یک تصمیم فلسفی

   دارم به شرایطی می‌‌رسم که ناچارم عملکرد بالاتری از خودم نشان بدهم. یعنی در واقع اگر این طور نشود، شکست سنگینی در انتظارم است. من بنا به عادتی قدیمی، به کندی به محیط واکنش نشان می‌دهم. آرامش را بیشتر دوست دارم و سعی می‌کنم اعصاب و روان را درگیر نکنم. ولی حالا و در عمل حس می‌کنم دچار کندی در عملکرد شده‌ام. البته این که آدمی جوشی و حرص‌بخور هستم هم در این رویکرد دخالت دارد. ولی حالا وقت آن رسیده که کمی از این آهسته کار کردن خارج شوم.

   این رویکرد هم دلایلی منطقی دارد. زمان دارد می‌رود و من نه ویلا را تمام کرده‌ام و نه قفس‌های جدید را اجرا کرده‌ام و حس می‌کنم این قضیه دارد تبدیل به یک دردسر جدی می‌شود. پول‌ها هم در سرازیری سقوط در حال تمام شدن هستند. بالاخره با اوستا بنا صحبت کردم و عددی که او طلب می‌کند فشار شدیدی به بودجه‌ای که باقی‌مانده می‌آورد. اگر مراقب نباشم دردسر در پیش است.

متأسفانه قفس‌ها که می‌تواند درآمدزایی سریع‌تری داشته باشد به امان خدا رها شده است. طرح کلی این سرمایه‌گذاری را باید با دقت اصلاح کنم تا مشکلی پیش نیاید. یادش به خیر در دوران کافی‌نت طرح سرمایه‌گذاری هم می‌نوشتم. حالا باید دوباره شروع کنم. یکی از برادرها هم پیشنهاد مشارکت داد که معلوم نیست بشود انجام‌اش داد یا نه. چون پول را چند ماه بعد لازم دارد و فکر می‌کنم این طوری نمی‌توان عملکرد مطلوبی در زمان کوتاه داشت.

   برای بهبود عملکرد در یک سال اخیر به تدریج حجم خبر خواندن را کم کردم، مقدار بازی کردن را هم کمی تعدیل کردم، تماشای تلویزیون و فیلم تقریبا تعطیل شد مگر هفتگی با خانواده، ولی هنوز وقت کم می‌آورم. مشکلی هست که متوجه آن نیستم. شاید هم مشکل اصلی همان کند کار کردن من باشد. سرعت پایینی دارم و گویا مغزم کند عمل می‌کند و یواش تصمیم می‌گیرد و دیر اجرا می‌کند.

      خوشبختانه استخر تمام شد و حالا باید ماهی می‌خریدم و در آن می‌انداختم. سه‌شنبه با برادرجان رفتیم یک کله‌پاچه‌ای بر بدن زدیم و راهی باغ شدیم. از اپلیکیشن دیوار آدرس پرورش‌دهندهٔ ماهی پیدا کردیم که سمت گلمکان در روستای احمدآباد بود. رفتیم و با مجموعه‌ای آشنا شدیم که فکرش را نمی‌کردم اینقدر بزرگ باشد. استخرهایی بسیار بزرگ در یک ویلا قرار داشتند. فقط سالن پرورش سرپوشیده ۶۰۰ متری بود. سالنی که پر از حوضچه‌های پرورش ماهی بود. مشعل بزرگی که در این سالن قرار داشت از مشعل‌های سوله خانه ووشو هم بزرگ‌تر بود و خیلی جلب توجه می‌کرد.

مشعل بزرگ سالن پرورش ماهی
مشعل بزرگ سالن پرورش ماهی

   این مجموعه ماهی‌های رنگارنگ بسیاری داشت. در نهایت ۱۰۰ عدد ماهی کوی سه بند انگشتی و دو مولد بزرگ برداشتیم. بچه‌ماهی‌ها که بعد از هم‌دما شدن در استخر رها شدند تقریبا ۳۰ تا کشته دادند. نگرانی اصلی من برای مولدها بود که کمی لنگ می‌زدند. در مجموع حال‌شان خوب بود ولی حس کردم به حیوانکی‌ها دارد فشار می‌آید. از محیط گرم به چنین محیط سردی منتقل شده بودند و حالا امیدوارم دوام بیاورند. ذاتا ماهی کوی با سرما سازگار است. امیدوارم در استخر باغ دوام بیاورند. استرس دارم و نگرانم.

