۲) خوش آمدید قهوهای
۱ فروردین هزار و اندی
خب این دفتر جدیدم است که از اول سال خاطراتم را مینویسم. خاطره امروز هم کمی خجالتآور و کمی خندهدار و خلاصه معجونی مسخره از آب در آمد.
قرار بود دختر خاله سارا ۱۰ صبح با هواپیما بعد از ۱۶-۱۷ ساعت پرواز برسد. از ۶ صبح مامان آژیر قرمز کشید و همه ما را به خط کرد که بدوید همه جا را مرتب کنید، آدم باشید، مودب صحبت کنید، بالاخره دختره خارج رفته است، فلانه بهمانه.
صبحانه را خورده نخورده، ساعت ۸ راه افتادیم بریم فرودگاه دنبال سلطان بانو و بعد از کلی علافی و معطلی رسیدیم به سالن انتظار. حالا هی بشین هی بشین که این کی میاد و چرا پروازش تأخیر داره و نکنه پنچر کرده.
مامان که دلش مثل سیر و سرکه میجوشید، شروع کرد به پیشبینی آب و هوا: بله دیگه ۱۷ ساعت پروازه از روی اقیانوس میخوان بیان یک طوفان هم بشه دیگه از اون هواپیما لاستیک زیر دماغه هم نمیمونه هممشون مردن. خدا به خیر کنه … من هم که عادت داشتم به آسمان و ریسمان بافتن مامان رفتم طبق معمول یک گوشه نشستم و رفتم توی فکر.
همینطور غرق فکرهای مختلف بودم که یک هو مامان اومد بهم تشر زد که: خاک بر سرت دختره رسید د بدو بیا دیگه. من هم هول و گیج بلند شدم و هی سرک میکشیدم که ببینم جوجه اردک سیاه ما چه شکلی شده برای خودش. بالاخره ملت یکی یکی آمدند و آمدند و از سارا خبری نشد. مامان از هولش داشت دسته گل را مچاله میکرد که ازش گرفتم. بابا هم به خاطر کمردرد نیامده بود و من و مامان گیج و منتظر ایستاده بودیم.
نمیدونستم حالا این گل را چطوری به سارا بدم؟ واقعا چطوری باید میدادم؟ تقدیم میکردم؟ میگرفتم جلوش؟ چی باید بگم حالا؟ کلا منگ مانده بودم سر جایم.
یک هو دیدم مامان جیغ کوتاهی کشید و دوید. بله سارا خانم را دیده بود. من هر چی نگاه کردم نتوانستم بفهمم مامان به سمت کدام یک از آن خانمها میدود. برای این که عقب نمانم من هم سرعت گرفتم و دنبالش رفتم. ولی باورم نمیشد این همان سارا است. اصلا انگار یکی دیگه بود و مامان اشتباه گرفته بود.
مامان و سارا پریدند در آغوش هم و سلام و احوال پرسی گرمی کردند و من هم انگار اصلا نبودم. بله من عادت دارم همیشه همین طوری میشود و من را آخرش یادشان میآید. بعد از کلی عزیزم جانم قربونت برم بالاخره مامان یادش افتاد من هم هستم. من را نشان داد و گفت سارا جان اینم سعید من. مامان گل رو بهش بده. از لرزش صدای مامان هول بودنش را کاملا میفهمیدم و این که نگران بود باز خرابکاری کنم.
به زور سلامی کردم و تا آمدم جلو گل را بدهم که این بند کفش لعنتی رفت زیر آن یکی و سکندری خوردم و گل را هم پرت کردم توی صورت سارا و خودم هم مثل دروازهبانی که شیرجه زده باشد خوردم به تیر دروازه. بله یک جوری هد زدم به ساق پایش که جیغش رفت به هوا و نقش زمین شد.
مامان مانده بود گندکاری من را چطور درست کند. کلی نفرین کرد و چی شد عزیزم فدات شم الهی گفت و دست سارا را گرفت و بلندش کرد. من هم که خودم نقش زمین بودم و منگ از ضربه محکمی که به سرم خوردم بود مانده بودم چه غلطی بکنم. با خجالت بلند شدم و مسخرهترین کاری که به عقلم میرسید را انجام دادم. یعنی دسته گل را از روی زمین برداشتم گرفتم به سمت سارا.
مامان و سارا خشکشان زده بود. سارا از درد ساق پایش هنوز صورتش در هم بود و مامان هم نگران و هم کفری اصلا وضعیتی بود که نمیتوان گفت.
یک هو سارا پقی زد زیر خنده. همان طور که درد میکشید گفت سعید هنوز هم همونقدر بیشششعوری که بودی.
من هم به امید این که این خنده قضیه را یک جوری ماستمالی کند گفتم ولی تو دیگه سارا سیبیل خودمون نیستیا خیلی تغییر کردی.
سارا چشمکی زد ولی مامان محکم زد توی سرم که خاک تو سرت با این حرف زدنت. چمدونش رو بگیر کشتیش با این گل دادنت.
بعدش هم دیگه معلومه تا خانه من لام تا کام حرف نزدم. ولی مامان و سارا سرم را خوردند این قدر وراجی کردند.
بابا هم اولش خیلی خوشحال بود که سارا آمده ولی از سر شب که یکی بهش رسوند چه گندی زدم یک طوری نگاهم میکرد که انگار قتل عام کردم.
اینم اول فروردین ما که قهوهای شد.