این روزها به کندی میگذرند. این طولانیترین فروردینی است که تا به حال تجربه کردهام. کشدار و طولانی و البته پرکار و زحمت.
سهشنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۴
امروز از روزهای پردوندگی و کمبازده بود. صبح برای یک امضای ساده در دفتر اسناد رسمی عملا تا ساعت ۱۱:۳۰ وقتم گرفته شد. بعد زدم به جاده تا به باغ بارانزده برسم. باران زیادی باریده و امیدوار بودم مشکلات زیادی به بار نیاورده باشد.
امروز هم در قفس مرغ و خروسهای لگهورن بلک یک تخم بود که خبر خوبی بود. برهما هم یکی در میان تخم میگذارد و الان ۶ تا جوجه برهمای لایت دارم که خیلی زیبا و به رنگ لیمویی روشن هستند. امروز رکورد لاریها شکست و ۵ تخممرغ در قفس داشتند. امیدوارم آن یکی که قبلا از خروس لاری فرار میکرد، این یکی را گذاشته باشد. بلدرچینها هم ۲ تخم ناقابل بیشتر تحویل ندادند و فکر میکنم آخورهای بد قفس هم باعث گرسنگی اینها میشود که باید فکری جدی بکنم.
امروز کشف جدیدی رخ داد: تخم بلدرچین جلوی حساسیت را میگیرد. یک مشتری که ۲۰ تا ۲۰ تا میخرد به همسرجان گفته من و پسرم حساسیت داریم. روزی ۹ تا میخوریم و انگار که اصلا حساسیت نداریم. جالب شد این را نشنیده بودم.
شب وقت گذاشتم و جوجهها را از پذیرایی به حیاط منتقل کردم. بیشتر از حدس من وقت گرفت و تا ۲۳:۴۵ معطلام کرد. یک آکواریوم حاوی جوجههای بزرگتر و یک لگن بزرگ سبز حاوی جوجههای کوچکتر را باید طوری آماده میکردم که شب سردشان نشود. چون به صورت گلهای به هم میچسبند و همیشه چند تا کوچکتر آن زیرها خفه میشوند. با فوم زیر و اطراف آکواریوم را گرفتم و یک لامپ برای گرمایش اضافه کردم و بالاخره درست شد. ولی برای جوجههای کوچک خیلی اعصابخردکن شد. چون لامپ ۱۵۰ وات را نمیشد همین طوری گذاشت و ممکن بود بیفتد و جوجهها را بسوزاند. یک چراغ مطالعه قدیمی داشتم. آن را با دردسر روشن کردم و بالاخره با کلی دستکاری سر جایش تنظیم شد. با این حال جوجهها به هم میچسبیدند و مجبور شدم تا آن موقع شب بیدار بمانم تا خیالم راحت شود که اینها محیط گرمی دارند و روی هم تلنبار نمیشوند.
حالا یک پذیرایی داریم پر از گردوخاکی که جوجهها پراکنده کردهاند و یک نظافت اساسی لازم دارد. اول که اینها را در خانه نگهداری میکردم اصلا فکر نمیکردم این همه گردوخاک کنند. ولی واقعا دردسر درست کردند وروجکها.
بانمکترین اتفاق هفته هم تماشای رشد یک جوجه داخل تخممرغ است. تخمی که زود شکستم و متوجه شدم هنوز خون دارد و در حال رشد است. پس طبق یک ویدیوی ژاپنی رویه تخممرغ را با پلاستیک پوشاندم تا خشک نشود. هنوز جوجه زنده است و در تخممرغ تکان میخورد. برای من مسحور کننده است که ببینم این حیوانک آن داخل دارد بزرگ میشود.
جدیدترین یادگیری هفته هم به کتاب ایکیگای برمیگردد. در پادکست رشدینو چند هدیه نوروزی منتشر شده بود که یکی همین کتاب بود. جالب این که پارسال یک نسخه انگلیسی آن را از پردیس کتاب مشهد خریده بودم و حالا باید بیفتم به جانش.
چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۴
روز پرکار یعنی این. البته بیشتر باید بگویم روز شلوغ و درگیرکننده که وقت نمیکنی سر را بخارانی. صبح مجبور شدم جوجههای کوچک را بیاورم داخل خانه. مشکل لامپ مشکل لامپ ۱۵۰ واتی این بود که فوم روی سر آنها را داشت آب میکرد. پس مجبور شدم موقت برشان گردانم به خانه.
همسرجان را رساندم به مدرسه و از مسیر بلوار توس حرکت کردم به سمت باغ. از یک میوهفروشی که توری پرنده داشت، سه اردک قد و نیمقد خریدم.
در ادامهٔ مسیر مقداری گل و گیاه برای حیاط خانه خریدم. یک یاس مجنتا که به گفته فروشنده گلدهی زیاد و عطر خوبی دارد به همراه محبوبهٔ شب، شاهپسند، شمعدانی و یک گل دیگر که فراموش کردم چه نام داشت.
با خودم گفتم بروم باغ از برگشت اینها را میبرم خانه و میکارم. ولی متوجه شدم فروشنده تخممرغهای تزئینی بالاخره پیام داده که بروید تحویل بگیرید. گر چه گفته بود با اسنپ میفرستد ولی بر خلاف دورهٔ بازاریابی که یکسره روی اعصاب من بود، حالا تلفن را خاموش کرده بود. رفتم تا پارک ملت و در مسیر برگشت هم دو نفر از آشنایان زنگ زدند که پول ما را بده. حالا بیا درستاش کن که همراهبانک ملت ارسال به پایا انجام نمیدهد.
دیدم راهی نیست. تخممرغهای تزئینی هم خراب میشوند. رفتم خانه و گلها را پیاده کردم و تخممرغها را در دستگاه چیدم و ثبت کردم. کار بعدی رفتن پای سیستم و تلاش برای واریز با اینترنت بانک بود که انجام شد. ولی در مسیر رفت یکی زنگ زد که شما به ریال زدی و اشتباه کردی. دیگر راه برگشت نبود و قرار شد شب یک کارش بکنم.
به باغ که رسیدم امن و امان بود. گرگی را باز کردم برود دوری بزند. مزاحم اردکها میشد و مجبور شدم از باغ بیروناش کنم برود توی کوچه بگردد تا اذیت نکند. خودم هم نهار خوردم و برگشتم به سراغ کارها. اولین کار کندن بیشتر کف سرویس حمام بود که انجام شد. گر چه فکر کنم لولهکش که بیاید بگوید باید بیشتر بکنید.
تماس با فروشنده درب و پنجره هم منجر به وعده برای نصب فردا شد. ببینیم و تعریف کنیم. جوشکار هم سر کار نیامد به بهانهٔ این که من دیر رسیدهام و دیگر نمیصرفد بیاید سر کار. امان از تنبلی ما مردم. گفتم لااقل ۴-۵ ساعت کار را جلو میاندازی ولی به خرجاش نرفت.
اردکها وقتی استخر را دیدند خیلی کیف کردند. توی آب شنایی کردند و پر و بالی شستند. ولی زود بیرون رفتند و زیر آفتاب خودشان را خشک کردند. دور خودشان میچرخیدند و دنبال غذا میگشتند. ظرف درستی هم نبود که برایشان نان خشک خیس کنم. مقداری دان خیس کردم که مرغها حمله کردند و خوردند. اینها هم هر چه گیرشان میآمد میخوردند. کوچکترینشان پوست خیار دوست داشت.
