دو سه روزی که نبودم روزهای خوبی بودند. پر از کار و تلاش برای موفقیت. گر چه چندان به تولید محتوا نرسیدم و جز یک مقاله در مورد «متخصصین چندرشتهای» تولید دیگری نداشتم ولی انگار ذهنم دارد گام به گام منسجمتر کار میکند. شاید اثر گذر از ۴۰ سالگی است که دیگر فعالیتهای گذشته جذبم نمیکنند و دنبال کارهای جدیدی هستم.
باران خوبی در چند روز اخیر در مشهد بارید و هوا را تازه کرد. گلها را آب داد و شهروندان را دلشاد کرد. گر چه برای مشاغل خیابانی سخت بود و برای کارتنخوابها سختتر. در خیلی شهرها هم سیل به راه افتاده و زندگی سخت شده است. در روستاهای خراسان جنوبی هم سیل دردسر درست کرده و مسیرهایی که مدتها آب به خود ندیده بودند، حسابی سیراب شدند. فیلمی از مسجد روستای آبا و اجدادی همسرجان فرستاده بودند که آب تمام خیابانهای روستا را برداشته بود و اگر کمی بالاتر میآمد رسما وارد خانهها میشد.
پنجشنبه شب مهمان یکی از همسایگان عزیز بودیم که مهندس نرمافزار است و با یک شرکت آلمانی دورکاری همکاری دارد. حقوق یورویی میگیرد و من هم در تلاشم که به این موقعیت برسم. ولی ظاهرا تلاش من ضعیف است و برای همین کاری از پیش نبردهام. انگار هنوز آن دیدگاه صوفیانه که زندگی را آسان میگیرد در من ریشه دارد و نمیگذارد جدی تلاش کنم.
در ماه رمضان گذشته که قرآن را دور میکردم به این آیه که رسیدم دوباره به همه کارهایی که میکنم شک کردم: «يَحْسَبُهُمُ الْجَاهِلُ أَغْنِيَاءَ مِنَ التَّعَفُّفِ تَعْرِفُهُمْ بِسِيمَاهُمْ لَا يَسْأَلُونَ النَّاسَ إِلْحَافًا» (سوره بقره، آیه ۲۷۳). این آیه از آیاتی بود که ذهن من را مدت طولانی یعنی چند دهه از عمر درگیر کرده بود. چنین تصوری که نباید از مردم چیزی خواست، نباید آرزو کرد و نباید دنبال دنیا رفت. تصوراتی که با اشتباهاتی در درک و تفسیر مخلوط شدند و من را به سمت بیمیلی به زندگی سوق دادند. مسیری که هر چه جلوتر رفتم غلط بودن آن بیشتر آشکار شد و چند دهه از عمر من را به هدر داد. البته خجالت شخصی من در کودکی که به نوجوانی و جوانی هم کشید میتواند در این انتخاب مسیر موثر بوده باشد. مسیری را رفتم که کمتر با دیگران برخورد و مجادله کنم تا در دنیای درونگرایانه خودم راحتتر باشم.
متن کامل این آیه به فقرای صدر اسلام اشاره دارد که مهاجرت کرده بودند و چیزی نداشتند ولی آبرومند بودند و از کسی چیزی درخواست نمیکردند. آیه کامل میگوید: «لِلْفُقَرَاءِ الَّذِينَ أُحْصِرُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ لَا يَسْتَطِيعُونَ ضَرْبًا فِي الْأَرْضِ يَحْسَبُهُمُ الْجَاهِلُ أَغْنِيَاءَ مِنَ التَّعَفُّفِ تَعْرِفُهُمْ بِسِيمَاهُمْ لَا يَسْأَلُونَ النَّاسَ إِلْحَافًا ۗ وَمَا تُنْفِقُوا مِنْ خَيْرٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ» یعنی: «صدقات مخصوص فقیرانی است که در راه خدا بازمانده و ناتوان شدهاند و توانایی آنکه در زمین بگردند (و کاری پیش گیرند) ندارند و از فرط عفاف چنانند که هر کس از حال آنها آگاه نباشد پندارد غنی و بینیازند، به (فقر) آنها از سیمایشان پی میبری، هرگز چیزی از کسی درخواست نکنند. و هر مالی انفاق کنید خدا به آن آگاه است».
شاید فکر کنید این آیه چه ربطی به این بیمیلی و بیخیالی که من دچارش شدم دارد؟ خب وقتی در کتابهای اخلاقی غوطه بخورید و در سنین پایین متون عرفانی بخوانید، یعنی قبل از سنی که درک درستی از آنچه میخوانید داشته باشید، با این مشکلات روبرو خواهید شد. مسیری که نزدیک بود من را به بیراهه ببرد و بعد از ۴۳ سالگی از آن برگشتم. در حالی که تأسفی عمیق از هدر رفتن عمرم در مسیر بیتحرکی و ابنالوقت بودن دارم و البته تلاش میکنم با ساختن مسیر جدید گذشته را اصلاح کنم. کار دیگری که نمیتوان کرد. میتوان؟
بگذریم. جمعه از صبح تا غروب در ویلا بودیم. مهمان داشتیم و در مسیر کلی خرید کردیم. یک قلاده برای سگ، یک ماهی قزلآلای ۲ کیلویی برای نهار، نوشیدنی و تنقلات و گوجهفرنگی و توری برای پوشاندن بخشی که نرسیدیم نصبش کنیم. روز خوبی بود. هوا عالی بود و اثر باران هنوز کاملا در محیط آشکار بود. تنها تعجب من ۳ تخممرغ بود که چرا بیشتر نه را نفهمیدم. انگار اعتصاب کرده بودند.
