اولین حقوق فریلنسری را هم گرفتم. تقریبا ۳ میلیون تومان که کلا صرف تمدید قیمت میزبانی سایت دانشجویانه شد. تازه با تخفیف ویژه و برای تمدید بعدی لااقل ۳ و نیم میلیون باید کنار بگذارم. آخرش هم شام جشن مربوطه را از جیب دادم. خب دیگر به خانواده هم باید خوش بگذرد. ولی اجاره جدید دفتر نزدیک است و باید فکری به حالش بکنم.
در یک دورهٔ بازاریابی جدید ثبتنام کردم. همیشه فروش یکی از نقاط ضعف جدی من بوده و هنوز برطرف نشده است. این دوره را سامان فائق برگزار میکند. اگر علاقمند هستید به کانال تلگرامی این دوره در https://t.me/SamanFaeghAcademy بروید.
پنجشنبه با پسرجان و دخترجان به ویلا سر زدیم. به جز تخممرغهای پخته که فراموش شدند، غذای خوبی بردیم. با این که هوا سرد شده ولی باز هم مرغها ۳ تخممرغ گذاشته بودند. کاچی بهتر از هیچی است وقتی روزی ۴-۵ کیلوگرم باید غذا بخورند. گر چه همه هنوز به تخم نیامدهاند و باید صبور بود. سگها هم خوب و خرم بودند ولی چند خرابکاری هم کرده بودند. پلاستیکهای زباله دم در را تکهپاره کرده بودند و یک دو جای قفسها هم اثراتی از پنجه کشیدن دیده میشد که فقط میتوانستم به پای این فضولها بنویسم. تقریبا ۹ عدد ۲۰ لیتری آب هم در ویلا جمع شده بود که یک ردیف از درختها را کامل آبیاری کرد.
شب جمعه مهمان بودیم و خوش گذشت. دو دختر فسقلی جمع هم دارند کمکم زبان درمیآورند ولی تقریبا از من میترسند. یکی گفت چهرهات ابهت دارد. شاید درست گفت.
حسن روحانی هم در خبرگان رد صلاحیت شد. من مرتبا اخبار سیاسی را دنبال میکنم و امیدوار بودم این اتفاق نیفتد که افتاد. بدترین خبر هفته هم از جنبهٔ آبروریزی، از روی نوشتهٔ انگلیسی خواندن امیرعبداللهیان در قامت وزیر امور خارجه در سازمان ملل بود که چیزی جز خفت به جای نگذاشت. سرمان را به کجا بکوبیم که این اتفاقات را نبینیم.
شاخه بیدی که در دفتر در گلدان نشاندم خشک شد ولی شاخههای بید که در ویلا در خاک کردم هنوز سبز به نظر میرسیدند. امیدوارم واقعا سبز شوند.
یک افت ناگهانی در بازدید از سایت دانشجویانه و چند ریزش در کانال تلگرامی دانشجویانه هم رخ داده که علتش مشخص نیست. با این که منظمتر از گذشته دارم مطلب میگذارم ولی گویا مخاطبین مطالبی بسیار غنیتر نیاز دارند. یک تحلیل دیگر هم این است که حالا که کانال از کمفعالیتی درآمده است، بعضی مخاطبین که عملا کانال را نمیدیدند و صرفا عضو بودند، متوجه شده و خارج شدهاند. مطمئن نیستم دقیقا کدام یک است ولی بعد از این باید فکر جدی بکنم.
کتاب جدیدی را شروع کردهام که مشتاقم ببینم چی نوشته است. «ای کاش وقتی بیست ساله بودم میدانستم» اثر «تینا سیلیگ» را شروع کردم. یادم نیست کی خریدمش.
بدترین اتفاق هفته هم کشته شدن لوسی بود. تولهسگ شیطانی که با مرگش همه ما را غمزده کرد. داستان از این قرار بود که وقتی وارد ویلا شدم لوسی و برادرش گرگی طبق معمول مشغول شیطنت شدند. با احتیاط ماشین را آوردم داخل که خدای نکرده زیرشان نکنم. وقتی پیاده شدم دیدم لوسی نیست و دلخراشترین صحنهٔ چند سال اخیر را پشت سرم دیدم. لوسی زیر لاستیک له شده بود و داشت نفسهای آخرش را میکشید. حیوانک خیلی فجیع مرد. زیر یکی از درختها خاکش کردم. واکنش گرگی ابتدا بیتوجهی بود. ولی بعد هی آمد بو کشید و وقتی دید بلند نمیشود افسرده نشست و تکان نمیخورد. مشخص بود حیوانک ناراحت شده و کاری نمیتواند بکند. این اتفاق نه تنها حال خودم را بدجوری گرفت که بچهها هم به شدت ناراحت شدند. در برگشت به خانه دیدم یک سگ دیگر کنار جاده بچه گذاشته ولی اجازه نمیداد نزدیک شوم و سروصدا میکرد. توله قهوهای قشنگی هم داشت که خیلی ناقلا بود و میرفت قایم میشد.
