جمعه شب بخش دیگری از سریال Ted Lasso را با بچهها دیدیم. قسمتهایی که قبلا در گوشی ذخیره کرده بودم و دوبله نیستند و باید به زور زیرنویس ببینیم. سریال واقعا جالبی است. ممنونم از پادکست رشدینو که این سریال را معرفی کرد.
چسبیدم به جمعوجور کردن اتاق کارم. دیگر رسما تبدیل شده بود به کاروانسرا. هر طرف چیزی گذاشته بودم و دیگر به سختی میتوانستم داخل اتاق بروم و بنشینم پشت میزم. پس اولویت این کار را بردم بالا تا بتوانم به درستی بر اساس اولویتهای منطقی عمل کنم. تا این لحظه که مینویسم فقط شش جعبه موزی پر از کتاب یا چیزهای مختلف کردهام و به اندازه ۱ جعبه هم موارد بازیافتی کنار گذاشتهام. وضع اتاق بهتر شده ولی هنوز یک ساعت دیگر کار میبرد تا به دفتر کار تبدیل شود.
اتفاق عجیب هفتهٔ اخیر هم سیاه شدن گوشهٔ تلویزیون اتاق کار بود. تصویر لکهای داشت که ثابت مانده بود و مشخص نبود در اثر ضربه ایجاد شده یا نه. ولی بعد از چند روز برطرف شد و این معما به جا ماند که چطور ایجاد شده بود.
بالاخره بچهماهی کپور را بیرون از آکواریوم پیدا کردم. پریده بود بیرون و عمرش را داده بود به شما. این مرض بیرون از آب پریدن این ماهیها هم دردسری است برای آکواریومداری. تازه آن حلزون زنده هم هی راه میافتد و این طرف و آن طرف میرود میگیرد میخوابد. دردسر داریم با این شیطنتهای این جانورهای خانگی.
شنبه که به باغ رفتم گرگی پسر خوبی شده بود. بعد از چند روز تنبیه، بازش کردم و خیلی کم سربهسر مرغها گذاشت. چند باری دعوایش کردم ولی مشخص است که کمی بهتر دارد میفهمد که نباید به این موجودات دوپا دستدرازی کند. چند فرغون خاک جابجا کردم و به حیوانات آب و دان دادم و برگشتم که همسرجان را از مدرسه بردارم. یکی از همکارهایش برنج درگز آورده بود و ما هم ۲۰ کیلو سفارش دادیم. این وسط یک همکار ناجنس کیسهٔ ما را علیرغم هشدار برداشته بود رفته بود. در این موارد به بقیه میگویم این آدمها خیلی مفیدند. چون به ما یادآوری میکنند که آدم حسابی چه جور چیزی است و باعث میشوند قدر آدمحسابیها را بدانیم.
در حال مرتبکردن دفتر کار، صدای تلویزیون را بلند کردم و رفتم سراغ کانال رادیو جادی در یوتیوب. قسمتهای ۱۸۱ تا ۱۷۸ را دیدم و کلی چیز یاد گرفتم. نکتهای که بیشتر برایم تشویقکننده بود، گزارشی بود که از اقبال عمومی به زبانهای برنامهنویسی خواندن و پایتون به خاطر توجه شدید به هوش مصنوعی به رتبه اول دنیا رسیده بود.
کار استخر را تقریبا به پایان رسیده فرض کرده بودم که فاکتور مواد نانوی عایقکننده را پیدا کردم. فروشنده پشت فاکتور کلی انشاء نوشته بود و گفته بود دست اول را که زدید، دست دوم را ۲۴ ساعت بعد اجرا کنید. حالا من ماندم و این که این دست را باید خودمان اجرا کنیم. اوستا بنا دیگر زیر بار این کار نخواهند رفت و عملا چانه زدن هم بیفایده است. مگر این که بخواهم یک پول کارگری اضافه بپردازم که راستش زورم میآید. چون کار آسانی است. پس با پسرجان هماهنگ کردم که فردا بعد از مدرسه بیاید برویم به ویلا و این دست دوم رنگ را بزنیم و تمامش کنیم. ولی آخرش نشد و هنوز دست دوم مانده است.
