شنبه
اولین روز هفته طبق معمول پرکار بودم. اول صبح رفتم تخممرغهای زینتی را تحویل گرفتم و بعد به مرکز فروش نهال آستان قدس رفتم. آنجا اتفاق جالبی افتاد. از فهرست دو نهال انتخاب کردم که یکی را نداشتند و تنها نهال بید مجنون را خریدم. وقتی رفتم تحویل بگیرم، خانمی آنجا منتظر نهالهایش بود که احساس کردم آشنا میزند. خودش پرسید چهرهٔ شما آشناست و بلافاصله یادمان آمد همدانشگاهی بودهایم. دانشجوهای دانشگاه آزاد مشهد.
پرسید کجایید و چه کار میکنید؟ معمولا در این حالت شرایط بدی را تجربه میکنم. چون بلد نیستم توانمندیهای خودم را بیان کنم و همیشه یک چیزهایی سرهم میکنم که طرف آخرش سردرنمیآورد چی شد. ولی این بار لااقل بدون لکنت اعتراف کردم که از رشتهٔ کامپیوتر چیزی گیرم نیامده است، مدتی کافینت داشتم و بعد رفتم سراغ دانشجویانه و کارشناسی ارشد تا مرحلهٔ پایاننامه خواندم و ول کردم و چون در نویسندگی هم موفق نشدم فعلا زدهام توی کار باغ و پرورش پرندگان زینتی. سابق بر این حس بسیار بدی داشتم که از شکستهایم صحبت کنم. ولی گویا وضعام بهتر شده است. فقط خنگبازی اصلی اینجا بود که اصلا از او نپرسیدم چه کار میکند. ماشاءالله به حواس پرت من.
بعد از خرید نهال به یک تولید نهال دیگر رفتم و یک شاهتوت یکساله خریدم. از آنجا هم رفتم به باغ تا ماشین تورهای فلزی زودتر از من نرسد. در مسیر دو بشکه روغنی و یک منبع ۱۰۰۰ لیتری برند طبرستان هم خریدم که قرار شد طرف سوراخهای بالا و پایین آن را بزند و بعد برویم بیاوریم.
خبر بد در باغ هم این بود که باز هم تخممرغی از مرغهای بومی نداشتم. آخرسر یکی در یک گوشهٔ دنج و تنگ پیدا کردم. مشخص است که اینها کار یاد گرفتهاند و تخمها را میشکنند. باید تحقیقاتی در این زمینه آغاز کنم و این طوری پیش برود همهاش ضرر اندر ضرر خواهد شد. شاید هم بهتر باشد جوجه یک روزه بخرم و خودم بزرگ کنم.
دیدم روی حوض یک جسم عجیب شناور است. مشخص شد همان ماهی کوی بزرگی است که به علت سرمای شدید آب مرد. حالا بعد حدود ۲ ماه تازه باد کرده و به بالا آمده است.

داشتم نهال بید مجنون را میکاشتم که ماشین آهن آمد و طرف دبه کرد که کمک لازم دارد. در نهایت کمکاش کردم ولی منت قضیه را سر فروشنده گذاشتم که این راه کاسبی نیست و پول کارگری را از تو کم میکنم. در مجموع ۸۶ برگه توری ۲ در ۲ و مقداری قوطی ۲ در ۴ و ۲ در ۲ به اضافه یک نبشی ۴ برای زیر بالکن سفارش داده بودم.

درخت بید مجنون را که میکاشتم متوجه شدم آن زیر یک تکه گچ بزرگ جا خوش کرده است. شاید علت خشک شدن بید مجنون قبلی هم همین گچ مزاحم بوده باشد.
با این همه گرفتاری عملا خیلی دیر یعنی نیم ساعت بعد از افطار به خانه رسیدم. تازه بعد از افطار هم راه افتادیم برویم خرید تا کفش و لباس عید را فراهم کنیم. جالب بود که انگار روی شانس بودیم. هم در شلوغی بلافاصله جای پارک پیدا کردیم. به طور متوسط هم از هر سه مغازه که سر زدیم از یکی خرید کردیم و کارمان به موقع تمام شد.
