فکرش را نمیکردم به این آسانی پیش بیاید. یک سوال فنی داشتم که گفتم از امیرحسین ثقة الاسلامی بپرسم. مشکل این بود که گوگل آنالیتیک گزارش میداد که مقاله همای سعادت ۳۳ کا بازدید داشته ولی در وردپرس آمار بازدید واقعا شباهتی به این گزارش نداشت. یعنی اعدادی کمتر از ۱۰ تا بود. سر صحبت که باز شد گفت مشهد سخنرانی دارم و بیا و رفتم و صحبتهای خوبی کردیم. انسان شریف و متواضعی بود و از شخصیت پرجنجال و هیاهوی پادکست رشدینو کمتر شلوغ بود. البته کمی خستهٔ سفر هم بود ولی از حرفهایش لذت بردم و یاد گرفتم. پیشنهاد همکاری هم مطرح شد که ببینیم چه خواهد شد.
سخنرانی امیرحسین ثقة الاسلامی با موضوع AR و VR بود ولی موضوع همایش صنعت رستوران بود. مقداری هم نشستیم در سالن و موضوعات جالبی طرح شد. برایم جذاب بود. اصولا هر چه علمی باشد برایم جذاب است ولی به خودم نهیبی زدم که هی! مواظب باش باز نیفتی در دام موضوعات فرعی. همان تخصص اصلی را بچسب و حاشیه نرو.
اینقدر از مصاحبه با این استاد دوستداشتنی لذت بردم که اصلا یادم رفت عکس سلفی و فیلم بگیرم. ای وای بر من. بعد هم که فکر کردم دیدم چقدر چرند گفتم جلوی این بزرگوار و کاش بیشتر در معرفی خودم دقت میکردم. اشکالی که هنوز دارم و حل نشده است.
بالاخره هشت جوجه هم متولد شدند. هفت تا روبراه و یکی لنگ است. هنوز علت اصلی را نمیدانم ولی وقتی یک جوجه دیر به دنیا میآید مشکلی برای یک پایش ایجاد میشود. انگار آن پا که دیر از تخم بیرون میآید دچار مشکل میشود. این جوجهها معمولا میمیرند چون دیگر جوجهها آنها را لگد میکنند و آخرش عملا زیر دست و پای بقیه کشته میشود. خب این بار این یکی را جدا کردم تا ببینم چقدر دوام میآورد.
برای رفتن به تهران هم دردسرهای زیادی پیش آمد. اولی این که آخرین فرصت ثبتنام در مسابقه بود ولی چاپگر دفتر عمل نمیکرد و هر چه کردم چیزی چاپ نکرد و با دردسری در آخرین دقایق مدارک کامل شد. آخرش هم که رفتیم تهران مدارک ناقص را بردیم و حضوری تحویل دادیم.
قبل از رفتن به تهران باید به ویلا سرمیزدم تا با ۲-۳ روز نبودن مشکلی پیش نیاید. ولی رفتن به ویلا از زمانهایی بود که همه چیز بر علیه آدم است. در مسیر پادکست گوش میدادم که ایرپاد گوش راستم افتاد کنار دندهٔ ماشین. هر چه نگاه کردم پیدا نکردم. توقف کردم و شروع کردم به گشتن چون شیء ریز و حساسی است و اگر زیر پا برود دیگر قابل استفاده نخواهد بود. هر چه گشتم پیدا نمیکردم. شروع کردم به خواندن آیهای که مادر بزرگم یادم داده بود. این آیه برای پیدا کردن اشیاء گمشده مشهور است و برای من هم بارها چیزهایی که پیدا نمیشد را پیدا کرده است: «الم تعلم ان الله یعلم ما فی السماوات و ما فی الارض ان ذلک فی کتاب ان ذلک علی الله یسیر». کار به جای باریک کشید و مجبور شدم تا کف پوش زیر صندلیها را بیرون بیاورم. کلی بیست لیتری و سطل و غیره را چیده بودم کنار جاده و پیدا نمیشد. در آخرین لحظه در جایی پیدایش کردم که دیگر واقعا فکر نمیکردم. یعنی زیر ماشین. به نظر میرسید وقتی که پیاده شدم بگردم افتاده باشد ولی چطوری را دیگر نمیتوانستم درک کنم. همین اتفاق شاید ۲۰ دقیقه وقتم را گرفت.
ضد حال بعدی ترکیدن شیر باغ بود. سرما اثر کرده بود و یکی از شیرفلکههای اصلی بعد از کنتور را ترکانده بود. حالا من مثلا عجله داشتم زودتر برگردم و فرم مسابقات دخترجان را ببرم مدرسه و دکتر و آموزش و پرورش ناحیه که شب بدهیم یکی از دوستان ببرد تهران. تا بنده خدا آمد و درستش کرد و ترکیدگی یکی از لولههای دیگر را هم گرفت و من هم کارهایم را تمام کردم دیگر خیلی دیر شد. زنگ زدم به همسرجان که خودت برو مدرسهاش و من دیر میرسم. مشکل اصلی این بود که آخرین روز کاری هفته برای مدرسه بود و اگر کار عقب میافتاد دیگر نمیشد کاری کرد.
