این روزها اینقدر خبرهای انتخابات را خواندم که آماری که کمتر خبر بخوانم دچار انحراف جدی شد. بالاخره دو نامزد پوششی (آقایان زاکانی و قاضیزاده هاشمی) هم انصراف دادند و دعواهای بین نامزدها ادامه پیدا کرد و در آخر انتخابات به دور دوم کشیده شد. تصور میکردم آقای قالیباف بیشتر از جلیلی رای بیاورد که برعکس شد و برای من تعجبآور بود.
این وسط بامزه بود که در باشگاه ووشو از یکی از جوانترها که میتواند رای بدهد و ناظر صندوق بود پرسیدم و مشخص شد اصلا نمیداند تفاوت نامزدها چیست و رای به هر نفر یعنی رای به چه جریانی. حتی وقتی پرسیدم با برجام موافقی هم نمیدانست برجام چیست و اصلا نامزدها را نمیشناخت و خلاصه هی وضعیت بدتر میشد. تازه اصلا نمیخواست رای هم بدهد که فصل جدیدی بود برای من در شناخت نسل زد.
یکی از اتفاقات ضدحال برای من این بود که یکی از شاگردهای قدیمم که دختری بسیار فعال بود را در ایتا دیدم. بعد از سلام و احوالپرسی متوجه شدم تصویر حساب کاربریاش را گذاشته عکس آقای زاکانی نامزد ریاست جمهوری. خب برایم ناراحتکننده بود که فردی چنین فعال و هوشمند چرا در دام چنین تفکراتی افتاده است. یکی از ضدحالهای معلم بودن برای من همین است. بارها بعد از چند سال شاگردانم را در شرایطی دیدهام که فکرش را نمیکردم و برایم سخت بود که زحماتم را برای چنین افرادی به هدر دادهام.
پنجشنبه از ۴ صبح بیدار بودم ولی خسته و خوابآلود. این روزهای مناظرات انتخاباتی ساعت خواب من را به هم ریخته و در حال بازیابی به تنظیمات قبلی هستم. تا ساعت ۶ به هر شکلی بود بیدار ماندم ولی حسی نداشتم که بشود با آن رانندگی کرد. در نهایت با یک چای و کیک و خرما از خانه زدم بیرون و رفتم ویلا. با فشار آب بسیار ضعیف یک ردیف درختها را آب دادم. فشاری که بسیار ضعیف بود و در حد شلنگ حیاط هم نبود. بالاخره عامل این وضعیت پیدا شد. از پارسال هی گفتم نگهبانهای مجتمع فشار آب را دستکاری میکنند و پدرخانم قبول نمیکرد. ولی حالا از نگهبان حرف کشیدم که خودشان میروند فشار آب را تنظیم میکنند که مثلا به همه آب برسد.
امسال بر خلاف پارسال اوضاع آبیاری من از پدرخانم ضعیفتر است و به درختها خوب رسیدگی نشده است. یک علت هم این بود که ابتدای پارسال پیشکار برای پدرخانم سمپاشی میکرد و سم اولیه را زده بود ولی امسال که باید خودم فکری میکردم، دیر عمل کردم و نتیجه اصلا خوب نشد. میوههای باغ امسال تعریفی ندارند. آلوها هم تا حالا بیشتر به لواشک تبدیل شدهاند. تا چه شود سال بعد. این هم اولین گوجهفرنگی باغ که تازه متوجه حضورش شدم.