ولی ماجرا به این راحتی ختم به خیر نشد. چون بعد از شیرموز و بستنی و فالودهای که خوردیم، خانواده را رساندم و برگشتم سمت کلهپزی تا استخوانها را بگیرم. دیر هم شده بود و ساعت ۲۳:۳۰ رسیدم دم کلهپزی. تا برگشتم خانه همه خوابیده بودند. مشکل اینجا بروز کرد که کلید در ورودی را نداشتم. هر چه زنگ زدم کسی بیدار نمیشد و موبایلها یا خاموش یا خارج از دسترس بود. خدا رحم کرد که به فکرم زده بود در هال به حیاط را باز گذاشته بودم. پس مجبور شدم با حرکات آکروباتیک از دیوارهای پارکینگ وارد حیاط شود و بروم داخل. این هم از قسمت آخر شبی ما.
یکشنبه
از بعد از سحری نخوابیدم. نشستم حساب و کتابهای روزهای گذشته را نوشتم و چندتایی را به سختی به یاد آوردم. پست وبلاگ هفته گذشته را هم منتشر کردم.
اخیرا به نکتهٔ کوچکی برخورد کردم که به نظرم نتیجهگیری معقولی است. آن هم این که هر چه ریشهٔ احساسی در ما دارد، قابلیت خاصی دارد. بدین ترتیب که میتوان هزاران بار به شکلهای متنوع از آن صحبت کرد و کشید و آواز خواند و فیلم ساخت و هنوز تازگی داشته باشد. چیزهایی مثل عشق و جاذبه جنسی دقیقا از این دست هستند. قرنها است انسانها در مورد آن تولید محتوا میکنند ولی هنوز جامعه پذیرش دارد و انگار سیر نمیشود.
ولی اگر بخواهید مثلا یک مفهوم فلسفی یا مهندسی یا به طور کلی علمی را به بیانهای متعددی دربیاورید به سرعت متوقف خواهید شد. جامعه پذیرش زیاد بودن محتوا از این دست را ندارد و شما موفق نخواهید شد. مثلا فرض کنید یک کتاب علمی که به ۳۰۰ روش قضیه فیثاغورث را اثبات کرده باشد را به جامعه آموزش دهیم. مشخص است که خسته خواهند شد. زیرا این مفاهیم ماهیت احساسی ندارند و منطقی هستند. در نتیجه قابلیت تکرار زیاد ندارند و مخاطب را خسته میکنند.
دوشنبه
صبح زود یعنی ساعت ۶ رفتم دنبال لولهکش. به باغ رفتیم و بخشی از کارها انجام شدند. متخصص هم آمد و فلوتری که خریده بودم را تنظیم کرد. آزمایش شد و درست کار میکرد. این نمونه خیلی بهتر از موارد قبلی بود که تصمیم داشتم بخرم. در موارد قبلی قطعه در مسیر انتقال آب قرار میگرفت و با تشخیص افزایش فشار آب، برق پمپ را قطع میکرد. یعنی وقتی حجم آب مخزن بالا میرفت و فشار افزایش مییافت، این سنسور جریان برق پمپ را قطع میکرد. حالا به جای آن قطعهای خریدهام که به سادگی تشخیص میدهد مخزن پر شده است. دو تکهای است و یک قطعه سنگین و یک قطعه شناور دارد. وقتی قطعه شناور و سنگین در یک راستا قرار بگیرند، یعنی عملا مخزن پر شده و کار تمام است. چون برق قطع میشود و پمپ از کار میافتد. نصب نهایی را هم باید سیمکش انجام دهد تا کار به خوبی انجام گیرد و برق هم کسی را نگیرد چون محیط پمپ و مخزن مرطوب است.
