از این مطلب دیگر وبلاگ را هفتگی منتشر خواهم کرد. وقت زیادی میگیرد و این طوری بخشی از زمان آزاد خواهد شد.
شنبه روز سنگینی بود. صبح تا جمعوجور کردم و از خانه زدم بیرون ساعت شده بود ۱۰:۲۴. البته کارهای مفیدی داشتم. فقط به حسابوکتابها نرسیدم. گلدانهای آلوئهورا را هم بار وانت کردم، پمپ هوا و مینیفرز را هم برداشتم و رفتم. در مسیر یک تیشهٔ بنایی هم خریدم. تا رسیدم به باغ، ساعت ۱۱:۲۰ شده بود.
تا ۱۴:۵۳ که در را قفل کردم و برگشتم، یکسره مشغول بودم. مهمترین کارم هم اجرای دست دوم عایق نانو روی سقف بود. جالب شد که فهمیدم روی بسته نوشته در دو دست اجرا شود. برای استخر قرار نبود دست دوم را اجرا کنیم و وسواسی به دلم افتاده بود که دست دوم باید اجرا شود. حالا میفهمم یک جورهایی شانس آوردم. هواشناسی به درستی پیشبینی کرد که یکشنبه باران میآید. حالا این نانوی سقفی باران خوبی بخورد، محکمتر هم میشود. فقط امیدوارم باران سنگینی نباشد و لایهٔ جدید را نشوید.

با وجود خستگی زیاد کار روی پشتبام، با پسرجان به باشگاه رفتم. ۶۰۰ گام روی نوک پا دویدم و مقداری نرمش کردم ولی سرحال نبودم و تنها یک فرم دست زدم. به طور تصادفی متوجه شدم که امکان ثبتنام آزمون دان ۱ برای من و دخترجان وجود دارد و آخرین مهلت است. خوشبختانه اسم دخترجان ثبت شد ولی برای من نه. بعد معلوم شد شالبند مشکی من را ۴ ماه دیرتر ثبت کردهاند. به همین دلیل نمیتوانم آزمون دان بدهم. دستشان درد نکند.
یکشنبه
از ۵:۳۰ صبح باریدن باران در مشهد شروع شد. در باغ هم اوضاع خوب بود. تنها یکی از گلدانهای یوکا از آفتاب مستقیم آسیب دیده بود و انتهای بعضی برگهایش سوخته بودند. همه را بردم زیر سقف تا آرامآرام به آبوهوای جدید عادت کنند. مرغهای تزئینی هم تخم نمیگذارند. فقط برهما لایت تخم گذاشته بود و البته لاریها به جای یکی، دو تا تحویل داده بودند. اما در دستگاه که نوربینی کردم، تعدادی از تخمهای محلی که ۵ اسفند در دستگاه گذاشته بودم، بینطفه بودند و درشان آوردم تا آبپز کنم بدهم به مرغها. تعجبآور بود چون مرغها با چند خروس مرتب جفتگیری دارند و چطور تخمها بدون نطفه هستند را نفهمیدم.
دوشنبه
لولهکش را که پیرمردی محترم و از اعضای خیریهای است که مرحوم پدرم با دوستانشان راه انداخته بودند، بردم به باغ و کار را شروع کرد. مشکل روزهداری بود که مجبورمان کرد زود جمع کنیم و برگردیم. قرار بعدی هم شد دوشنبهٔ هفتهٔ آینده چون آخر هفتهها در خیریه توزیع گوشت نذری دارند و گرفتار هستند.
پیشنهاد کردم به بچهها و خانوادههای تحت پوشش سواد رسانهای آموزش بدهم. مطرح شد و در ظاهر مورد پسند قرار گرفت. در عمل این آموزشها بعد از عید اجرا خواهند شد. در بیرجند که بودم این مطالب مورد استقبال خانوادهها بود و حالا امیدوارم در مشهد هم برای مخاطب جذاب باشد.
بدترین خبر هفته هم از کار افتادن سرور میزبان سایت دانشجویانه بود. بعد از تعدادی پیام که با پشتیبانی ردوبدل شد، گفتند سرور مشکل سختافزاری خورده و صبور باشید. باشه هستیم. این مسئله کمکم تبدیل به جنگ اعصاب فرسایشی بین من و نیروهای پشتیبانی شد. آنها تیکتها را پاسخ نمیدادند و وقتی زنگ میزدم یا گوشی را برنمیداشتند یا قول میدادند که سریع عمل کنند، اما کاری نمیکردند و سایت کاملا از دسترس خارج شده بود. درست شدن خطا تا چهارشنبه طول کشید. کلی تیکت زدم و چند بار به پشتیبانی زنگ زدم و دعوا کردم. آخرش هم گفتند ببخشید در عوض یک ماه تاریخ میزبانی شما را تمدید میکنیم.

