logo 128x128

دانشجویانه

دانشجویانه

امتیاز من: صفر  قلم 
خانه » سربالایی کار اداری

سربالایی کار اداری

بدترین اتفاق این چند روزه، اقدام برای گذرنامه بود. در پست قبلی گفتم که چطور یک گذرنامه برایم رسید و حالا رفتیم برای بقیه اعضای خانواده هم درخواست دهیم. خدا نصیب نکند دفتر پلیس ۱۰+ چقدر شلوغ بود. عملا صبح تا ظهرم را هدر دادم تا کار انجام شود. بدتر از آن دفتر ثبت اسناد بود. با این که یک دفتر خلوت پیدا کردم که هیچ مشتری نداشت، حدود ۴۵ دقیقه هم آنجا معطل شدیم. یک دفتر کثیف و کاملا شلخته که افسردگی از آن می‌بارید. دم در هم مثلا یک گل کاشته بودند که شته‌ها داشتند قورتش می‌دادند و کسی به دادش نمی‌رسید. روان‌شناسان معتقدند که حتی وجود گردوخاک روی میز کار، باعث افت عملکرد و حس بد می‌شود. حالا فکر کن افرادی که اینچنین دفتر کاری دارند، در چه حالی هستند. بدتر این که من هم کاملا علاف بودم و جز چند امضا و اثرانگشت هیچ کاری نکردم. پس نشستم به کتاب خواندن و اشتراک یکسالهٔ یکی از کتاب‌خوان‌ها را گرفتم که نمی‌گویم کدام بود تا تبلیغ نشود. کتاب «بازی بلندمدت» اثر «دوری کلارک» را هم گرفتم و شروع به خواندم کردن. البته ضدحالش امروز بود که وقتی تلاش کردم اشتراک را در کامپیوتر شخصی باز کنم، نشد و پشتیبانی هم گفت که فقط روی موبایل ارائه می‌شود. خب من هم شبیه‌ساز گوشی روی کامپیوتر نصب می‌کنم و کارم را راه‌می‌اندازم.

   عصر همان‌روز هم جلسهٔ مجمع عمومی رفتیم. با پدرخانم عازم شدیم. همان ویلا که گفتم در این مجتمع است و به عنوان یک عضو جدید آینده باید شرکت می‌کردم. جلسه‌ای شلوغ و پرتنش بود. به ویژه که هیئت مدیره هم قصد داشتند تعداد نگهبانان را بیشتر کنند که معنایش شارژ سالانهٔ بیشتر بود. برایم جالب بود که دو نفر از اعضای هیئت مدیره نقش پلیس خوب و پلیس بد را به شکل جالبی بازی کردند. نمی‌دانم بقیه هم متوجه بودند یا خیر. یکی مرتبا فشار می‌آورد که باید فلان کنیم و بهمان کنیم. دیگری هم هی می‌گفت نه آقای فلانی منظور اعضا این است که بهمان ولی آخرش می‌رسید به همان نظر هیئت مدیره. کاش اعضا به این بازی‌ها وارد بودند و گول نمی‌خوردند. همین است که فکر می‌کنم مافیا بازی کردن برای خیلی از ما لازم است. لااقل یک چیزی یاد می‌گیریم.

   عملا چنین روزی که صبحش بروی تا ظهر کار اداری و عصرش هم یک جلسهٔ اعصاب‌خردکن معلوم است چه بر سرت می‌آید. انگار هم قند خونم افتاده بود و هم بشدت تشنه بودم. تا شب که در خانه استراحت کردم و ترکیب سحرآمیز گردو و خرما را بر بدن زدم، حالم خوب نشد.

   این روزها برای خودم تعیین کرده‌ام که در اسرع وقت یک تقویم تولید محتوا آماده کنم. البته مایهٔ خجالت است. چرا که از اسفند پارسال قرار بود این کار را نهایی کنم. ای بابا. مثلا همیشه به دانشجویان توصیه می‌کنم با برنامه عمل کنید. حالا خودم از حرف‌هایم عقب مانده‌ام. البته در این حد که گفتم اوضاع بد نیست و برنامهٔ کلی تولید هفتگی را مشخص کرده‌ام. ولی یک برنامهٔ جامع ندارم که نقطه‌ضعف بزرگی است.