امروز درختهای باغ را با کمک پمپ کفکش آب دادم. شلنگ شماره ۳ را وصل کردم و به خوبی کل باغ در نیم ساعت آبیاری شد. سریعترین زمانی که تا به حال برای آبیاری داشتیم.
هنوز مرغهای بومی تخمهایشان را میشکنند. گرفتاری شدیم ها. استاد بیات هم زنگ زد و قیمت دان مخصوص استارتر و مرغ تخمگذار را اعلام کرد. مبالغی که ۴۰ و ۴۷ هزار تومان بودند و با حجمی که در نظر گرفته بودم احتمالا ۵۰ میلیونی باید برای دان اختصاص بدهم.
در برگشت از باغ به صافکاری رفتم و سپر را عوض کردم که ۱ میلیونی خرج برداشت و همسایهٔ محترم که زده و دررفته باید بپردازد. خندهدار اینجا بود که به طرف گفتم بیا برفپاککنهای ماشین را هم عوض کن و گفت بلد نیستم. با کمی دستکاری بالاخره راه افتاد. بنده خدا نگران سربازی بود و میگفت اگر سربازی مشهد نیفتم، فرار میکنم.
سری هم به نمایندگی بوتان زدم و با قیمت ۸ میلیون و ۴۰۰ هزار تومانی آبگرمکن شمعک روشن دائمی روبرو شدم. همین یکی دو ماه اخیر پدرخانم به قیمت ۶ و ۶۰۰ خریده بود و حالا ما باید اینقدر بسلفیم. تازه شرایط نصب سختی هم داشت. مثلا سه متر دودکش و حدود ۳۰ متر مربع فضای اطراف که عملا در باغ فراهم نیست.
از شرکت درب و پنجره هم تماس گرفتند و گفتند ۵ فروردین به بعد برای نصب میآیند. گفتند در کارخانه هم سوتی دادهاند و برای دو پنجرهٔ کوچک که فریم ثابت هستند، توری بازشونده ساختهاند. البته منت هم داشتند که به نفع شما شد به همان قیمت قبلی. ولی فکر که میکنم میبینم برای چه باید پنجرهٔ فریم ثابت، توری بازشونده داشته باشد؟ به ویژه در مورد پنجرهٔ نورگیر دستشویی که بازشونده است و در ارتفاع پایین قرار دارد، اصلا نمیخواستم توری آن باز بشود. چون فکر میکنم مشکل امنیتی دارد. هر وقت با شرکتها کار کنید از این داستانها میبینید. سفارشات جابجا میشوند و مشتری سر کار است.
پسرجان تصمیم گرفته برود گیتار یاد بگیرد. حالا با قیمتهای فضایی چند میلیونی این قضیه چه باید کرد؟ هم ساز گران است و هم مدرس و من هم نگران اتمام بودجه هستم.
اینطور که در خبرها آمده بود، شیخ مهدی کروبی رفع حصر شد و امید دادهاند که تا پایان سال از مهندس میرحسین موسوی و خانم زهرا رهنورد هم رفع حصر خواهد شد. به قول بعضی سیاسینویسان این کاری درست در زمانی نامناسب بود. باید زودتر انجام میشد تا در زمانی که تأثیری بر جامعه ندارد، انجام نشود. جالب که خبرهای سیاسی دولت پزشکیان از خبرهای اطلاعاتی آن عقب است. قرار بود تا پایان سال سه مرحله رفع فیلترینگ صورت گیرد، ولی در همان مرحلهٔ اول متوقف مانده است.
شب اینقدر خسته بودم که از رفتن به کلهپزی و گرفتن استخوانها طفره رفتم. محسن کلهپز گفته بود چند روزی به مسافرت میرود و این بار دوشنبه بیایم. ولی آخرش نرفتم. خستگی زیاد هم آدم را له میکند.