در سایت دیوار یک قفس جالب برای پرورش کبوتر دیدم که پسندیدم. البته نه برای خرید چون قیمت فضایی ۳ میلیون برای هر طبقه زده بود. خودم میسازم خیلی هم قشنگتر.

حساب و کتابها را چک میکردم که متوجه شدم هنوز به ۲۰ ام ماه نرسیده، بیشتر از ۱۲ میلیون خرج خانه شده است. همین است که آدم به خودش میآید و میبیند چیزی ته جیب نمانده است.
سهشنبه
در باغ افتادم به جان درخت بادام تا آن را در محل یک بوتهٔ زرشک بکارم. محصولی نمیداد و مایهٔ دردسر شده بود. اما نمیدانستم که درخت بعدی حسابی زحمت خواهد داشت.
بالاخره دست از تعلل برداشتم و رفتم سراغ آهنفروش و سفارش فنس دو در دو برای حصار کردن اطراف قفسها را ثبت کردم. ناقابل ۴۵ میلیونی خرج برمیدارد که دستمزد جوشکار هم به آن اضافه خواهد شد.
در مسیر برگشت هم رفتم دنبال همسرجان و سری زدیم به یک تولیدی گل و گیاه و مقادیری برای باغچههای آپارتمان گل خریدیم. حالا این وسط باران هم باریده بود و خاک باکسها را گل کرده بود که امکان کار را از ما گرفته بود و باید کمی صبر کنم تا بشود اینها را کاشت.
دو قفس بزرگ فلزی سبک هم برای کبوترهای زینتی خریدم. کبوترهای سینهآبی قبل از این که حرکتی بکنم اولین تخم را گذاشتند و به خاطر راحت نبودن جا روی آن نمیخوابیدند. تخم را به ناچار در دستگاه جوجهکشی گذاشتم. یکی از کبوترهای باغ هم تخمی گذاشته بود که جای خیلی بدی بود و مشخص بود که نمیتواند روی آن بخوابد. آن را هم آوردم و در دستگاه گذاشتم.
اولین مجموعه تخممرغهای زینتی سفارشی هم به دستم رسید و در دستگاه گذاشتم. حالا باید دید که این تخمها چند درصد جوجه خواهند شد.
چهارشنبه
روز پرزحمت و مفیدی بود. از صبح زود که برخاستم و رفتم دولتآباد، در مسیر چند جا توقف کردم و منبع آب چندلایه قیمت کردم. بعد رفتم به دانفروشی و حدود ۱۵۰ کیلوگرم گندم ریزه خریدم. ولی خالی کردن کیسههای ۵۰ تا ۶۰ کیلویی آسانترین کار جدید امروز بود.
سختترین کارم از جا درآوردن نهال دوم بادام و کاشتن آن در جای یک بوتهٔ زرشک بود. خیلی سخت توانستم از جا درش بیاورم. ریشههای بسیاری دوانده بود و محکم به زمین چسبیده بود. نفسام را گرفت و بسیار خستهام کرد. در نهایت بردماش تا در جای نهال زرشک بکارم که فهمیدم نهال بزرگ است و در این چاله جای نمیگیرد. باز بکن و بکن تا اندازه شود. پوستام را حسابی کند ولی ارزشاش را داشت.