   مرغ‌های جوان هم دارند راه می‌افتند و ۲ تا تخم در قفس‌شان بود. مرغ‌های مسن هم فکر کنم به خاطر حسودی به آن‌ها ۳ تا تخم گذاشته بودند. یکی را هم شکسته و خورده بودند. خب ۵ تا تخم‌مرغ بردن برای خانه هم ارزش دارد. از آخرین کشفیات تخم‌مرغی این بود که عامل خورده شدن بسیاری از تخم‌مرغ‌ها موش بوده است. لامصب از هر سوراخی رد می‌شود و خودش را به تخم‌مرغ می‌رساند. برای مرحله بعدی قفس‌ها باید فکری جدی بکنم تا مسیر ورود این جوندهٔ مزاحم بسته شود.

   بالاخره تصمیم درست را برای دانشجویانه گرفتم. فکر می‌کنم این بهترین کار باشد. تصمیم گرفتم به جای پراکنده‌کاری تمرکز کنم بر تکمیل آموزش انگلیسی با داستان. به ویراستار پیام دادم که آماده باشد و قسمت جدید را دست بگیرم، یکی دو روزه تمام خواهد شد. خبر خوب هم این که اپیزود اول پادکست دانشجویانه ۴ ثبت‌نامی دریافت کرده است. با این که مدتی است به حال خودش رها شده و قسمت بعدی ضبط و پخش نشده است.

   چهارشنبه که به باغ سر زدم، همان اول رفتم سراغ استخر که نگران وضعیت ماهی‌ها بودم. وضعیت اصلا خوب نبود. تعداد زیادی بچه‌ماهی کف استخر مرده بودند. دنبال مولدها گشتم و آنجا هم اوضاع خوب نبود. مولد ماده که رنگ طلایی زیبایی داشت، مرده بود و کف استخر افتاده بود. مولد بزرگ نر هم هنوز نفس می‌کشید ولی حالتی مریض و ناتوان داشت و کج و کوله گوشه‌ای افتاده بود. به پرورش‌دهنده زنگ زدم که او هم نتوانست راهنمایی به‌دردبخوری بکند. حیف از این ۲ و نیم میلیون تومانی که هدر رفت و دلم سوخت برای این ماهی‌هایی که این طوری مردند. حالا باید تا عید صبر کنم که هوا گرم شود و بعد برای خرید اقدام کنم.

   دخترجان سرما خورده و دکتر برایش دارو تجویز کرد. ولی مرتب تب دارد و با این که شدید نیست، ولی بچه را اذیت می‌کند. دو روز هم مدرسه و باشگاه نرفت و بدترین چیز از دست دادن اشتها است که دردسر می‌کند. بچه میل ندارد و باید مجبورش کنی چیزی بخورد. نسل جدید هم که بندهٔ شکم هستند و به این راحتی نمی‌توان متقاعدشان کرد که چیزی خوب است و باید به خاطر خاصیت استفاده کنند.

   خبرهایی که این روزها از هوش مصنوعی می‌گیرم، همچنان گیج‌کننده است. سرعت رشد فناوری خیلی بالا است و حتی نمی‌رسم خبرهایش را کامل دنبال کنم. مدل‌های زبانی که با آن‌ها کار دارم به شدت در حال رشد هستند و با این وضعیت نمی‌دانم چطور می‌توانم خودم را به این قافله برسانم. گاهی فکر می‌کنم دانشجوهای کامپیوتر چطوری خودشان را با این وضعیت منطبق می‌کنند؟ هر چه بیاموزند، مرزهای دانش جلوتر از آن‌ها در حال جابجا شدن است و این چالش بزرگی برای دانشجویان نسل بعدی است.

   ماه رجب رسید و تصمیم گرفتم یکی از بدهی‌های معنوی خودم را پرداخت کنم. ۴۰ روز روزهٔ متوالی که به مدد فصل زمستان آسان خواهد بود. شروع کردم و امیدوارم این کار را تا آخر بدون وقفه انجام دهم.