در ویلا به پادکست محمدرضا شعبانعلی گوش میدادم که رسید به مفهوم ارزش. مفهومی که سالها درست نفهمیده بودم و سدی شده بود در برابر کارهای من. هنوز هم دانشجویانه با مفهوم ارزش مشکل دارد. بزرگترین خطایی که فعلا به نظرم میرسد این است که مفهوم گوشهٔ بازاریابی (Niche) را جدی نگرفتم و کارم را بر اساس آن پیش نبردم. حالا باید فکری به حال این نابسامانی بکنم تا داستان به پایان برسد.
چیزی که تا کنون فهمیدم این بود که بیشتر دانشجوهای اهل کتاب جذب دانشجویانه میشوند. قشری که کمیابترند و گوشهگیرتر. پس جذب کردن آنها استراتژی خاصتری میطلبد. ضمن این که اهل توصیه به دیگران نیستند و به راحتی نمیتوانیم کاری کنیم که دانشجویانه را به دیگران معرفی کنند. امان از این درونگراها.
بالاخره اوستا بنا یک بوقلمون نر درشت برایمان آورد. صبح که از راه رسیدم متوجه شدم صدای پارس عجیب سگی مخلوط با صدای گرگی را میشنوم. کمی گنگ و گیج دنبال منشاء صدا میگشتم که آخر فهمیدم صدای بوقلمون است که دم به ثانیه میخواند. حیوانکی درشت و بانمک بود.
اوستا برایم ذبح کرد و ۲ ساعت و نیم معطل شدم تا پوستاش را جدا کنم و تکه کنم و بچینم در قابلمه. چیزی حدود ۱۵ و نیم کیلو گوشت داد. تقریبا کیلویی ۲۰۰ هزار تومان آب خورد که بدک نیست. مقادیری به خواهرجان و برادرجان رسید و یخچال پر گوشت شد. پاهای درشت این پرنده جالب بودند که اتفاقا خیلی خوب پختند و بسیار لذیذ بودند
اما در برگشت به خانه با یکی از معجزات طبیعت روبرو شدم. ابتدا دیدم بچه ماهی کپور دومی را هم خرچنگها شکار کردهاند و بردهاند جلوی لانه که بخورند. عادت کردهام به این کارهای حیوانات و بیخیال از کنارش رد شدم.
در احوالات خودم بودم که دخترجان متوجه شد که بچه ماهی کپور دوم روی زمین افتاده و مرده است. در واقع این یکی هم از آب بیرون پریده بود. گفتم بیندازد داخل آکواریوم تا غذای خرچنگها شود. کمی که گذشت جیغ دخترجان از حیرت همه ما را از جا پراند. بچهماهی تقریبا خشک شده روی سرامیکها جان گرفته بود و شنا میکرد. جلالخالق. کمی سر و کلهاش زخمی به نظر میرسد ولی فعلا که حالش خوب است.
از پادکست محمدرضا شعبانعلی چیز جدیدی یاد گرفتم که دقت نکرده بودم. گفت برای آموزش حرفهای، سقف روزانه بگذارید. همچنین حداقل روزانه را رعایت کنید. این طوری مغز عادت میکند به خوراک و فرصت میکند پردازش کند. گفت عجله نکنید برای زیاد یاد گرفتن. مسئله حل کنید و به آموختهها فکر کنید. چیزی که خیلی برایم جدید بود این بود که گفت در موضوعات متفرقه هم مطالعه کنید چون گاهی ارتباطات مسائل به هم کمک بزرگی به فهم بهتر مسئله میکند. از طرفی گفت که ابتدا مسئلههایی که باید حل کنید را انتخاب کنید و بعد دنبال آموزش بگردید. این راهکار حرفهایتر و منطقیتر از چیزی است که من تا به حال انجام میدادم.