خبر خوب هفته هم این بود که مرغهای لاری همگی به تخم آمدهاند و دارند از همهٔ مرغها بهتر تخم میگذارند. کنجکاوی اصلی من این است که این تخمها نطفه دارند یا خیر. چون جفتگیری خروس لاری با آنها را ندیدهام و نگرانم که هنوز تخمها آماده نباشند.
در مسیر برگشت هم دو کپسول عمودی گاز خریدم. خبر خوب هم اعلام شرکت فروشنده در و پنجره بود که گفتند فردا شیشهها را میفرستند و به زودی برای نصب کامل میآیند. اگر گچکار و بنا و سیمکش هم خوشقول باشند تا شب عید کار تمام است.
شب پسرجان مسابقهٔ ووشو داشت و مقام دوم کسب کرد. البته بعد از افطار به ما سخت گذشت. به خصوص خودم که صبح حسابی با نهال بادام کشتی گرفته بودم و حسابی خسته بودم. ولی در نهایت با پیروزی به خانه برگشتن، شیرین بود.
پنجشنبه
امروز هم گلکاری داشتم. به باغ که رفتم تصمیم گرفتم از دم در شروع کنم به تمیزکاری تا به تدریج تمام شود. تعدادی آجر برداشتم و دور درختهای ردیف اول چیدم. به فکرم رسید باید یوکاهای بزرگ را زیر آفتاب بکارم. به خودم گفتم باید مراقبشان باشم. اینها زیر سقف بزرگ شدهاند و اگر آفتاب تند باشد شاید آسیب ببینند و نیازمند یک توری باشند تا به تابش خورشید عادت کنند.
با زحمت زیاد توانستم سه تا یوکا جلوی درختهای ردیف اول بکارم. آن یکی که تنهٔ ضخیمی داشت، بیشتر از همه وقت گرفت. ریشهٔ بسیار بزرگی هم داشت و ساقهاش در حرکت به سمت پایین چاق و گرد میشد. بعد از کاشت هم از برگهای پوسیده که از حیاط خانهٔ مامان آورده بودم، روی خاک ریختم و از دیدن یک کرم خاکی فسقلی در آن وسط خوشحال شدم.