   هنوز هم دارم کتاب باشگاه پنج صبحی‌ها را در بازه‌های زمانی ۵ دقیقه‌ای بین کار با «تکنیک پومودورو» می‌خوانم و کتاب را نصف کرده‌ام. یک جملهٔ جالب که اخیرا در این کتاب خواندم به نقل از روزولت بود: «مقایسه، دزد شادی است». چقدر این عبارت را پسندیدم. ما انسان‌ها با مقایسه کردن همیشه در حال تلاشی بیهوده برای رسیدن به دیگران هستیم. در حالی که اگر خودمان باشیم و علایق خود را دنبال کنیم، زندگی بهتری خواهیم داشت. در واقع مقایسه موجب حسرت می‌شود. وقتی ببینیم که دیگران با امکاناتی بهتر در اطراف ما زندگی می‌کنند، قطعا دلمان می‌خواهد. به ویژه حالا که اینترنت باعث شده انسان‌ها به راحتی تبلیغات اشخاص ثروتمند و مشهور را ببینند. فکر کنم همان‌طور که بعضی کارشناسان توصیه می‌کنند مرتبا خبر نخوانید تا آرامش داشته باشید، باید توصیه کنیم، خبرهای آدم‌های مشهور را دنبال نکنید. این خبرها معمولا تبلیغاتی و بشدت سمی هستند. از من به شما نصیحت، ولشان کنید و زندگی خودتان را پیش ببرید.

   یکی از کارهای آزمایشی جدیدم، قلمه زدن رز بود. تا به حال که نتوانسته‌ام و همیشه شکست خورده‌ام. امیدوارم این بار جواب بدهد. سرایدار داشت رزهای ساختمان را هرس می‌کرد، شاخه‌ها را گرفتم و برگ‌هایش را زدم و تازه‌هایش را در خاک نرم گذاشتم. چند تایی را هم با ناامیدی در آب گذاشتم که بعید می‌دانم ریشه بدهند. حالا ببینیم چه می‌شود.

   امروز ساعت ۵:۳۰ صبح با همسرجان رفتیم ویلا. در مسیر فهمیدیم که اگر ۴ هم راه می‌افتادیم، زود نبود. عملا ساعت ۴:۳۰ هوا روشن است و می‌شود به راحتی تا ۹ صبح در ویلا کار کرد. بعد از این قصد دارم زودتر بروم. در مسیر رفت پیاز سبز شده خریدم برای کاشتن. اگر این کار را بکنید تا مدتی پیازچه می‌دهد. قفس مرغ را تقریبا تمام کردم و فقط در ندارد که چون لولا نداشتم ماند. دارد یک قفس حسابی می‌شود برای خودش. یک سازهٔ خوب شد که فکر نمی‌کردم این طور خوب از آب در بیاید. تست آرماتوربندی مقدماتی من هم خوب بود. چون باید توری‌های فلزی درشت را به هم کلاف می‌کردم. گر چه ناوارد بودم ولی در مجموع تمیز از کار درآوردم.

   در برگشت از ویلا هم زردآلو و آلبالو خریدیم. بعد هم رفتیم برای اتاق بچه‌ها قالیچه گرفتیم. در مسیر به دانشگاه سر زدم و خوشبختانه بالاخره استاد محترم که گفته بودم، نامهٔ من را جواب داد ولی دکتر جلسه داشت و نشد مجوز کار را پیگیری کنم. ببینم بالاخره اجازه می‌دهند طرح «توانمندسازی مقدماتی» را در سامانهٔ مشکوة بارگذاری کنم یا نه. ظاهرا که همه‌چیز مرتب است. امیدوارم باز، بازی‌ای در نیاورند. آخرین باری که قصد داشتم با دانشگاه آزاد کار کنم، چند سال پیش در بیرجند بود. تا مرحلهٔ امضای قرارداد هم رسیدیم و ناگهان با یک تلفن زدند زیر همه چیز. خیلی راحت گفتند ما از همکاری منصرف شدیم و اگر خواستید، از کلاس‌های دانشگاه اجاره کنید. آن هم یک کلاس کوچک ماهی ۴ میلیون تومان. اینچنین است که کارآفرینی در این مملکت، سر خوردن روی لبهٔ تیغ است. بله سر خوردن و دائم خون و عرق ریختن و حرص خوردن. باز دم کسانی گرم که در همین افتضاح مانده‌اند و تلاش می‌کنند تا این مملکت از آدم حسابی خالی نشود.

   تماس جالب امروزم از سوی یکی از مجموعه‌های بازاریابی بود. طرف مدعی بود شما ۳۶ میلیون بده، ما در سه جلسه بوت کمپ کاری می‌کنیم یعنی چیزی آموزش می‌دهیم که در کمتر از ۳ ماه به فروش عالی برسید. خب من که باور نکردم. شما را نمی‌دانم.

   ترکیب جادویی امروزم هم چای سبز و چهار برگ به‌لیمو به اضافه دو برگ نعنا و یک شاخهٔ کوچک ترخون و یک برگ رزماری بود. چقدر خوش طعم شد. شاید بپرسید چرا این چای قرمز شده؟ خب لابد نمی‌دانید وقتی چای سبز را خوب دم کنید، قرمز می‌شود. روی همین فرمان ادامه بدهم آخرش کافی‌شاپ می‌زنم.

قوری چای من
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Skip to content