اتاق کار بالاخره به ظاهری آدمیزادی نزدیک شد. فقط ۹ جعبه موزی پر از خرت و پرت و کتاب و غیره مثل یک ستون از کنار دیوار بالا رفته تا اتاق مرتب شود. هنوز هم خرتوپرتهایی مانده و با وسواسی که من دارم باید چند روز دیگر این وضعیت را تحمل کنم.
اگر نمیخندید، یادم افتاد که مدتی است نامههای اداری به خودم ننوشتهام. اصلا یادم رفته بود که این کار را انجام میدادم. فکر کنم از زمان تخلیهٔ دفتر به این آفت دچار شدم و این بازی جالب مدیریتی را فراموش کردم. پس دوباره دست به کار شدم و شروع کردم.
دوشنبه هم نشد که دست دوم رنگ را به استخر بزنیم. در عوض دور استخر سیمانکاری شد. کارگرهای ناجنس بخشی از دیوار استخر که نمای بیشتری دارد را تمیزتر سیمان زدند و بقیه را ماستمالی کردند. امان از این جنس آدمیزاد. سهشنبه هم این بخش سیمانکاری جدید را آب دادم تا محکم شود و برای پنجشنبه بتوانیم دست آخر رنگ استخر را بزنیم.
بالاخره جلوی در ورودی هم سیمانکاری شد و چهره مرتبی به خود گرفت. سهشنبه نشستم و رنگ اپوکسی مشکی آماده کردم و پشت فرغون جدید را رنگ زدم. اولین تجربهٔ من با رنگ اپوکسی است و نمیدانم چقدر خوب جواب خواهد داد. مهم این است که این رنگ ضد سایش است و فرغون دیرتر ساییده شده و نیازمند رنگ خواهد شد. متأسفانه این نوع ابزار را عمدا طوری میسازند که زود زنگ بزند. رنگ درستی نمیزنند و اگر آدم مراقب نباشد یک فرغون ظرف ۲-۳ سال از کار میافتد.
رنگ زدن فرغون تا جایی خوب پیش رفت که رنگ تمام شد و باید دستهایم را میشستم. ولی با این که رنگ زیادی به دستهایم مالیده نشده بود، شستن دستها اصلا راحت نبود. رنگ چسبنده بود و با حلال رقیق میشد. ولی بعد مثل یک روغن شفاف روی دست میماند. چند دست شستم ولی فایده نداشت و با ناخنهایی سیاه کار را تمام کردم و برگشتم خانه.
عجایب هفته هم این بود که موش دو بار با زیرکی طعمه را از تلهموش درآورد و خورد و تله کار نکرد. بار دوم بیسکویتی را به تله بستم تا نتواند راحت برش دارد. ولی باز هم کار خودش را کرد. آخر چطوری؟
به خانه که رسیدم نشستم پای سیستم تا باز با هوش مصنوعی مدرن کشتی بگیرم. هر چه میکنم که فهرست واژگان انگلیسی قسمتهای داستان را استخراج کند و با قسمتهای قبلی مقایسه کند و نتیجه را به من بدهد، قاطی میکند و چرت و پرت تحویلم میدهد. هم مدل ChatGPT و هم مدل Claude را امتحان کردم ولی نتایج مغشوش بودند. چند بار دستورالعمل را ویرایش کردم و از نو شروع کردم ولی نتایج مفید نبودند. دیگر داشتم به این نتیجه میرسیدم که جز برنامهنویسی با پایتون راهی ندارم. ولی این که مدلهای زبانی میتوانند فایل اصلی را بررسی کنند و چک کنند که جملات در چه کاربردی استفاده شده است را نمیتوانستم از ذهنم دور کنم.