راننده شیشههای دوجداره را آورد و گفت ۱ میلیون میشود. بعد هم چانه زد که از دو مسیر آمدم و راه دور است و بار هم شیشه. حالا که پول را دادهام و دستام به جایی بند نیست، به یادم آمد که یک بار دیگر هم در ماشین داشت و میتوانستم بحث کنم که کل مسیر را برای من نیامدی و تخفیف بگیرم.
شب افطاری مهمان داشتیم. چون در مسیر برگشت به ترافیک خورده و دیر رسیده بودم، اولین مهمان که رسید تازه فرصت کرده بودم اصلاح کنم و سریع رفتم دوش بگیرم. هوا دارد گرم میشود و دوش روزانه به برنامهٔ ثابت تبدیل خواهد شد. این طور که از ظاهر امر برمیآید، برای شب عید، خانه و قفسها کامل خواهند شد.
یادم افتاد که دوباره باید بروم برای استخر ماهی بخرم. قبلیها که از سرما از بین رفتند و دلم سوخت. آنچه حس خوبی داشت این بود که در دیوار استخر اصلا جلبک رشد نکرده است. گویا پودر نانویی که استفاده کردیم، کیفیت خوبی داشته و جای نگرانی نیست.
در باغ که بودم یک کتاب صوتی از برایان تریسی گوش دادم. فکر نمیکردم دوباره به این نویسنده برگردم. قبلا کتابهای او را با جان و دل میخواندم. از زمانی که در صحبتهای محمدرضا شعبانعلی فهمیدم این بزرگوار در همین حوزهٔ خاورمیانه بیشتر تأثیرگذار است و در کشورهای پیشرفته آدم مهمی نیست، دیگر حوصله نداشتم کارهایش را دنبال کنم. البته قبلا هم یکی از اساتید گفته بود که ایشان حرفهای خیلی مهمی نمیزند و بیشتر اصول مسلم را ردیف میکند. ولی من جدی نگرفته بودم. بگذریم. در حال گلکاری بودم و گوشی قدیمی که با آن پادکست گوش میکنم هم دم دست نبود. پس رفتم سراغ اشتراک فیدیبو خودم که کلی مهلت دارد و سری زدم به قسمت کتابهای صوتی و این یکی را گوش دادم. کل کتاب یک ساعت هم نبود.
جالب بود که اواسط کتاب میگفت اگر بعد از ساعت ۱۸ غذا بخورید، بدن ذخیره میکند. اگر قبل از آن تغذیه کنید، بدن برای سوختوساز از غذا استفاده میکند. پس اگر بعد از ۱۸ شام نخورید، به آسانی لاغر خواهید شد. ولی مطمئن نیستم که درست است یا نه.
جمعه
مدتی است که «جمعه تعطیله» برای من معنی ندارد. امروز هم از صبح رفتم توی حیاط و گل کاشتم. در عمل ۸۵۰ هزار تومان گل خریداری شده فقط دو باکس یک متر و اندکی را پر کردند و باغچهٔ ۳ متری خالی ماند. همسرجان که گفت ولش کن دوباره سبزی بکار. شاید همین کار را کردم.
بعد با کمک برادران عزیز رفتیم منزل یک دوست مهربان که مبلهای دست دوم خریداری شده را تحویل بگیریم. مبلهای خوبی بودند و به راحتی هم پایین آورده شدند. اما وقتی دیدم اسنپ وانت سرویس نمیدهد و باربری هم میگوید ۹۵۰ هزار تومان، به یاد سیدی افتادم که به تازگی کابینتها را برای ما آورد. تماس گرفتم و آمد. رفتیم و بردیم و تا برگشتم خانه ساعت شد ۱۷.
این وسط یک چیزی گیجام کرده است. مرغهای ایام سمانی تا حالا تخم نگذاشتهاند، لگهورنها هم از تخم افتادهاند، برهما نسبتا مرتب تخم میگذارد و لاریها گوی سبقت را ربودهاند و مرتب تخم میگذارند. ولی مرغهای جوان بومی خودم دو روز است انگار اعتصاب کردهاند و تخمی در قفس ندارند. مشکوکام که میشکنند و میخورند یا مشکل از دان و تغذیه است. هوا که گرم شده و مشکلی از این بابت لااقل نباید باشد.
کبوترهای تزئینی در خانه تخم گذاشتهاند. فعلا به خاطر نیاز به جابجایی قفسها از کبوترهای ساده به عنوان حمال استفاده نکردم. یعنی تخم این تزئینیها را نبردم زیر آنها بگذارم تا جوجه را به دنیا بیاورند و بزرگ کنند.
پستهای دیگر وبلاگ:

طولانیترین فروردین عمرم
این روزها به کندی میگذرند. این طولانیترین فروردینی است که تا به حال تجربه کردهام. کشدار و طولانی و البته پرکار و زحمت.

دو هفته و اندی خاطره
دو هفته و اندی خاطره از اول عید جمع شده که نرسیدم منتشر کنم. حالا شده یک خروار نوشته که امیدوارم حوصله کنید بخوانید

عید بدون تعطیلی
بالاخره سال نو رسید و شیپور نوروز دمید. عیدی که برای من تعطیلی ندارد و هر روز باید به باغ سرکشی کنم و پیگیر کارهای باغ پرندگان باشم

یک هفته تلاش
یک هفته تلاش پرجنبوجوش چیز کمی نیست. به ویژه اگر قرار باشد با همین توان بقیه سال را ادامه بدهم

سطح جدیدی از فعالیت
با رسیدن مولدها حالا سطح جدیدی از فعالیتها باید شروع شوند. هم در جنبهٔ عملیاتی و هم از جنبهٔ بازاریابی که بدون آن فروشی وجود نخواهد داشت

خروسهای تزئینی جدید
بالاخره اولین محموله رسید و امان از خروسهایی که وقت و بیوقت آواز میخوانند