سهشنبه
بعد سحری چرتی زدم که به خواب سنگینی تبدیل شد. بر خلاف حالت عادی تا ۸ صبح خوابیدم. تا جمع کردم از خانه بیرون بروم هم شد ۱۰ که دیگر یعنی خیلی خیلی دیر.
رفتم کولر ماشین را درست کردم. هوا به شدت گرم شده و کولر جوابگو نبود. مشخص شد نشتی داشته و گاز کولر کاملا تخلیه شده است. ۱ میلیون و ۲۰۰ هزاری خرج برداشت.
بعد از ظهر رفتم دنبال دخترجان. رفته بود تمرین خصوصی ووشو. آن طرف شهر رفتم و برش داشتم و برگشتم. از خنکی وانت پراید کیف کرد و دل من هم خوش شد.
یک جفت لاستیک یزد تایر هم به قیمت ۳ میلیون و ۲۰۰ هزار خریدم. بعد از چند دقیقه فروشنده زنگ زد و با احترام گفت اشتباه کرده و ۲۰۰ هزار دیگر باید بپردازم. رفتم کارت کشیدم. بعدا یک نفر گفت چه مناسب خریدی الان ۴ میلیون و خردهای میدهند.
بالاخره اوستا بنا یک نفر برای گچکاری معرفی کرد. طرف تخته و بشکههایش را هم آورد و گفتند از فردا بکوب شروع میکنیم و سقف و دیوارها را انجام میدهیم.
شب افطار منزل مامان بودیم. حلیم معرکهای درست کرده بود. تازه آنجا متوجه شدم که قرار است سحر هم بمانیم. اینقدر خسته بودم که وقتی بقیه رفتند آتش روشن کنند و بساط چهارشنبهسوری راه بیندازند، گرفتم ساعتی خوابیدم. شب هم گیج و خسته بودم و زودتر از بقیه به سراغ خواب رفتم. ولی بچهها و عموهایشان تا ۲ و خردهای بیدار مانده بودند.
یکی از برادرها گفت حاضر است در جوشکاری باغ کمک کند تا پول الکی به جوشکار ندهیم. سعی کردم مطمئن شوم که میآید و گفت مشکلی نیست.
چهارشنبه
صبح بعد از سحری که برادرجان رفت خوابید، فهمیدم داستان جوشکاری این طوری انجام نمیشود. پس به جوشکار زنگ زدم و گفتم بیایید کار را تمام کنید. گر چه با ۱۶ میلیونی که دستمزد تعیین کردهاند، راحت نیستم ولی بهتر از متوقف ماندن است. آمدند و تا غروب مساحتی بالغ بر ۲۴ در ۲ متر را اجرا کردند. کار طاقتفرسایی بود. آفتاب هم تند بود و حسابی اذیت میکرد.
ضدحال اول صبحی هم مرده پیدا کردن یک مرغ بود. مشخص نبود چرا ولی تاج و جیلاش هم سیاه شده بودند. جوشکار گفت شاید هزارپا خورده باشد.

گچکارها نیامدند. تماس گرفتم و معلوم شد شب قبل در چهارشنبهسوری دو نفر کشته شدهاند. حال اینها رفتهاند به تشییع و خلاصه آمدنی نیستند.
برای من هم روز پرتلاشی بود. تقریبا یک کامیون شن را از کوچه بردم داخل ویلا. چند بار نگهبانان مجتمع تذکر داده بودند که ایام عید نزدیک است و مصالح ساختمانی را از کوچه جمع کنید. یکی از سختیهای کار هم کنده شدن جلوی درب ورودی برای لولهکشی بود که مسیر را ناهموار میکرد. این کار را در سکوت انجام دادم. نوعی مراقبه ذهنی که فکرم را آزاد میکرد.
