بالاخره رفتم قفس را رنگ کردم. دیروز صبح زود حدود ۶ زدم به جاده. البته علت تأخیر هم آب دادن باغچه حیاط بود که لازم بود. یکی دو روز اخیر مشهد بشدت گرم شده و اگر هر روز آب ندهیم، گیاهان حسابی از تشنگی بیحال میشوند. تقریبا یک قوطی رنگ برای این رنگآمیزی مصرف شد. بنا به تشخیص من تقریبا همین مقدار اگر با قلممو میخواستم رنگ کنم باید صرف میکردم. ولی کار با پیستوله بشدت سریعتر پیش رفت و تنها تمام شدن تینر باعث شد متوقف شوم. عملکرد کمپرسور هم خوب بود. ولی تنظیم لازم دارد. تا ۱۰ بار از فشار مخزن کم میشود، موتور روشن میشود و خلاصه تقریبا یکسره روشن بود. نتیجه نهایی رضایتبخش بود. کمی هم خاک برای مرغک ریختم و دیگر زیر آفتاب تاب ماندن نداشتم. شاید ندانید ولی مرغ و خروس باید روی خاک زندگی کنند تا سالم بمانند. قبلا خاکاره را هم امتحان کردم و نسبتا خوب جواب داد. ولی هیچ چیزی برای این حیوانات همان خاک نرم و کمی نمناک که پرهایشان را به آن بمالند و کنهها را از خود دور کنند، نمیشود.

با این که رنگ کردن قفس لذتبخش بود ولی بشدت تشنه شدم. مقداری هم گوجه درختی چیدم و نماز ظهر و عصر را که خواندم برگشتم. ولی تا شب همچنان تشنه بودم و چشم راستم هم انگار متورم بود و درد میکرد. نفهمیدم مشکل خاک خوردن بوده، رنگآمیزی با پیستوله چشمم را اذیت کرده یا چیز دیگر؟ خب دیروز هم کلی در حیاط وقت گذاشته بودم و خاک جابجا کرده بودم و دیروز هم کمی چشمم اذیت میکرد. آخرش امروز مجبور شدم نور نمایشگر دفتر کارم را بشدت کم کنم تا چشمم آرام بگیرد ولی خیلی مؤثر نبود.
دوربینهای ساختمان هم بهروزرسانی شدند و ۳۷ میلیون هزینه جدید برای ساختمان روی دستمان گذاشتند. اینقدر مشکلات مثل دزدیده شدن کامپیوتر ماشین یکی از همسایهها، خط کشیدن روی یکی از خودروهای شاسیبلند لوکس، آسیب رسیدن به بدنه ماشینها در پارکینگ و از این چیزها پیش آمد که همه با رضایت دارند پول میدهند. حالا همه که نه راستش چون چند تا بشدت بدحساب هم داریم.
دیشب که دورهمی در حیاط با همسایگان داشتیم، پسرجان هم بود و یکی از همسایههای جوان که مهندس نرمافزار است، بحث را کشاند به گیم. وقتی فهمید من هم اهل گیم هستم و بازی میکنم خیلی تعجب کرد. همسرش تعجب کرده بود که من اسم DoTa را از کجا شنیدهام. گفتم ظاهرا به من نمیآید؟ گفتند نه اصلا و خندیدند. تازه معلوم شد وایفای به اسم «maraz» هم مال خودشان است. تازه یک «maraz2» هم دارند در اتاق انتهای خانه. گفتیم این چه اسمی است؟ گفتند داشتیم اسم انتخاب میکردیم هی گفتیم چی بگذاریم؟ تلویزیون گفت مرض! ما هم همین را تصویب کردیم.
دیروز دیدم یکی از شاگردان قدیمی دانشجویانه، در پیامرسان نالیده بود که حالم خوب نیست و کار درستی هم نیست و چهار ترم مانده و کلافهام. یادم افتاد یکی از همسایگان که کارخانه تولیدی دارند، نیرو جذب میکنند. به این شاگرد قدیمی اطلاع دادم که میتوانی بیایی و حداقل دو ماه تابستان را زنده کنی. شب هم جای خواب در کارخانه با امکانات هست و تازه حقوق نگهبانی هم اضافهحقوق میگیری. بدو بیا. حالا ببینیم آخرش میآید یا نه؟ دفعه قبل که در بیرجند تلاش کرده بودم برایش کار جور کنم، با دخالت بیجای خانوادهٔ روستاییاش فرصت از دست رفت. حالا ببینیم برای این فرصت جدید چه میکند.
امروز صبح که باغچه آب میدادم این دو تا بچه ملخ سبز را پیدا کردم. با این که برگها را میخورند و سبزیها را خرب میکنند، دلم نیامد کاری به کارشان داشته باشم. فقط عکس گرفتم که در زیر میبینید.