   پنج‌شنبه بالاخره بعد از سال‌ها عدم فعالیت سیاسی در یک جلسه گفتگوی سیاسی شرکت کردم. صحبت‌ها جالب بود و اذعان بر این که نسل جدید دغدغه‌های متفاوتی دارد و انقلابیون گذشته نقش پررنگی در دوری این نسل از بسیاری از ارزش‌ها دارند، برای من جالب بود. آنجا برگه‌ای هم دادند که دکتر مصطفی ملکیان جمعه در پردیس کتاب مشهد صحبت می‌کند. با خودم گفتم باید بروم.

   جمعه بعد از به هم ریختن دکور پذیرایی و چینش میز نهارخوری دست دومی که خریده‌ایم، با شتاب خودم را به پردیس کتاب رساندم. طوری ماشین آنجا پارک شده بود و شلوغ بود که فکرش را نمی‌کردم. به ویژه که باور نمی‌کردم این همه ماشین برای شنیدن سخنان دکتر ملکیان جمع شده‌اند. وارد شدم و چون دیر رسیده بودم، جای نشستن پیدا نمی‌شد. ایستادم و مباحث را گوش دادم. حس بسیار خوبی داشتم که در یک جمع فلسفه‌دوست حضور دارم. به خودم گفتم گمشده‌ام را پیدا کردم. من باید فلسفه را به طور جدی ادامه بدهم. گر چه می‌دانم هیچ دو فیلسوفی درست و درمان یکدیگر را قبول ندارند. ولی ذهن من به خوبی با فلسفه خو می‌گیرد و از فکر کردن به سوال‌های پیچیده لذت می‌برد. پس پیش به سوی آینده‌ای فلسفی. موقع بیرون آمدن کتاب «فقر احمق می‌کند» را هم خریدم. البته فکر نمی‌کردم اینقدر گران باشد.

گردهمایی در پردیس کتاب مشهد
گردهمایی در پردیس کتاب مشهد

   کار دیگر جمعه هم سر زدن به باغ بود. اوستا بنا صفحه‌های پی ستون‌های قفس‌ها را تا حدی اجرا کرده بود. باید می‌رفتم تا آجرهای اطراف آن‌ها را که برای مشخص کردن مرز بتن گذاشته شده بودند، بکنم. سیمان‌ها را آب بدهم و دوباره روی ‌آن‌ها خاک بریزم تا در سرمای صبح‌گاهی یخ نزنند. همین کار کلی وقت گرفت.

   جالب‌ترین نکتهٔ هفته هم وقتی برایم رخ داد که فیلم کلاس پرورش ماکیان را دیدم. خودم را دیدم و کمی جا خوردم. در عمل یک پیرمرد روی صندلی نشسته بود. با موهایی اندک و به ویژه پشت سر که به کچلی رسیده بود. به خوبی می‌شد دید که گذر زمان چطور ظاهر من را به هم ریخته است. برای خودم تکان‌دهنده بود. تا به حال به این شکل خودم را ندیده بودم.    

پست‌های دیگر وبلاگ:

تاکسی پیکان آبی جذاب

آتش‌بس با تیم ساخت‌وساز

فرآیندهای جنگ و مذاکره گاهی به آتش‌بس و گاهی به بن‌بست می‌رسند. این دو وضعیت تنها با عقلانیت دو طرف قابل حل است و بدون آن نمی‌توان کاری به درستی به پیش برد.

ادامه مطلب »
خروس جوان اول

دعوا با اوستا بنا

وقتی با کارگر جماعت سروکار پیدا کنی، باید دقت کنی که چطور مذاکره کنی. این‌ها گفتگو بلد نیستند و ناگهان می‌زنند زیر میز و هم به خودشان ضرر می‌رسانند و هم به تو

ادامه مطلب »
من و کلاه روسی

جوجه‌های یخ‌زده

بالاخره سرمای هوای منفی ۱۲ کار دستم داد و خوشحالم که شیرهای آب یخ نزدند. طبیعت سازوکاری دارد که اصلا شبیه به زندگی ماشینی ما انسان‌ها نیست

ادامه مطلب »
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Skip to content