گرگی این روزها در ویلا حسابی همه چیز را به هم ریخته است. پای درختها چاله میکند، هر چه گیرش میآید جرواجر میکند و علاقه خاصی به تخریب شلنگ دارد. یک بار هم شلنگ را از سر شیر کنده بود که کلی آب هدر رفته بود. سر شلنگ شیر نصب کرده بودم و فقط آن را بسته بودم و گرگی هم همان موقع رفته بود سراغ شیر اصلی و خلاصه سردردتان ندهم که همه را خسته کرده است. پنجشنبه که صبح خیلی زود رفتم به سرکشی موقع بیرون آوردن ماشین گرگی رفته بود توی کوچه و برنمیگشت. هر چه کردم نیامد و فقط تا دم در میآمد و میرفت دنبال بازیگوشی. خب ریسکی کردم و در را بستم و آمدم. گفتم اگر رفت که به سلامت و اگر ماند لااقل یاد میگیرد آدم را سر کار نگذارد. این روزها کمی خستهطور و افسردهام و حوصله ندارم ناز یک تولهسگ بازیگوش را بکشم. البته قصد دارم جمعه صبح زود بروم ببینم چه خبر است. به خانه که برگشتم رفت دوش بگیرم و ناگهان زیر دوش انگار صدای گرگی را شنیدم. حس کردم احتمالا از آن تلهپاتیهای عجیب است. با خودم گفتم شاید نگهبان سعی کرده از مجتمع بیرونش کند و متوسل به زور شده و من از این فاصله ۳۷ کیلومتری نالهاش را شنیدهام.
یکی از چیزهای بسیار جدید و متفاوتی که در پادکست یاد گرفتم مربوط به تحصیل و کار در مهاجرت بود. خانمی که در پادکست «کارنکن» صحبت میکرد، توضیح داد که اینجا بعضی چیزها با تصور اولیهای که داشته بسیار متفاوت بوده است:
- خیلی نژادپرستی شایع است و به مهاجرین به چشم مزاحمینی که شغل آمریکاییها را تصاحب میکنند نگاه میشود و این را در برخوردهای مردم و مغازهدارها به خوبی میتوان حس کرد
- حتی اگر یکی از والدینت آمریکایی باشند، باز هم تحقیر میشوی
- اینجا هم اساتید دانشگاه کمسواد وجود دارد و گل و بلبلی که تصور میشود نیست
- آدمهای کمسوادی که مدرک دکترا دارند زیاد هستند
- اگر دقت نکنی تز دکترا تبدیل به انجام یک سری کارهای علمی بیثمر و ظاهرا تخصصی و پیچیده میشود
- اینجا هم در دانشگاه به شما یاد نمیدهند چطور در جامعه کار پیدا کنی و گلیمت را از آب بیرون بکشی
- جو دانشجویان مثل ایران دوستانه و صمیمی نیست و راحت نمیتوانی برای مشکلاتت از دیگران کمک بگیری
یک سفارش جدید کار هم گرفتهام که مشخص نیست نهایی شود یا نه. با مدیر قبلی که نتوانستم حضوری کار کنم، صحبتی داشتیم و گفت میخواهد سفارش نگارش یک کتاب به من بدهد. در حال قیمت گرفتن هستم و گفت اگر قیمت توافق شد شنبه بروم برای عقد قرارداد. از یکی از دوستان قدیمی قیمت خواستم که پیام داد همه چیز دست خودت است و هیچ قیمت مشخصی ندارد. ببین چقدر میخواهی وقت بگذاری و بر اساس همان قیمت اعلام کن. خب برای من که چک اجازهٔ دفترم برگشت شد و نتوانستم کاری بکنم شرایط خاصی است. ولی خب ترجیح میدهم قیمت زیر تلاشی که قرار است بکنم ندهم تا پشیمان نشوم. به فکرم رسید شرط کنم که اسمم به عنوان ویراستار در توضیحات کتاب بیاید. نمیدانم طرف قبول خواهد کرد یا خیر.
یادگیری پایتون با دوره MIT در Edx ادامه دارد. بامزه این که اخیرا فهمیدم جاهایی که دکمه Submit کار نمیکند هم برایم دارد دردسر میشود. چون نمراتم کم میشود و نمیتوانم در امتحان نهایی شرکت کنم. تا اینجا همهٔ تمرینها را انجام دادهام ولی چیزی که در سیستم ثبت شده ضعیفتر از آن است که من انجام دادهام. چند بار هم یادداشت زدم که این دکمه کار نمیکند و کدی که نوشته بودم را ضمیمه کردم. آخرش یکی از ادمینها برایم نوشت که حتما کدت کار نمیکند که اینجا گذاشتهای. ای لعنت بر آدم بدجنس. یاد اساتید حلتمرین دوران دانشجویی خودمان افتادم.

روز انتخابات صبح زود رفتم به ویلا سر بزنم تا ببینم دیروز که گرگی را پشت در گذاشتم چه اتفاقی افتاده است. کمی استرس داشتم که بلایی سر این حیوان نیامده باشد و یک عمر خودم را سرزنش نکنم. وقتی رسیدم دیدم پشت در داخل محفظه کنتور آب نشسته و چند بار از داخل ماشین صدایش زدم ولی نمیآمد جلو. پیاده شدم و چکمههای باغبانی را پوشیدم. ماشین پدرخانم دم در بود و خودش هم آمد بیرون. معتقد بود سگ مریض شده و در حال مرگ است. وقتی آمدم بالای سر گرگی دیدم حس و حالی مریض و پریشان دارد و مگس رویش نشسته و انگار چیزی خورده و مریض شده است. گفتم ای بابا سگ قبلی هم از مریضی مرد و این یکی هم به هکذا. داشتم خودم را سرزنش میکردم که چه کاری بود کردم. ولی چند لحظه که به من نگاه کرد از جا جست زد و شروع به ورجه وورجه کرد. پدر خانم خندید و گفت اهه این که زنده شد. حیوان ظاهرا خیلی ناراحت شده که پشت در مانده و تا حدی تنبیه شده بود. وقتی داخل ویلا بودم یکسره پیش من بود و جز چند دفعه که رفت مرغها را اذیت کند بچهٔ خوبی بود. موقع برگشتنم هم زیاد معطلم نکرد ولی باز هم تا حدی در کوچه چرخ زد و راحت برنگشت داخل. هنوز روانشناسی این گونهٔ بازیگوش دستم نیامده و باید یاد بگیرم چه کاری بکنم. فعلا تنها فکرم این است که موقع بستن در کمی خوراکی نگهدارم تا برایش بریزم و تا بخورد ماشین را بیاورم بیرون و در را ببندم.

