از مصیبتهای تولید محتوا، برنامهریزی آن است. نشستم امروز کلی برنامهریزی کردم که چه مقالات دیگری برای دانشجویانه بنویسم. یک عالمه شد. کی حالا بنشیند بنویسد و عکس انتخاب کند و بارگذاری کند و بعد هم در شبکههای اجتماعی بازنشر بزند؟ خدا میداند. تازه کلی دستهبندی هم دارند که نباید همهاش از یک دستهبندی بنویسم و کار آسانی نیست.
هنوز ویدیوی وبینار پنجشنبه آماده نشده است. با این که بیشترش دستکاری خاصی لازم ندارد ولی هنوز کار روی زمین مانده. خب سپردهام به پسرجان و قول داده بود که تا شب تمامش میکند. شب هم مهمان آمد و افتاد به امروز. ببینم خوشقول خواهد بود یا نه.
دو فقره سوگواری داشتیم. یک جوجه که شب اول از دنیا رفت و دیگری که بیحال بود و از ۵ صبح کلی وقتم را گرفت و آخرش عمرش به دنیا نبود. فکر کنم اشتباه بدی کردم که دیروز که این طفلکیها را از فروشنده گرفتم، کیلومترها با خودم این ور و آن ور بردم و خستهشان کردم. حال بقیه که خوب است. امیدوارم همینطوری بمانند.
چیز دیگری که خیلی بیشتر از آن که فکر میکردم، روی اعصابم رفت، گل قاشقی بود. همسرجان آمده بود کمک کند و قیم گلدان را عوض کند ولی سه برگ را شکسته بود و قیم جدید را اشتباه جازده بود و ساقه کاملا صاف گل قاشقی کج و معوج شده بود. شاید اگر یک سالی مراقبش نبودم اینقدر حرص نمیخوردم. واقعا فشارم زد بالا. بدترین لحظات من وقتی است که کسی گندی میزند و نمیتوانم چیزی بگویم.
رفتیم یکشنبهبازار و پارچه ملافهای خریدیم. همسرجان اگر حوصله کند خیاط خوبی است. میخواهد برای بچهها روتختی و روبالشتی آماده کند. دو رنگ پارچه خریدیم که امیدواریم به سلیقه پسر و دختر بیاید. نیامد هم کاریش نمیشود کرد. قرعهکشی میکنیم.
آخرین باری که به ویلا سر زدم کل مرغ و خروسها و جوجهها را آزاد کردم. جوجهها آنقدر ذوق کرده بودند که به هر طرفی میدویدند. ولی کمی که گذشت و رفتند توی قفس مرغها و آخرش با خشم مرغ و خروس مواجه شدند، پا به فرار گذاشتند. با این که اینها حیوانات خانگی هستند، عملا گاهی خیلی خشن میشوند.
محاسبهٔ فنی نشان میدهد تا مدرسهٔ دخترجان یک کیلومتر راه داریم. یعنی اگر صبحها بروم برسانمش عملا ماهی تقریبا ۵۰ کیلومتر پیادهروی کردهام. گزینهٔ بدی به نظر نمیرسد. یکی دو روزی که بردمش هم خوب بود. اخیرا مطلبی خواندم که کمتحرکی را با صندلی ارگونومیک مرغوب نمیتوان درمان کرد. مثل آدم بروید ورزش کنید و از کم تحرکی پرهیز کنید.
یک پست متفاوت در شبکههای اجتماعی دیدم در مورد خواب دیدن. سعی کردم تمرین کنم ولی فقط خسته شدم و هیچ اتفاقی نیفتاد. جستجو نکردم ببینم واقعا عمل میکند یا نه. کاری که باید اول انجام میدادم و بیخودی یک چیز عجیبوغریب را امتحان نمیکردم. ولی وقتی جستجو کردم دیدم چنین نوع خوابی واقعا وجود دارد ولی به طور معمول حدود یک بار در سال برای هر شخص اتفاق میافتد. اگر علاقمندید بدانید، «این مقاله»[۱] در Webmed.com را بخوانید.
اخیرا متوجه شدم کاربران به خبرهای نرمافزاری خیلی بیشتر علاقه نشان میدهند. مشکل این است که نمیتوانم تشخیص دهم چقدر از این جمعیت مشتاق، دانشجو هستند. به نظرم میرسد با توجه به سابقه نرمافزاری خودم خوب است این حوزه را ادامه بدهم. هم مخاطب دوست دارد و برایش جذاب است. هم ترافیک سایت بالا میرود.
قبلا فکر میکردم که چطور بعضی جوانها کارهای مدیریتی دشواری را به عهده دارند. مثلا طرف میآید در پادکست صحبت میکند میگوید ۳۰ سال دارم و مدیر مارکتینگ فلان برند بهمان هستم. کلی هم سوابق ردیف میکند. بعضی از آنها رزومه قویتری از آن داشتند که راحت بشود شک کرد. ولی مهمان دیروز پادکست اعتراف کرد که دانشجوی ترم اول MBA بوده که به کار دعوت شده. آن هم در یکی از برندهای مشهور. حالا چطوری یک ترم اولی را بردند کار آنالیز مارکتینگ را به او سپردند را من درک نمیکنم. انگاری در این کشور خیلی از ما فیک هستیم. سوابق پرطمطراقی داریم ولی تویش هیچی نیست. طرف حتی در مورد شغلش بعد از به قول خودش ۲ سال سابقه نمیتوانست درست توضیح بدهد. ای داد بیداد.