غذای حسابی میخورند. ولی همان اول ورود با دیدن جوجهخروسی که جوجههای لاری کشته بودند، حالم گرفته شد. خب اینها کنار آنها مثل زرافه میمانند. ویلا را آب دادم ولی خیلی بیشتر از تصورم معطل شدم. چون مرغ و خروسها رفته بودند توی لانه جوجهها و بیرون نمیآمدند و آخرش مجبور شدم همانجا بگذارم باشند. ولی جوجههای کوچک از لاریها میترسیدند و به هیچ وجه داخل قفس نمیرفتند. بعد از کلی کشتی گرفتن با خودم دیدم راهی نیست. لاریها را میبرم خانه. فعلا که سروصدایی ندارند و در حیاط کمی بمانند تا قفس بسازم.
اتفاقا وقتی رفتم دنبال دخترجان دیدم چند قطعه بزرگ امدیاف گذاشتهاند کنار سطل زبالهٔ شهرداری. همانها را برداشتم و خیلی راحت یک قفس ساده برای این دو غولتشن قاتل ساخته شد. این داستان قلمرو هم در بین مرغ و خروسها ظاهرا داستان جدیای است که نباید شوخیاش گرفت. اینها جوجهها را میزنند، خروسه اینها را کتک میزند و خلاصه همه با هم درگیرند. یعنی فعلا مشخص شد هر نژاد مرغ و خروس بسته به ابعاد و هیکل باید جداگانه نگهداری شود تا با هم نجنگند و خون هم را نریزند.
چند روز است که ابزارهای جدیدی که با هوش مصنوعی ساخته میشود دارد حسابی قلقلکم میدهد که برنامهنویسی را دوباره شروع کنم. نمیدانم وسط این همه علاقه کدام را بچسبم. کتاب خواندن را هم دوباره شروع کردم. با یک نگاه ساده متوجه شدم یک ماهی است که درست کتاب نخواندهام و حس بدی پیدا کردهام. شخصیت من یک یادگیرندهٔ تمام عمر است و اگر مدتی یاد نگیرم انگار دارم میپوسم.
یکی از چیزهای جالبی که این چند روزه پیدا کردهام، این بلال است که در باغچه حیاط رشد کرده و نمیدانم به شیربلالش خواهیم رسید یا نه. ولی جذاب بود. نمیدانستم همین دانههای ذرت خشک که در بازار میفروشند را میشود به همین راحتی کاشت.
صبح مثل یک پدر وظیفهشناس لباس ورزشی پوشیدم و دخترجان را بردم مدرسه. در برگشت هم پادکست گوش دادم و دویدم. فکر نمیکردم در یک سربالایی با شیب تقریبا ۲۰ درجه اینقدر به هنوهن بیفتم. ولی افتادم. باید بیشتر بدوم تا دوباره به شرایط خوب برگردم. فکر کنم این یکی دو ماه اینقدر جوش وبینار را زدم همه برنامههایم را به هم ریختم.
امروز طرح پیشنهادی برای «کمپ نوآوری جنگل» را میفرستم. امیدوارم منشاء خیر باشد.