شنبه در باشگاه رکورد دویدن را ۲۰۰ گام ارتقاء دادم و به ۲۲۰۰ گام رسیدم. نمیدانم چقدر دیگر جا دارم. پسرجان میگفت بهتر است سرعت را افزایش دهم و گامها را ثابت نگهدارم. شاید هم همین کار را کردم.
یکی از موسسات فریلنسری که قبلا برایش نمونه داستان فرستاده بودم و رد کرده بود، حالا مدتی است پیام میدهد که اگر میتوانید نمونه داستان بفرستید مشکلی نیست با هم کار میکنیم. خب پیشنهاد بدی نیست. من هم مدتی است دوست دارم داستاننویسی را تمرین کنم. هم برای بهتر کردن محصول «انگلیسی با داستان» و خب هم یک طبعآزمایی شخصی است.
بدترین اتفاق شغلی هفته هم ثبتنام بسیار پایین در وبینار «مایکروسافت ورد برای دانشگاهیان» بود. فقط یک نفر ثبتنام کرده بود که یک بار دیگر به من ثابت کرد با عجله و تبلیغ کم کار نکنم. به قول یکی از دوستان برای کمپین رفتن باید لااقل ۲ هفته روی گرم کردن مخاطب کار کنید. یک استاد هم داشتیم که میگفت سالی ۱۲ کمپین میتوانید بروید. هر ماه یک کمپین و فروش اصلی شما ۳ روز آخر خواهد بود. خب من که اصول را میدانم و باز عجله میکنم باید همینطوری نتیجه بگیرم. پس به تنها مشتری زنگ زدم که بگویم وبینار کنسل شده که مشخص شد شماره تلفن الکی زده و اگر از طریق ایمیل نتوانم پیدایش کنم که پولش هدر شده است.
یکشنبه کلی اسکلت مرغ خریدم و پختیم و آماده کردیم. نقشه این بود که در مسیر ویلا یک تولهسگ دیگر دیده بودم که امیدوار بودم بتوانیم بگیریم و ببریم پیش گرگی تا تنها نباشد. با دخترجان رفتیم و کلی علاف شدیم. چون پدر و مادرش هم همانجا ایستاده بودند. خوب شد کلی استخوان مرغ بردیم و مرتب برایشان میانداختیم. پدر و مادرش هم با تکهتکه استخوان خوردن آرام بودند ولی ناگهان شلوغ کردند و هی پارس میکردند و انگار سگهای اطراف را صدا میزدند. دخترجان که ترسید و رفت در ماشین نشست. من هم کمی اضطراب داشتم با این که میدانستم در برابر سگ نباید ترسید، چرا که بوی ترس را حس میکند و حملهور میشود. شرایط داشت بد میشد و استخوان زیادی هم همراه نداشتیم که سیرشان کنیم.
تولهسگ مزبور شیطان بود و دائم درمیرفت. بالاخره کمکم اعتمادش جلب شد و گرفتمش. شروع به زوزه کشیدن کرد و نگران بودم پدر و مادرش حمله کنند. یک سگ درشت جدید هم از دوردست خودش را رساند. بقیه استخوانها را ریختم و تا آنها بخورند و ما هم فرار کردیم. عملیات فرار بالاخره درست انجام شد.
دم در ویلا منظرهای عجیب دیدم. کلی کلاغ روی سیم برق روبروی ویلا صف کشیده بودند. چند تایی هم از توی ویلا پرواز کردند. نگران شدم که نکند بلایی سر گرگی آمده و اینها آمدهاند سراغ لاشهاش. یا روباه آمده و جنازه لوسی را از خاک بیرون کشیده و تکهپاره کرده و این لاشهخوارها هم سراغ غذا آمدهاند. یا بدتر از همه این که خود گرگی لاشه لوسی را از خاک درآورده. همه جور فکر منفی به ذهن آدم خطور میکند این جور جاها. ولی داخل خبری نبود و نفهمیدم علت این لشکرکشی کلاغها چه بود.