امروز خانوادگی رفتیم حرم. با پسرجان زیارتنامه خواندیم و به شیوه سنتی زیارت کردیم. اگر اهلش باشید میدانید که زیارت امام رضا یک شروع دارد بعد نشستن بالای سر و دعا کردن و بعد دور زدن و رفتن به پایین پا و سپس دو رکعت نماز زیارت و دعای خاتمه. اکثریت مردم نمیدانند و ساده مینشینند یک گوشه و زیارتنامه را میخوانند تا تمام شود. خدا را شکر حرم نسبتا خلوت بود و راحت بودیم. البته برای خواندن نماز زیارت وقت کم آوردیم که ماند در خانه بخوانم.

بعد از زیارت بچهها گیر دادند که خوراکی بخریم و من هم که اصلا حواسم نبود نزدیک ۲۰۰ هزار تومان برای چهار تا اشترودل گرم سلفیدم. فکرش را هم نمیکردم اینقدر گران شده باشد. خب آخرین باری که خریده بود همش هفتهزار تومان بود. ای داد بیداد.
بعد از آن رفتیم به سمت میدان توحید که از قدیم پرندهفروشیهایش معروف است. میخواستم قیمت مرغ و جوجه بگیرم که متوجه شدم توفیر خاصی با قیمتهای بلوار توس نمیکند. ضمن این که پرندههای داخل مغازه بیشتر چرت میزدند و حال خوشی نداشتند.
بعد از آن هم رفتیم به جهاد دانشگاهی واقع در سهراه ادبیات تا برای کلاس سلفژ پسرجان و کلاس فن بیان دخترجان تحقیقی بکنیم. بعد هم طبق معمول کشیده شدیم به کتاب خریدن که حاصلش شد این سه تا. کلا در برابر کتاب خریدن مقاومت چندانی ندارم و البته خوشحالم چون اعتیاد خوبی است. بچهها هم علاقه نشان میدهند و حال خوبی است که ببینی بچهها کتاب میخوانند. کتاب وسطی را از پادکست جافکری انتخاب کردم. این مفهوم قبلا در این پادکست معرفی شده بود و تا دیدم کنجکاو شدم و کتاب را خریدم.

برنامهٔ بعدی رفتن به زیارت کربلاییهای تازه از سفر برگشته بود. نهار هم دورهمی بودیم و بعد از نهار آمدم خانه تا برنامههای کاری را دنبال کنم. رفتیم مهمانی کربلاییها و زود آمدم برای ادامه کار. قسمت ۱۴۵ «دوره آموزش زبان انگلیسی با داستانپردازی» تمام شد و حالا باید قسمت ۱۴۶ را بنویسم. امتحانات ویراستار دوره هم تمام شده و باید به کار سرعت ببخشیم. امروز با خودم گفتم اگر این دوره را به یک اپلیکیشن موبایل تبدیل کنم،احتمالا مخاطب بسیار بیشتری جذب کند.
اخیرا هر بار بیشتر به من ثابت میشود که هر چه تمرکز بیشتر، عملکرد بهتر و مفیدتر با خستگی کمتر و خلاقیت بیشتر. وقتی با آرامش و ظاهرا با سرعت کمتر ولی بدون مداخلات ذهنی کار میکنم، خیلی نتایج بیشتری بدست میآورم. قبلا تصور میکردم اگر سرعت کار را بیشتر کنم، خیلی بهتر میشود. ولی هر چه در طی این سالها کار کردم، بیشتر فهمیدم که بازده بهتر حاصل زور زدن نیست. بلکه نتیجهٔ تلاشی مداوم و منظم است که آرامش به شدت کیفیت آن را بالا میبرد.
در حال نوشتن این پست بودم که دیدم دانشجوی قدیمی پیام داده که خانواده مخالفند. اگر مخالفت نمیکردند، لااقل میتوانست همین تابستان با اضافهکاری ۳۰ میلیون جمع کند و برگردد به شهرش. فکر میکنم ریشهٔ عدم رشد بعضی دانشجوها در خانواده است. انگار لج دارند که این بچه را در محیط روستایی نگه دارند که مبادا فرار کند برود و برنگردد. ای داد بیداد. کاری هم نمیتوانم بکنم برایش. زندگی در محیطی روستایی با شرایط بسته در حالی که آرزوهایی بزرگ در سر داری، مسلما سخت است. اگر تا حالا فکر میکردید خیلی سختی کشیدهاید، کمی هم به این دانشجو و شرایطش فکر کنید.