با پسرجان و دخترجان در همایش پزشکیان در مشهد شرکت کردیم. سالن کمکم مثل حمام شد و انگار تهویهها خراب بودند. پزشکیان خیلی دیر رسید و عذرخواهی کرد که هواپیما تاخیر داشته است. ولی مشارکت در سالن طوری که فکر میکردم نبود و بنا به آمار چشمی که گرفتم بیشتر شرکتکنندگان دهه شصتیها بودند و از نسل زد اثر چندانی در سالن دیده نمیشد. حراست نیمی از سالن را بسته بود و تا یک نیمه تا خرخره پر نشد، درب سمت دیگر را باز نکردند که البته آن هم کمتر از یک سوم پر شد. در مجموع مشارکت ضعیف بود و نگرانکننده.

روز انتخابات یکسره خبرهای مشارکت ضعیف از شعبات میرسید و حسابی حالم را گرفته بود. فکر این که تفکری که کسب و کارش فیلترینگ و کاسبی تحریم و رویکردش گشت ارشاد و اخراج اساتید است، سر کار بیاید برایم اعصاب نگذاشته بود. آخرش هم نتیجهٔ انتخابات به دور دوم کشید و امیدوارم در دور بعدی نتیجهٔ کار پیروزی پزشکیان باشد. هر چه باشد فعلا اینترنت مملکت را به حدی دچار اختلال کردهاند که آخرش x.com به من یک اخطار جدی داد که داداش مشکوک میزنی و حسابم را معلق کرد و تا یک سری تستها را نزدم هم ولم نکرد.

یک فرصت وسوسهکننده هم برایم پیش آمده که تا درست برایش برنامه نریزم به سمتش نمیروم. برادرجان گفت امتیاز وام با بهره ۲ درصد تا سقف ۲۰۰ میلیون تومان از بانک رسالت دارد. البته این وام یک ساله است و باید حداقل ماهی ۱۶ میلیون و خردهای بتوانم پرداخت کنم تا دردسر درست نشود. حالا یک طرح اقتصادی لازم دارم تا بتوانم به درستی از این وام استفاده کنم و مشکلات خانواده را حل کنم.
بالاخره جوجههای جدید هم در حال متولد شدن هستند. صبح که آمدم تخممرغها را بچرخانم دیدم یک تخممرغ شکسته شد و جوجهٔ فسقلی هم کف دستگاه است. با طراحی جدید چند جوجه متولد میشوند و تخمهای جدید جایگزین میشوند. شانهٔ تخممرغ باعث میشود اثر تولد جوجه روی دستگاه نیفتد و امیدوارم این روش جواب بدهد. تا لحظهٔ نوشتن این مطلب ۳ جوجه متولد شدهاند و سه تخممرغ هم نوک خوردهاند و امیدوارم همگی سالم متولد شوند.
پستهای دیگر وبلاگ:

طولانیترین فروردین عمرم
این روزها به کندی میگذرند. این طولانیترین فروردینی است که تا به حال تجربه کردهام. کشدار و طولانی و البته پرکار و زحمت.

دو هفته و اندی خاطره
دو هفته و اندی خاطره از اول عید جمع شده که نرسیدم منتشر کنم. حالا شده یک خروار نوشته که امیدوارم حوصله کنید بخوانید

عید بدون تعطیلی
بالاخره سال نو رسید و شیپور نوروز دمید. عیدی که برای من تعطیلی ندارد و هر روز باید به باغ سرکشی کنم و پیگیر کارهای باغ پرندگان باشم

یک هفته تلاش
یک هفته تلاش پرجنبوجوش چیز کمی نیست. به ویژه اگر قرار باشد با همین توان بقیه سال را ادامه بدهم

سطح جدیدی از فعالیت
با رسیدن مولدها حالا سطح جدیدی از فعالیتها باید شروع شوند. هم در جنبهٔ عملیاتی و هم از جنبهٔ بازاریابی که بدون آن فروشی وجود نخواهد داشت

خروسهای تزئینی جدید
بالاخره اولین محموله رسید و امان از خروسهایی که وقت و بیوقت آواز میخوانند