خبر خوب هم این بود که بالاخره یک تخم از مرغهای ایام سمانی گیرم آمد. لاریها دارند روزانه ۴ تخممرغ تحویل میدهند و رکورددار هستند. ولی لگهورن بلک و برهما همچنان تخم گذاشتن را ترک کردهاند. حدس میزنم تخم میگذارند ولی میشکنند و میخورند. چون این ستها را بالغ خریدهام، احتمال میدهم که اثر تغییر جیرهٔ غذایی هم باشد.
کبوترهای سینهسیاه هم چندین تخم گذاشتهاند. مشخص نیست چطوری ولی یکی روی سه تخم خوابیده که فقط دوتایش مال خودش است. یک تخم هم در قفس بیصاحب مانده بود که برداشتم آوردم خانه. اگر کبوترهای سینهآبی یک تخم داشته باشند، آن را میگذارم زیرشان و اگر نه، میگذارم در دستگاه جوجهکشی.
چند روز است که جوجههای جدید متولد میشوند. ولی همگی معمولی بودهاند. چندتایی هم در دستگاه خراب شدند. دو تا از تخمهای خراب شده، جوجه شده بودند، ولی به تخم نوک نزده بودند و در آن خفه شده بودند. مدرس دوره میگفت احتمالا کمبود ویتامین در جیره والدین علت اصلی باشد، یا عفونت. حالا که به دستگاه نگاه کردم، اولین تخم لگهورن بلک هم نوک خورده و منتظر به دنیا آمدناش هستم.
امشب شب اول قدر است و در این فکر بودم که از خدای مهربان چه تمنا کنم. قبل از این انواع حاجتها را در نظر میگرفتم ولی این بار تسلط بر خویشتن و مدیریت مالی برای تأمین خانواده را درخواست کردم. گویا اجابت شد چون قبل از سحر انگار ندایی به قلبم گفت که بعد از این کنترل دست توست.
پنجشنبه
روز تحویل سال باشد و با خانواده برویم باغ و گل بخریم و بکاریم. تجربهٔ جالبی شد. عکس نوروزی هم با شکوفهٔ درخت زردآلو گرفتیم و خوش گذشت. بعد از نماز ظهر راه افتادیم و در مسیر تعدادی گل خریدیم. ۱۱ تا ساناز، ۶ تا رز زرد و سه تا اطلسی کاسهای. همه با هم در یک فضای تقریبا ۲ متری جا شدند. در مورد اطلسیهای کاسهای انگار کلاه سرم گذاشته بودند. چون در هر کاسه دقیقا یک اطلسی کاشته شده بود و فقط ساقه بزرگ کرده بود و کل کاسه را گرفته بود. خب به هر حال این هم شد فعالیت عیدانهٔ جدید ما. به بچهها گفتم نوروز امسال بهترین از نظر مفهومی است چون با گل کاشتن آغاز کردیم.
پسرجان و دخترجان هر دو کمک کردند تا این گلها کاشته شدند. مشکل اصلی هم خاک پر سنگ و تکههای بتنی دم در بود که خیلی وقت گرفت تا آشغالهایش گرفته شود. با یک سطل بزرگ کود هم مخلوط کردم تا قوت داشته باشد. امیدوارم این گلها خوب بمانند.

تازه بعد از کاشتن بود که فهمیدم مقداری که کاشتهام، تقریبا ۲ متر است و هنوز ۱۰ متر دیگر جای خالی داریم. تازه آنها پر از سیمان و شن و ملات خشک شده هستند و تمیز کردنشان حسابی وقتگیر است.
این روزها مرتب جوجه در دستگاه متولد میشود. هر روز یکی دو تا به دنیا میآیند. این وسط یکی لنگ بود و از یک پا تعطیل. بنا به تجربه این جوجهها میمیرند و بزرگ نمیشوند چون نمیتوانند خودشان را اداره کنند. لنگ بودن نقطهضعفی است که نمیگذارد درست آب و دان بخورند. بزرگتر هم که بشوند، زیر دست و پای بقیه له میشوند. اما این بار گفتم تلاش خودم را بکنم.
