یک یادآوری ضدحال برای من نمایشگاه الکامپ است. نمیتوانم شرکت کنم. نه به عنوان بازدیدکننده و نه به عنوان شرکتکننده. دوست داشتم بروم ولی عقب ماندن از پایاننامه و کارهای عادی دانشجویانه باعث شد تصمیم سخت را بگیرم و قیدش را بزنم. حتی پول کنار گذاشته بودم برای نمایشگاه ولی در آخرین روزهای ثبتنام غرفهها برنامه را عوض کردم. نمایشگاه قبلی که در مشهد شرکت کردم خوب بود و دستاوردهایی داشت. ولی حالا وقتش نبود که کاری در این سطح انجام بدهم.
از مشکلات ما فرهنگیکارها این است که معمولا زمان اصلی را روی تولید محتوا میگذاریم و در بازاریابی و فروش مشکل داریم. من سالها است که به کلاسهای بازاریابی میروم ولی هنوز هم نتوانستهام بار فعالسازی درست دانشجویانه را به یک مقصد مناسب برسانم. فعلا که فکر میکنم اشکال در برنامهریزی و مدیریت برنامهها باشد. عملا هم دارم روی همین زمینه کار میکنم و امیدوارم با سیستمسازی مناسب بتوانم به نتایجی برسم. قبلا به روشی ناشیانه بیشتر به خرج کردن تکیه داشتم و نتایجی جزئی میگرفتم. حالا به روشنی میبینم که همان حرف استادم درستتر بود که به جای خرج کردن پول بیشتر، روی کار کردن هوشمندانه و بازاریابی خلاقانه کار کنید.
این روزهایم تقریبا وقت سر خاراندن ندارم. هم کارهای باغ، هم کارهای دانشجویانه، هم کلاسهای تابستانی بچهها و دورهمیهای فامیلی و جلسات همسایگان دیگر وقت تکان خوردن برایم نگذاشته است. در این دو ماه حدود ۲ کیلو از وزنی که کم کرده بودم را هم برگرداندهام سرجایش. این یعنی زیاد دوندگی کرده ولی ورزش درستی نکردهام. اگر مانعی نباشد امشب میخواهم یک ساعتی در خانه بدوم.
امروز از صبحعلیالطلوع یعنی ۴:۳۰ زدم به جاده تا بروم درختهای باغ را آب بدهم. فشار آب کم بود و تا ۱۰:۳۰ تقریبا معطلش شدم. پای درختان را تمیز کردم و پادکست گوش دادم. موضوع جالبی در این قسمتهای «ملت عشق» توجهم را جلب کرده. مسئلهٔ مرگ و رفتن از این دنیا. خب من هم بحران ۴۰ سالگی را رد کردهام ولی هنوز هم گاهی ناقوس مرگ را از چپ و راست میشنوم و به فکر میروم. اکنون به آرامشی نسبی رسیدهام و بدون هیجان و عجله کارهایم را دنبال میکنم و با جریان پیش میروم. فکر کردن به مرگ برایم تلخ و سنگین نیست و حتی جلوهای روحانی دارد.
بعد از آب دادن درختها، در مسیر برگشت خریدهایی کردم و باید میرفتم دستگاه هوابرشی که خریده بودم را هم تحویل میگرفتم. مغازه آن سوی جاده سنتو و دور از دسترس بود ولی یک پل هوایی نزدیکش داشت. پیاده شدم و رفتم تحویل گرفتم و یک تبدیل شلنگ کمپرسور هوا که درجهدار بود هم خریدم و برگشتم. مسخره این که پنجاه متری دور شده بودم، مغازهدار صدایم زد که سویچ ماشین را نبردی. مثلا دست به جیبم زده بودم که مطمئن باشم همراهم است.
ضدحالی که رخ داد بعد از سوار شدن به ماشین بود. رسیدم به ابتدای بلوار مهدیه که یادم افتاد ای دل غافل، شیرفلکههای آب باغ را نبستهام. مجالی هم نبود که بروم مثلا نهار بخورم برگردم و احتمال داشت سرریز کند. پس همانجا سروته کردم و با وجود خستگی و تشنگی رفتم و بستم و برگشتم. به خانه که رسیدم دیگر پاهایم درد میکردند. خب بیشتر روز را هم چمباتمه زیر درختها علفها را از خاک کشیده بودم. اگر شربت آبلیموی همسرجان نبود، رسما داشتم گرمازده میشدم.
خوشبختانه نهار خوراک لوبیا بود که قوت مناسبی داشت. یک خواب مناسب بعد نهار هم حسابی به کارم آمد. ولی هنوز هم تشنهام و انگار از روزهایی است که قرار نیست به این سادگیها نفس راحتی بکشم.
امروز اولین کلاس پسرجان است. ذوقش گرفته برود سلفژ و در واحد فرهنگسرای جهاد دانشگاهی مشهد اسمش را نوشتم. با مادرش رفتند. با اتوبوس. الان که این پست را مینویسم کنجکاوم ببینم از کلاس که برگردد چه خواهد گفت.
دیروز پسرجان باعث افتخار من و مادرش شد. رفته بود در یک سوپرمارکت نزدیک خانه کار پیدا کرده بود. بعد یک هفته آزمایشی سرکار رفتن، مغازهدار گفته بود هر روز بیا و ماهی ۷۰۰ هزار تومان بگیر. تا اینجایش خیلی جذاب نبود و به نظرم حقوق خیلی کمی گفته بود. ولی پسرجان با همین رقم راضی به کار بود و قصد نداشتم دخالتی بکنم. ولی دیشب آمد و گفت که در مغازه داشتند با استون تاریخ تولید روغنهای خوراکی را پاک میکردند تا مشتری نفهمد سه ماه از تاریخ مصرف گذشته. شک کرده بود که در چنین جایی کار کردن درست است یا نه؟ قلبا خوشحال شدم که فرزندم به خاطر پول هرکاری نمیکند و حلال و حرام سرش میشود. از یک بچه ۱۳ ساله در این حد انتظار نداشتم. پیشنهاد دادم بیاید پیش خودم در دانشجویانه با همین حقوق کار کند. ظاهرا که با خوشحالی پذیرفت و حالا باید دید که پدر و پسر با هم کنار خواهند آمد یا نه. قبلا که چند باری امتحانش کردم و آماده نبود و جا زد.

دیروز یک تماس جالب از یکی از اعضای «دورهٔ توانمندسازی مقدماتی» داشتم. خانمی که از شش ماه پیش به جز چند مبحث مقدماتی دیگر دست به دوره نزده بود و حالا زنگ زده بود بداند آزمون دیسک دوره از کدام سایت استفاده میکند. ضمن این که کمی دلخورکننده بود که قصد نداشت دوره را کامل کند و فقط همین نکته برایش مهم بود، حرفی زدم که برای خودم جذاب بود. این خانم خیلی اهل لذت بردن و حال کردن با زندگی بود و از سویی کمالگرایی خاصی داشت. مثلا شش ماه دوره را گذاشته بود در آبنمک ولی وقتی گفتم به جای خالی کردن یک وقت زیاد، روزی ده دقیقه وقت بگذارید، میگفت اینطوری خیلی طول میکشد. گفتم نظم مهمتر از حس و حال خوب و انگیزه و انرژی است. شما باید روی نظم کار کنید. نظم مثل ستون است و میتوان روی آن چیزی بنا کرد. ولی انگیزه، باحال بودن، لذت بردن و این چیزها مثل کره هستند و زود سرمیخورند و از زیر پایتان درمیروند. خوب گفتما. خودم که حال کردم.