با این که تولهسگ جدید، تولهای مهربان و نسبتا ترسو به نظر میرسد، تا پایش را توی ویلا گذاشت، گرگی انگار ترسیده باشد شروع به پارس کردن و زوزه کشیدن کرد و بعد هم رفت گوشهای قایم شد. تولهٔ جدید هم اصلا اهمیت نمیداد و دور و بر ماشین میچرخید. مشخصا گرگی ترسی به جانش افتاده بود و از دور و بر ما دور نمیشد و به سراغ این تولهسگ نر جدید نمیرفت. با این که هم قد و اندازه هستند علت این ترس را نفهمیدم. اسمش را گذاشتم ببری. حالا دو تولهسگ نر داریم که باید با هم رفیق شوند. با خودم میگویم کاش اینترنت اینجا جواب میداد اساسا دفتر کار را میآوردم همینجا خلاص و راحت.
در پادکست رشدینو باز یک مطلبی رفت روی مخ من که افکار گذشتهام را تعدیل کنم. در فصل ۵ قسمت ۲۳ توضیح داده شد که خلاقیت به رشد سازمان کمک نمیکند. بلکه کسانی که میتوانند با نوآوری به خلاقیت جامهٔ عمل بپوشانند و آن را اجرا کنند موفق هستند. شاید یکی از اشتباهات عمر من هم همین تکیه کردن زیاد به خلاقیت بوده باشد. من اساسا ذهنی خلاق و پروازکننده دارم که باید مراقب تخیلات خودم باشم.
دوشنبه در باشگاه حس و حال دویدن نداشتم. پسرجان هم سردرد بود و فقط به اصرار من آمد و دفتر و کتابش را آورد که مثلا درسها را مرور کند. اینقدر در باشگاه خمیازه کشیدم که خودم تعجب کردم. شمشیر پلاستیکی تمرینی دخترجان هم شکست و اگر بخواهیم فقط دو تا شمشیر و کفش ورزشی اصل بخریم در مایههای ۱۲ میلیون باید بسلفیم. امان از این قیمتها.
یکی از شاگردان سابق تماس گرفت که فلانی دوستم است و علاقه دارد در کلاسهای شما شرکت کند. ولی وقتی تماس گرفت و صحبت کردیم مشخص شد دنبال مدرک گرفتن است و نگاه دیگری به آموزش دارد. هنوز این نگاه مدرک محور در بین دانشجویان فراوان است و به جای یاد گرفتن دنبال گواهی جمع کردن هستند.
دوباره ویرگول کار قبلی خود را تکرار کرد و حساب را محدود کرد. فقط در بازار ایران این جور برخوردها دیده میشود. شما برو در تلگرام و اینستا و لینکدین و هزار شبکه خارجی لینک بگذار و راحت باش. در بازار ایران هی جوش بزن که امروز میبندنش یا فردا.
پستهای دیگر وبلاگ:
دفتر پَر
بالاخره قرار شد دفتر را تخلیه کنیم و برگردیم به آغوش گرم خانواده. امان از اجارههای سنگین که نمیگذارد آدم نفس بکشد
قورباغهای که در آب نمیپزد
تا حالا شک نکردید که قورباغه واقعا در ظرفی که در حال گرم شدن است میپزد یا نه؟
تغییر استراتژی کار و بدنسازی در کوه
تغییر استراتژی کاری دست کمی از بدنسازی کردن در کوه ندارد
چالش کتاب و سیمانکاری غیرحرفهای
در چالش کتابخوانی ۴ کتاب را فراموش کردم و با برنامههای فشرده باید نگران سیمانکاری در ویلا هم باشم
مصاحبه شغلی مسخره
گاهی که در مصاحبههای شغلی شرکت میکنم حس میکنم خیلی بیشتر از مصاحبهکننده به کاری که موضوع مصاحبه است، مسلط هستم
دیجیتال مارکتینگ با دیوار
بدون دیجیتال مارکتینگ واقعا کسبوکار آدم میخوابد و بیدار نمیشود. نمونهاش همین دانشجویانه است که در گل مانده است.