پس دست به کار شدم و با قطعات اسباببازی بچهها یک جور صندلی برای جوجه ساختم. طوری که بتواند غذا بخورد و مدفوع کند. البته مجبور شدم پاهایش را ببندم تا با لگد پراندن، خودش را آزاد و به بیرون پرتاب نکند. به نظرم باید بیشتر تلاش کنم ولی نسخهٔ اولیه هم بدک از آب در نیامد.
دیگه شب اینقدر بدندرد داشتم از کاشت گلها که کار مهمی نکردم و رفتم گرفتم خوابیدم.
جمعه
سال نوی من با تعطیلی شروع شد. آن از روز تحویل سال که تعطیل بود. این هم یکم فروردین که جمعه و تعطیل است. بنا به خرافات روی همین روال پیش برود، بیشتر سال تعطیل خواهد بود.
اولین کار این روز حسابوکتابهای روزهای اخیر بود. حافظهام دارد بهتر میشود و کمتر گیج میشوم که این قلم را برای چه هزینهای اختصاص داده بودم. محاسبه مخارج اسفند ۱۴۰۳ رسید به آستانهٔ ۳۰ میلیون تومان که رقم سنگینی است. البته حدود ۱۰ میلیون آن پیشبینی نشده بود ولی خب باید مراقب باشم.
تصمیم گرفتم در سال جدید تولید محتوای سنگینی برای دانشجویانه انجام دهم. وبلاگنویسی را طبق برنامهٔ جدید به یک روز در هفته محدود میکنم و وقت بیشتری برای تولید محتوا میگذارم. با آماده شدن خانه در ویلا هم محیطی دنج و آسودهخیال برای کار دارم. اتاق کارم در خانه را تخلیه میکنم و میروم آنجا که راحتترم و خیالام آسوده است.
گزارشاتی که در Ms Project ثبت کردهام را مرور میکردم. جالب بود که در اسفند ۱۴۰۳ بیش از ۹۳ ساعت در باغ کار کرده بودم که عدد خوبی است. این به غیر از مواردی است که در خیابان دنبال جنس و خرید رفته بودم.
در مجموع سال ۱۴۰۳ سال مفیدی بود. ولی بازده مناسبی نداشت و کارها خیلی دیرتر و پرهزینهتر از چیزی که برنامهریزی کرده بودیم، انجام شدند. در کل خدا را شکر میکنم که ایدهٔ استفاده از باغ برای درآمدزایی و ایجاد خلوتی برای فکر و تولید محتوا را شروع کردم و امیدوارم به خوبی پیش برود.
بدترین پروژهٔ سال ۱۴۰۳ هم دوره آموزش زبان انگلیسی با داستان بود که عملا دچار رکود عمیق شد و به گل نشست. در سال جدید این پروژه را هم از باتلاق درمیآورم و راهاش میاندازم.
از جنبهٔ نرمافزاری هم باید اطلاعاتام را ارتقا دهم. آموزشهای هوش مصنوعی را به طور جدی نیاز دارم و باید روی آنها کار کنم. باید باغ پرندگان من یک الگوی جذاب برای گردشگری شود تا بتوانم سرمایهگذاری انجام شده را به خوبی درآمدزا کنم. این طوری شاید از جنبهای هم آرامشی روحی برای من به دنبال داشته باشد. این که بالاخره از تخصص کامپیوتر خودم استفاده مفید و مثبتی کردهام و دیگر این حس را ندارم که این همه سال کامپیوتر خواندن و داشتن فایدهای نداشته است.
ظهر شال و کلاه کردم که بروم باغ. چندین ۲۰ لیتری که در خانه پر از آب زائد شده بود و کمی غذا برای مرغها را برداشتم و راه افتادم. ابتدا به مکانیکی سر زدم تا مشخص شود چرا زیر ماشین روغن میچکد. مکانیک گفت پمپ هیدرولیک مشکل دارد. سیم کلاج را هم گفتم تنظیم کند. همین دو کار ساده نزدیک ۶ میلیون هزینه برداشت.