با سرعت برگشتم و گفتم بگذار اگر در همین سریع برگشتن خیری هست، با یواش رفتن از دست ندهم و اتفاقا درست فکر میکردم. گوشی همسرجان هم این وسط خاموش شده بود و در نهایت تعجب با هم رسیدیم به مدرسه و تازه یادم آمد که اصلا مدارک در ماشین است و اگر نرسیده بودم داستان میشد. بعد از امضای مدرسه رفتیم یک پزشک عمومی که بدون معاینه امضا کرد ولی در آموزش و پرورش کار انجام نشد. کارشناسان رفته بودند جلسه و همکار اتاق کناری زنگ زد و فرم را گرفت که تا آخر وقت امضا شود. ولی بعد که سر زدیم همه رفته بودند و کسی نبود.
این داستان یک ایده به ذهنم رساند که موضوع جالبی برای مقاله میشود. این که چطور روالهای تکراری مشکل آفرین گاهی همزمان اتفاق میافتند و این طوری آدم را در منگنه قرار میدهند.
دو درخواست نمونه کار فریلنسری جدید هم گرفتم. یکی را فرستادم و دیگری نسبتا سخت بود. گفته به زبان انگلیسی در سطح مبتدی دستور بازی پوکر را بنویسید ولی تخصص آژانس دیجیتال مارکتینگ است. حالا چرا همچنین موضوع چرندی را مطرح کردند، نمیدانم.
چهارشنبه با کلی مکافات بالاخره توانستم فرم را چاپ کنم و به دست دکتر برسانم و ببرم باشگاه تحویل استاد بدهم. دکتری که ویزیت کرد جالب بود. با لباس مهمانی نشسته بود بدون دستکش و ماسک و روپوش سفید دکتری. آدم یاد لحظههای طنز فیلم میافتاد که یک نفر میرود پشت میز دکتر الکی ادا درمیآورد.
دخترجان در حال آمادگی برای سفر تهران بود و پسرجان هم با عمویش رفت کشاورزی. یکی دو روز آخر هفته را رفت تا هم تجربهای کسب کند و هم پولکی کاسبی کند. برایم جالب بود که با عمویش چانه میزد که حقوقش چقدر است و تا خیالش راحت نشد که قرار نیست مجانی کار کند، نرفت. مذاکرهاش هم بد نبود. کاش من از بچگی این کارها را یاد گرفته بودم.
شاید برای اولین بار در عمرم نشستم یک مقاله را مثل آدم از اول نوشتم تا آخر. وسطش هم کمی به توییتر و Clash of Clans سر زدم و متمرکز بودم. آخ که چقدر این متمرکز بودن برای من سخت است و دارم یاد میگیرم.
سفر تهران در مجموع با سختی و آسانی خوش گذشت. دو ماشین با هم حرکت کردیم. با خانواده استاد غمخوار و پدر یکی از بچهها رفتیم. اولین چالش جدی این بود که نوابغ برنامهریزی مسابقه را دقیقا روز بعد از دربی پرسپولیس گذاشته بودند و ما در شرایطی که دربی در حال برگزاری بود رسیدیم به استادیوم آزادی که محل خوابگاه بود. واقعا علاف و اذیت شدیم. تازه اتاق هم کم بود و همه چیز درهم برهم. یک سری در خوابگاه ماندند و یک سری هم رفتیم جای دیگر. فردا هم همین بازی تکرار شد و یک شب بیدردسر نخوابیدیم. سالن محل مسابقات هم هیچ پریز برقی نداشت و ملت برای شارژ موبایل باید میرفتند در دستشویی گوشی را شارژ کنند.
روز اول که من مسابقه داشتم سخت گذشت. فرم ۲۴ گام پایه را بلد بودم ولی فرم شمشیر را ناقص یاد گرفته بودم. اساتید گفتند حتی ناقص فرم دوم را بزن که مدال بگیری چون شانس آوردی در فرمهایی که شرکت کردی ۳ نفر بیشتر نیستند ولی اگر دو فرم اجرا نکنی مدال نمیگیری. من هم واقعا وقت گذاشتم و هر جور شده محور اول فرم شمشیر را به کمک دخترجان کامل کردم. خندهدار این که در فرم ۲۴ گام که بلد بودم استرس بدی گرفتم و سه گام فرم را انجام ندادم و نمرهای بهتر از ۸/۱۰ نصیبم نشد که باز هم نمره خوبی است. در فرم شمشیر هم ۷/۳۰ گرفتم. تعجب کردم که با این سن و سال چرا این همه استرس داشتم. من معمولا کاری که زیاد برایش وقت بگذارم و جدی باشم با استرس همراه خواهد بود. ولی این همهاش را دیگر فکر نمیکردم.
