از چهارشنبه شب به دلیلی نامشخص دچار درد شدیدی در پای چپ شدم. در ناحیه مفصل لگن درد شدیدی دارم که وقتی بنشینم یا برخیزم حس میکنم. صبح که از خواب بیدار شدم با این درد روبرو شدم و نفهمیدم از چیست. تا الان کمتر شده ولی برطرف نشده است.
پنجشنبه با همین پای دردناک رفتم به آبیاری باغ. دیرتر میرفتم معلوم نبود چه میشد. ۱۰ تا تخممرغ هم به جز یکی که با اشتباه مرغها از قفس بیرون افتاده و طعمهٔ کلاغ شده بود، روزی امروز بود. یک کدو سبز هم شروع به زرد شدن کرده بود که ناچاری چیدمش. در کل اثر تشنگی درختان کاملا هویدا بود. گرمای شدید این روزها درختها را اذیت میکند. تانکر تا نیمه خالی شده بود که جمع کردم و آمدم. شیرها را پای درختان تنظیم کرده بودم و نگران نبودم که از چالهٔ درختها سرریز کند. به خودم گفتم بعد از این، همین بهترین روش است. تانکر را آب میکنم و تا نیمه آب که داده شد، برای بقیه میگذارم به حال خودش تا تخلیه شود. این طوری اگر عصر بروم، هم به خوبی آبیاری تمام میشود و هم نیاز نیست تا آخرش بمانم و چند ساعت اضافه علاف شوم.

در مسیر رفتن به باغ که بودم کتاب صوتی «حکایت دولت و فرزانگی» تمام شد. نظرم را «اینجا» در Goodreads نوشتم. در کل یک اثر سطح پایین بود و آنقدر که شروعش خوب بود، پایانش تعریفی نداشت. بگذریم بلافاصله کتاب جدیدی را شروع کردم. کتاب صوتی «انسان خردمند و انسان خداگونه» اثر «یووال نوح هراری» که تعریفش را زیاد شنیده بودم. امروز تقریبا تا صفحه ۷۰ کتاب را گوش دادم. لابد میپرسید چطور فهمیدم صفحه ۷۰ شده است؟ خب نسخهای که شنیدم نسخهٔ ویژهٔ نابینایان بود. در ابتدای هر فصل هم گوینده میگفت صفحهٔ فلان. این طور که فهمیدم در این اثر نویسنده کمی زبلبازی به خرج داده و بعضی مفاهیم را به نفع مقصدش ترکیب کرده. حالا تمام کنم نظرم را خواهم نوشت.
برخلاف تصورم کسی از خانواده علاقه نشان نداد با من بیاید. برای من هم خوب شد که کلی با کتاب و طبیعت سرگرم شدم. یکی از کارهایم هم هرس کردن «یاس امینالدوله» و خاک ریختن دورش بود که خوب آب پایش بنشیند.

یکی از اتفاقات جالب اخیر قبض برق باغ است. رسما ۱۰۰ هزار بدون دلیل به مبلغ اضافه کردهاند. شهر هرت است انگار.

اتفاق بامزهٔ دیگر هم پیدا کردن این مانتیس سفید در باغ بود.

جمعه هم گذشت و مودم شاتل موبایل من نیامد. ظاهرا امروز هم باید صبر کنم و امیدوارم دوباره پشتیبانی نگوید شما که خرید را کامل نکرده بودید. ماشاءالله اینقدر اتفاقات فناوری اطلاعات بامزهای تا حالا تجربه کردهایم که از پیش منتظریم. آخرش طاقت نیاوردم و با شرکت تماس گرفتم. ولی تلفن مربوطه ظاهرا مشکلی داشت و مرتبا بدون بوق قطع میکرد. آخرش پیامکها را نگاه کردم که دیدم اعلام شده یک سیمکارت برایم در شاتل اخیرا ثبت شده. پس باید منتظر بمانم تا مامورش بیاورد و با احترام تقدیم کند.
یک سوتی اخیرم هم نبستن کامل شیر آب حیاط بود. صبح که میرفتم باغ، ابتدا باغچه را آب دادم ولی شیر را کامل نبستم و تا وقتی که همسرجان صدایم زد، چکه میکرده و حسابی پای نعنا و ترخون را خیس کرده. ظاهرا برای گلها بهتر هم شد. چرا که میبینم نعناهایی که اینطور پایشان خیس شده برگهای تازه دادهاند و مشخصا سرحالتر از قبل هستند. این ثابت میکند که من با خست خاصی آبیاری میکنم و باید گشادهدستتر عمل کنم.