بالاخره به این نتیجه رسیدم که شاید دستورالعمل شلوغی انتخاب کردهام. پس بهتر است گامبهگام جلو بروم. آزمایش جدید با مدل Claude Sonnet 3.5 خوب پیش رفت. تنها دستوری که دادم، استخراج کل متنهای انگلیسی هر قسمت داستان و فهرست کردن آن برای من بود. ولی اینجا مشکل جدیدی بروز کرد. متن را به صورت شمارهگذاری شده میفرستاد و وقتی میگفتم بدون شماره میخواهم، کل متن را به هم میچسباند. عجب گرفتاری شدیم باز.
در نهایت با جستجو یک راهحل در مایکروسافت ورد پیدا کردم که عباراتی که با ستاره جدا شدهاند را به صورت هر کدام در یک خط تبدیل کند. این راهحل کار کرد و نشستم در یک جلسه، واژگان و عبارات انگلیسی ۲۶ قسمت اول داستان را با کمک هوش مصنوعی استخراج کردم. با این که خیلیخیلی سریعتر از قبل دارم کار میکنم ولی هنوز هم دوست دارم سریعتر شود. اصلا چرا این هوش مصنوعی باهوش نیست؟ به خصوص که خروجی فایل نمیدهد و همه چیز را به شکل گفتگو برایت مینویسد. تنها امتیازی که داشت این بود که گفتم ببین بعد از این هر چی متن دادم را فقط بررسی کن و عبارات انگلیسی را استخراج کن و این را فهمید و بیدردسر تا تمام شدن سهمیه ارسال پیام، کارم را ادامه دادم.
تا قسمت ۳۰ مشکلی نبود و باز هوش مصنوعی شروع کرد به صورت مندرآوردی از خودش نظر بدهد. متن را تحلیل کند و تفسیرهایی از متن برایم بنویسد. با این که تأکید کرده بودم لازم نیست کاری جز استخراج متن انگلیسی انجام دهد. امان از این هوشهای بیهوش یا کمهوش.
ولی نکتهٔ جالبی در ادامه پیش آمد. در قسمت جدید متنهایی داشتم که نقل قول بودند و نام گوینده و گفتهٔ او با دونقطه از هم جدا میشدند. بدون این که دخالت کنم، خود مدل زبانی تشخیص داد که نام گوینده را حذف کند و بقیهٔ جمله را نمایش دهد. خب این یک پیشرفت خوب در این کار بود.
پستهای دیگر وبلاگ:
بنایی و برنامهنویسی
در روزهایی که درگیر ساختوساز شدهام، کار با هوش مصنوعی دارد دوباره من را به سمت برنامهنویسی میبرد. چون بعضی کارها را نمیتوان به مدلهای زبانی سپرد
رنگ اپوکسی و پرورش کرم
در گیرودار سروکله زدن با هوش مصنوعی، یک تجربهٔ موفق با رنگ اپوکسی حالم را بهتر کرد. آشنا شدن با پروژهٔ پرورش کرم هم جالب و متفاوت بود. شاید رفتم سراغ پرورش کرم…
کمی موفقیت با هوش مصنوعی
برای ویراستاری دقیق متن کلی با هوش مصنوعی کشتی گرفتم تا به نتایج اولیه مناسبی برسم
سروکله زدن با ChatGPT
فکر نمیکردم توجیه کردن هوش مصنوعی مولد برای ویراستاری متن دوزبانه فارسی-انگلیسی اینقدر دنگ و فنگ داشته باشد
شلیک به هدف با هوش مصنوعی
بالاخره نشستم و جدی با هوش مصنوعی در مورد ویراستاری تخصصی دوره زبان انگلیسی بحث کردم و راهنمایی گرفتم
نمایشگاه کتاب با فروشی اندک
در یک روز سرد و بارانی نمیتوان انتظار داشت که در نمایشگاه کتاب فروش بالایی وجود داشته باشد