گرگی را مجبور شدیم از صبح تا عصر ببندیم. حیوانک میدانست چارهای نیست و حرفی نداشت. زیر درخت مینشست و میخوابید. ولی عصر که بازش کردیم انگار دیوانه شده بود و به همه جا رفت و شلوغ کرد و حسابی دردسر درست کرد.
ماهی را با فویل دولایه کباب کردیم که خیلی خوب شد. سیبزمین هم در فویل تنوری کردیم که معرکه شد. با ترکیب چای آتشی هم که آشنا هستید؟ جای شما خالی نهار معرکهای شد.
عصر هم محوطهای نزدیک لانه سگ تا جایی که پی استخر را میکنم، حصار کشیدیم و نشاهای بادمجان و گوجهفرنگی را کاشتیم. گلدان حاوی نشای گوجهفرنگی خیلی داشت و کلی روی دستم ماند که باید فکری برایش بکنم. تازه نشاهای فلفل دلمهای و فلفل شیرین هم همچنان کاشته نشده در انباری گذاشته شدند برای بعد.
تنها چیزی که دلم را نگران میکند، آفتهای درختان است که زیاد شدهاند. این آفتها با سمپاشی از بین میروند و من هم سمپاشی نکردم که میوه سالم داشته باشیم و حالا دارم کمکم پشیمان میشوم از این روش. البته به خودم میگویم شاید باید مبارزه بیولوژیکی را جدی انجام میدادم و این طور به طبیعت واگذار نمیکردم که همه چیز را به نفع آفات باغی پیش ببرد. گر چه میوه بسیار است ولی وضعیت برگها خوب نیست و نشان از رشد زودهنگام آفت دارد که میتواند حتی تا خشک کردن درخت پیش برود.
کارها که تمام شد و ماشین را آماده کردیم برگردیم، متوجه شدم لاستیک سمت راننده پنچر است. دوباره همه چیز را از صندوق عقب ریختیم بیرون و زاپاس را جازدیم و راهافتادیم. مثلا میخواستیم سریع حرکت کنیم. در مسیر برگشت با کمک اپلیکیشن نشان از مسیر فرعی از یک روستا پیچیدیم و حدود ۱ ساعت زودتر از هفته قبل به خانه رسیدیم. زیر پلی که از زیرگذر آن دور زدیم یک خانم نشسته بود. مشخص بود کارتنخواب است ولی بیشتر که دقت کردم دیدم سرووضع مرتبی دارد. به معتاد کارتنخواب نمیخورد ولی خب کسی که این موقع شب اینجا باشد قصدی جز گدایی نباید داشته باشد. خدا عالم است.
شب به حدی خسته بودیم که میوه خوردیم و خوابیدیم. صبح هم بعد از نماز گفتم چرت کوتاهی بزنم ولی تبدیل شد به یک خواب مفصل تا ۸:۳۰ که عملا سرکشی امروز به ویلا را منتفی کرد. البته گوشتها را هم برای گرگی تفکیک نکرده و نپخته بودم و عصر هم دخترجان کلاس ووشو را باید ساعت ۴:۳۰ شرکت کند و زودتر باید بروم مدرسه دنبالش و البته از نظر جسمی هم چندان روبرواه نبودم. از دیروز دستها و پاها و کمرم درد میکند و فشاری که به خودم آوردم ظاهرا بیشتر از طاقتم بوده است. صبح که گوشتها را تمیز میکردم هم کمرم گرفت. ایستاده بودم ولی گرفت. خب دیگر آفت زور زدن بیآمادگی همین است دیگر.
نهار امروز را خیلی رژیمیطور خوردم. پوره سیبزمینی را بدون نان و با ماست و کاکوتی زدم بر بدن. همسرجان و دخترجان را رساندم به مدرسه و راست آمدم دفتر. خب کارها عقب مانده و باید بجنبم.
پستهای دیگر وبلاگ:
یک تصمیم فلسفی
کافی بود در یک گردهمایی فلسفی شرکت کنم تا نکتهای عمیق از تمایل قلبی به فلسفه در خودم کشف کنم
استرس مایکروسافت اکانت
بیش از ۴۰ گیگ دیتا آپلود نکردی که بفهمی استرس از دست دادن اکانت مایکروسافت ۳۶۵ چقدره
آتشبس با تیم ساختوساز
فرآیندهای جنگ و مذاکره گاهی به آتشبس و گاهی به بنبست میرسند. این دو وضعیت تنها با عقلانیت دو طرف قابل حل است و بدون آن نمیتوان کاری به درستی به پیش برد.
دعوا با اوستا بنا
وقتی با کارگر جماعت سروکار پیدا کنی، باید دقت کنی که چطور مذاکره کنی. اینها گفتگو بلد نیستند و ناگهان میزنند زیر میز و هم به خودشان ضرر میرسانند و هم به تو
جوجههای یخزده
بالاخره سرمای هوای منفی ۱۲ کار دستم داد و خوشحالم که شیرهای آب یخ نزدند. طبیعت سازوکاری دارد که اصلا شبیه به زندگی ماشینی ما انسانها نیست
خرابکاریهای خشم طبیعت
با خشم طبیعت فقط میتوان ساخت. به ویژه وقتی که زورش خیلی زیاد باشد