راه افتادم به سمت باغ که در بلوار هاشمی رفسنجانی ماشین در حال حرکت خاموش کرد. کشیدم کنار و به یک خدمات خودرو زنگ زدم. آمد و نگاهی کرد و یک فیوز را جابجا کرد و ماشین روشن شد. ۵۰۰ هزار تومان هم گرفت که فکر میکنم سرم کلاه گذاشت. دوباره در فاصلهای کوتاه همینطوری شد. زنگ زدم و دوباره آمد و گفت رلهای که نصاب دزدگیر گذاشته باعث خاموش شدن میشود. آن را موقت با تکهای مقوا از کار انداخت و من هم به سمت باغ حرکت کردم.
اتفاق بد بعدی، سفت شدن شدید سیم کلاج بود که به سختی دندهها جا میخوردند. نفرینی فرستادم به مکانیک ناشی و به مسیرم ادامه دادم. در باغ متوجه شدم گچکارها آمدهاند و کیسههای گچ و سیمانسفید را بردهاند زیر سقف. چوببستهای کار را هم آماده کرده بودند ولی کاری انجام نداده بودند. زنگ زدم و گفتند فردا ۶ صبح میآییم. ببینیم و تعریف کنیم.
امشب هم احیاء دوم ماه رمضان است. سالها است که به این درک رسیدهام که بیدار ماندن تا سحر مفید نیست. لطفی هم در اجابت دعا ندارد. سالها است که وقتی به شدت خوابم میگیرد از خداوند اجابت درخواست میکنم و میروم میخوابم. میدانم که ولی نعمت اوست و اگر بخواهد به همین تقاضای ناشیانه هم پاسخ میدهد. اگر حکمت او به اجابت قرین نباشد هم عز و جز کردن فایدهای ندارد.
تا کنون چند بار در عمرم اجابت سریع را تجربه کردهام. خواستههایی که فکر میکردم هیچ راهی برای آنها نیست ولی در لحظهای جادویی پاسخ گرفتم و به مراد دل رسیدم. امیدوارم که خواستههای بعدی هم در درگاه الهی مستجاب شوند. چیزی که میدانم ضرورت تواضع و خاکساری در پیشگاه ربوبی است. چیزی که در من ضعیف است و غرور ریشهداری که در اعماق شخصیت خود میبینم، مرا از این فیض در بسیاری موارد محروم کرده است. باشد که بهتر شوم. آمین.
پستهای دیگر وبلاگ:

طولانیترین فروردین عمرم
این روزها به کندی میگذرند. این طولانیترین فروردینی است که تا به حال تجربه کردهام. کشدار و طولانی و البته پرکار و زحمت.

دو هفته و اندی خاطره
دو هفته و اندی خاطره از اول عید جمع شده که نرسیدم منتشر کنم. حالا شده یک خروار نوشته که امیدوارم حوصله کنید بخوانید

عید بدون تعطیلی
بالاخره سال نو رسید و شیپور نوروز دمید. عیدی که برای من تعطیلی ندارد و هر روز باید به باغ سرکشی کنم و پیگیر کارهای باغ پرندگان باشم

یک هفته تلاش
یک هفته تلاش پرجنبوجوش چیز کمی نیست. به ویژه اگر قرار باشد با همین توان بقیه سال را ادامه بدهم

سطح جدیدی از فعالیت
با رسیدن مولدها حالا سطح جدیدی از فعالیتها باید شروع شوند. هم در جنبهٔ عملیاتی و هم از جنبهٔ بازاریابی که بدون آن فروشی وجود نخواهد داشت

خروسهای تزئینی جدید
بالاخره اولین محموله رسید و امان از خروسهایی که وقت و بیوقت آواز میخوانند