قبل از اعلام نتایج اساتید گفتند در فرم دست دوم شدی و در فرم شمشیر سوم. من هم خوشحال که دو مدال گرفتهام. ولی شب که نتایج را خواندند اسمی از من نبردند. مشخص شد عزیزان امتیازات را تجمیعی طراحی کردند و به این بهانه ما حذف شدیم و دست خالی باید برگردیم مشهد. کمی حیفم آمد که به جای نوشتن مقالاتم این همه برای تکمیل فرم وقت گذاشتم. واقعا پادرد شده بودم و شب سختی را گذراندم.
روز دوم دخترجان گل کاشت. دو مدال طلا درو کرد و دل همه را شاد کرد. مدال دومی را استاد غمخوار هم حدس نمیزد که بگیرد. چون اجازه نمیدادند آقایان وارد سالن شوند من هم از ناچاری یک کافینت نزدیک پیدا کردم و نشستم یک مقاله عقبافتاده را ارسال کردم. تا ظهر نشستم و با چشمدرد بلند شدم. عادت کردهام به مانیتور بزرگم در دفتر که عملا یک تلویزیون بزرگ در فاصله سه متری است و با مانیتورهای معمولی به راحتی نمیتوانم کار کنم.
مسابقات که تمام شد، شبانه برگشتیم. باز هم خانواده استاد غمخوار مهمان ما بودند و در مسیر یک بار فرمان را به استاد غمخوار دادم و خوابیدم. یک بار هم خوابم برد و نزدیک تصادفی جدی بیدار شدم که خدا رحم کرد. به جز خستگی سفر و غذاهای تکراری که خوردیم مشکلی نبود و تقریبا ۸ صبح به مشهد رسیدیم.
این چند روز که نبودم جوجهها را به همسرجان سپرده بودم. تقریبا روبراه بودند و مشکل جدی دیده نمیشد. فقط آن یکی که لنگ میزد را جدا کردم که لگدمالش نکنند.
پسرجان در همکاری با عمویش کمی مریضاحوال بود. پس با دخترجان سر زدیم به ویلا. نگران ببری بودم که مریض شده بود و این دو سه روز هم کسی نبود سر بزند. در را که باز کردم دیدم متأسفانه زیر بوته یاس مرده است. گرگی ولی خوب و سرحال بود. ۲۱ تایی تخممرغ جمع کردیم و سریع برگشتیم که به مسابقه برسیم. شب دوباره مسابقه بود. این بار البته درون باشگاهی و کماسترس. در پایان هم به برترینها حکم قهرمانی دادند و از برندگان مسابقات کشوری تقدیر کردند و اعلام شد تا پایان ماه رمضان هم باشگاه تعطیل است.
امروز اولین روز ماه رمضان است و تا آمدم دفتر دیدم ناظر فریلنسینگ دارد پیام میدهد و کلی غرغر کرد که خیلی تأخیر کردید و باید کارهای عقب افتاده را جبران کنید که گفتم چشم. با این که چند روز چیزی ننوشتم هنوز هم بازدید بیشتری از قبل در آنالیتیک دیده میشود. ولی هنوز این معما حل نشد که چطور گوگل آنالیتیک بازدید یک مقاله را ۳۳ کا گزارش میکند ولی وردپرس زیر ۱۰ تا نشان میدهد.
پستهای دیگر وبلاگ:
سرکارگر پروژه و لایحه دفاعیه
هماهنگ کردن دو گرفتاری با هم ناممکن است. وقتی همزمان سرکارگر ساختوساز باشی و جلسه دادگاه در شهرستان داشته باشی
میگوهای نارنجی آکواریوم
بالاخره آکواریوم را آب کردم و با دو میگوی آب شیرین شروع کردم به ساختن یک اکوسیستم آبی در خانه
سگ لجباز و پی استخر
در روزهایی که به جای نوشتن و آموزش دادن در حال کارهای عمرانی هستم، درگیر شدن با یک سگ لجباز کار راحتی نیست به ویژه اگر پی استخر ناقص مانده باشد
۱۰ روز تعطیلی اجباری
آدم به ساختوساز که مشغول شود از همه چیز غافل میشود. کاری که درگیرکننده است و نمیگذارد بنشینی دو خط چیز بنویسی و منتشر کنی
کلید جا مونده و در وا نمیشه
وقتی خوش و خرم لباس میپوشی که از سرکار برگردی خانه و متوجه میشوی همهٔ کلیدها را جا گذاشتهای و درها را بسته و قفل کردهای چه کار باید کرد؟
باغ و دیوار و استخر
این روزها درگیر کارهای عمرانی شدهام و نرسیدهام کتاب بخوانم و مقاله بنویسم. رسما افتادهام به ساختوساز و سرکارگری و این جور اشتغالات