ایدهپردازی برای دانشجویانه رسید به ۲۸۷ مورد. انگار کفگیر ذهن دارد به ته دیگ میرسد و نمیتوانم ایدههای جدیدی بنویسم. مینشینم فکر میکنم و نتیجهٔ جدیدی نمیگیرم. حس میکنم باید تلاش کنم از مسیر کاملا متفاوتی فکر کنم و ایدههای به کلی خارج از منظومهٔ فکری فعلیام را پیدا کنم. بولت ژورنال را هم هر روز کمی بهینهسازی میکنم. سیستم آهسته و پیوسته با اصول فکری من سازگارتر است.
با پسرجان قراری گذاشتم. به این نتیجه رسیده بودم که باید مشوق بهتری برایش قرار دهم. چیزی که باعث شود انگیزهٔ کافی پیدا کند. خب او نوجوان است و نمیتواند به راحتی با چیزهایی که برای بزرگترها ارزشمند است، کنار بیاید. ذهنش فرار است و مقید کردنش به کارهای خستهکنندهٔ اداری آسان نیست. قبلا سعی کرده بودم برایش توضیح دهم علت این کارها چیست ولی عملا دیدم نتیجهای ندارد. این توضیحات هم برایش خستهکننده هستند.
پس ایدهٔ جدیدی به کار بستم و فعلا دارد آرامآرام نتایجش را نشان میدهد. به پسرجان پیشنهاد کردم لپتاپش را پس بدهد و بدهیاش بابت لپتاپ را هم حذف میکنیم. حالا با اولویت کارهای دفتر میتواند بیاید در کنار من کار کند و وقتهای آزاد هم برای خودش نرمافزارهای دلخواه یاد بگیرد. شبها هم حق دارد در دفتر بازی کند. البته به این شرط که دیگر دوستانش را نباید به خانه بیاورد. فعلا که شروع کرده و ببینیم چطور پیش میرود. کار کردن با نسل جوان اصلا آسان نیست. به قول آن سایت اینترنتی، زبان نسل جدید با نسلهای قبلی کاملا متفاوت است و باید بتوانید با زبان آنها صحبت کنید. و الا امکان خوب ارتباط گرفتن با آنها را از دست میدهید.
در بین کارهای جدیدی که نوشتهام، بالا بردن سرعت سایت دانشجویانه اهمیت ویژهای پیدا کرده است. احتمالا مجبور خواهم شد سرور را عوض کنم یا CDN خوبی بگیرم که بارگذاری تصاویر را از دوش سرور اصلی بردارد و سرعت چندبرابر شود. درگیریم با این بازیها.
برنامهٔ کار اخیرم را هم این طوری اصلاح کردهام. صبح زود تا ۷ ورزش و صبحانه، تا ۱۴ کارهای دانشجویانه، تا ۱۶ نهار و استراحت، ۱۶ تا ۱۹ هم سر زدن به ویلا و برگشت به خانه، سر شب هم در خانه. خیلی برنامهٔ عالی و بهینهای نیست ولی بهتر از هیچ است. لااقل تکلیفم با ساعت اداری روشنتر از گذشته شده است. یکی از دلایل این برنامه هم پیروی از کتاب «چه کسی پنیر مرا جابجا کرد» اثر «اسپنسر جانسون» بود. خب من مرتبا برای ماکیان از میوهفروشیهای اطراف سبزی مانده میگرفتم ولی کمکم رقیب پیدا شد و متوجه شدم باید منابع جدیدی پیدا کنم. در آخرین تلاشها متوجه شدم یک میوهفروشی خیلی نزدیک به خانه عصرها ساعت ۱۶ تا ۱۶:۳۰ کاهو پاک میکند و حجم تولیدش هم اینقدر هست که برای کار من کافی باشد. خب این برنامه را با دیگر کارهایم تطبیق دادم و نتیجه خوب شد.
رفتم ویلا و دیدم منبع دارد سرریز میکند. خوشبختانه همان موقع که رسیده بودم تازه سرریز شده بود. عجیب ولی واقعی. اول نگران شدم که چقدر آب هدر رفته ولی وقتی کنترل کردم دیدم همین الان سرریز شده و مشکلی نیست. خدا را شکر.
کتاب «اسرار ذهن ثروتمند» اثر «دی هارو اکر» را هم شروع کردهام. با این که مقداری تبلیغاتی و خیلی ثروتگرا نوشته شده ولی حرفهای جالبی برای یاد گرفتن دارد. در کتاب «بولت ژورنال» اثر «رایدر کارول» هم به ایدههای جالبی مثل «وابیسابی» و «کانماری» که هر دو ژاپنی هستند برخوردم و به زودی در قالب مقاله منتشر خواهم کرد.
گاهی به خودم میگویم کاش اینقدر پول داشتم که تا آخر عمرم بخوانم و بنویسم و البته سبزی بکارم و حیوانات دلخواهم را پرورش دهم. یادم هست یکی از دوستان پدر، شاهنامهپژوه بود و یک عمر وقت گذاشته بود کتاب بنویسد و ارث پدری را در بانک سرمایهگذاری کرده بود و از این راه ارتزاق میکرد. آخرش هم کتابش جایزه گرفت. بعضی دوستان هم به من گفتهاند که شاید من آدم سرمایهگذاری نیستم و خلاصه خودم را اذیت نکنم. حتی برادرجان گفت که سعدی علیهالرحمه هم اگر فلان حاکم پول نمیداد، نمیتوانست بوستان یا گلستان را تمام کند. خب اهل نوشتن معمولا اهل نوشتنند و پولسازی برای این قشر یک مزاحمت فکری است. والله اعلم.