جمعه روز شلوغی بود. صبح رفتیم به استقبال حاجی، ظهر رفتیم رستوران ولیمهاش را بخوریم، عصر رفتیم نمایشگاه بینالمللی مشهد ببینیم برای خانواده چه آوردهاند. نمایشگاه در مجموع قشنگی بود و ضدحالش برای من یک بچهشتر طفلکی بود که در غرفه عشایر محصورش کرده بودند و ملت نگاهش میکردند. از گوشهٔ چشمش یک خط خیسی مثل اشک آویزان بود و زیر پایش هم همانجا خیس بود. گویی گریه کرده بود. مشخص بود که بچه است و مادرش همراهش نیست و با این که آرام به نظر میرسد، دوست ندارد این طور دورش همهمه و هیاهو باشد. دلم سوخت واقعا.
دخترجان اخیرا خلاقیت به خرج داده و این شیرینیهای آهنربایی را برای من درست کرده. از نظر من که یک پدر باشم واقعا جذابند. در نمایشگاه هم رفت در غرفهٔ »کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» نشست و نقاشی کشید و یک تکه خمیربازی هم جایزه گرفت و این حلزون را درست کرد.


یکی از غرفههای نمایشگاه که خیلی لذت بردم، کارهای سنگ مرمر واقعا جذابی داشت. حتی انگور تزئینی با میوههای دیگر داشت که واقعا چشمنواز بود. اگر خیلی گران نبود، حتما میخریدم.
داشتیم از نمایشگاه برمیگشتیم دیدیم یک دختربچهٔ فسقلی حیران میدود به این ور و آن ور و معلوم است گم شده است. رفتم دنبالش و تا سر صحبت را باز کردم، پدرش رسید. خب خدا را شکر. بچه این قدری را راحت میتوان دزدید و بارها هم اتفاق افتاده است.
پسرجان علاقمند شده بود از ووشو برود پارکور. اتفاقا یک سالن به ورزشهای مختلف اختصاص داشت و وقتی رفت غرفهٔ پارکور با علاقمندانش صحبت کرد حالش گرفته شد و برگشت. نه این که ورزش بدی باشد. ولی به او گفته بودم معمولا جو این ورزش با جوانانی مرفه سروکار دارد که با شخصیت تو سازگار نیستند. ولی تا نرفت و ندید، نفهمید.
بعد از نمایشگاه هم رفتیم آبمیوهفروشی نزدیک خانه و ظاهرا کلی سفارش دادیم. ولی آخرش که دیدیم اصلا مثل سابق نبود، متوجه شدیم لیوانهای شیشهای که برای ما آورده ظاهرا سنگین و بزرگ هستند اما حجم خیلی کمی آبمیوه میگیرند. خسته نباشی آدم زرنگ. ما هم دیگه نمیایم ازت خرید کنیم. به هر کی هم برسیم میگیم تا مطالبهگری مشتری را انجام داده باشیم.
بدین صورت تفریحات آخر هفتهٔ من و خانواده به پایان رسید و خسته و کوفته آمدیم خانه تا بخوابیم و انرژی جمع کنیم برای شروع هفتهٔ جدید. امروز از صبح نسبتا زود یعنی ۶:۲۰ رفتم توی حیاط و آبیاری کردم و کمی تره کاشتم و از گلهایم بازدید کردم و بعد صبحانه و یک دوش مختصر آمدم سر کار. امیدوارم امروز روز مفید و پرکاری باشد. اتفاقی که مدتی است برایم آرزو شده که یک روز کاملا فعال و پربازده داشته باشم. با این که خیلی کار میکنم، عملا به نظرم میرسد که کار مفیدی انجام ندادهام.
کتاب «باشگاه ۵ صبحیها» هم امروز تمام شد. جذابیت این خواندن برای من بازههای ۵ دقیقهای آن بود که هم با اسم کتاب یک تشابه جزئی داشت و هم به من نشان داد که آرام خواندن میتواند چقدر مؤثرتر باشد. کتاب جذابی بود و نظراتم را «اینجا» در Goodreads.com برای علاقمندان نوشتم.