امروز هم تولید بلدرچینها مسخره بود و در حد ۵ عدد بیشتر نصیب من نشد. برهما تخم گذاشته بود ولی بعد که برداشتم متوجه شدم یک نوک به آن زده شده که نشانهٔ خطرناکی است. فکر کنم بهترین روش نگهداری اینها همان قفس صنعتی باشد ولی هفتهای یک بار بیایند بیرون و خاکبازی کنند و دوری بزنند. شاید این تکنیم خوب جواب دهد.
اخیرا در پادکست «منسان» به مطالب جالبی برخوردم. مثلا این که در شرکت آمازون ارائه با پاورپوینت کنار گذاشته شده چون محتوا را به خوبی منتقل نمیکند. آنها به روش مکتوب برگشتهاند و ارائهها با استانداردی درونسازمانی به صورت کتبی ارائه میشود و بعد ارائه دهنده توضیحاتی روی آن میدهد. جالب است که دقت نکرده بودم پاورپوینت یک دستیار کمکی بوده و برای ارائههای حرفهای در سطح مدیریت شرکتی مثل آمازون ضعیف است و میزان اطلاعات منتقل شده را کاهش میدهد.
به تازگی کشف غریبی هم داشتم. من همیشه این ادعا را داشتم که بر ذهن خود مسلط هستم و افکارم را کنترل میکنم. ولی متوجه شدم گفتگوی درونی بسیاری دارم و همواره یک چیزی در ذهنم در حال حرف زدن است. یا آهنگ پخش میشود یا بخشی از یک سخنرانی مرور میشود یا چیزهایی مثل این. پس باید از نو روی کنترل افکار و ذهن کار کنم تا این وضعیت اصلاح شود. شاید علت دیر تصمیم گرفتنهای من هم همین باشد یا لااقل در آن دخالت داشته باشد.
عصر در باغ سعی کردم با کارواش پنجرهها را تمیز کنم ولی تاثیری نداشت. فقط مقداری از گچها شسته میشد که قابل توجه نبود. هی به اوستا بنا گفتم نکن گوش نداد. تیغ تمیزکاری که خریده بودم هم نبود و نفهمیدم کارگرهای بلوچ کجا انداختهاندش. پس کارواش را بار کردم و آوردم تا لااقل حیاط را بشوییم که از عزا دربیاید.
چند روز است میخوام یک پشتیبان از سایت دانشجویانه بگیرم و نمیشود. شبها که سرعت اینترنت ضعیف است و صبح زود هم که فرصت نمیشود و میزنم بیرون از خانه. واقعا باید روی مدیریت زمان کار کنم. کار دارد بیخ پیدا میکند.
پنجشنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۴
شب مهمان بودیم و باید زود از باغ برمیگشتم. با این حال با برادرجان هم قرار گذاشته بودیم که بیاید کمک و اوستای لولهکش را هم باید سوار میکردم. پس صبح زود بساط صبحانه و نهار را برداشتم و زدم به جاده. به باغ که رسیدیم و صبحانه را تمام کردیم، ساعت تقریبا ۷:۳۰ بود.
بار فریمها و نصابهای در و پنجره هم حدود ۹ آمدند و تا ۱۳:۳۰ کار را تمام کردند. همهچیز خوب پیش رفت به جز یک پنجرهٔ نورگیر هال که در قاب جا نمیشد. مشخص شد گچکار دور آن را پر کرده در حالی که اندازهگیری دقیق برابر همان فضای خالی بوده. گچها را تراشیدم و جا شد ولی بعد از نصب قسمت بالایی آن کمی خالی ماند که باید پر شود. حالا خانه شکل آدمیزاد به خودش گرفته و میتوان امیدوار بود که بعد از تکمیل نشیمنی دلنشین داشته باشیم.
عجیب این بود که سقف که خشک شده بود باز آثار نمزدگی ضعیفی نشان میدهد. مشکل نمیتواند از ایزوگام باشد گر چه از این دنیای عجیب، بعید نیست.
اردکها خودشان را در استخر شسته بودند و اینقدر تمیز شده بودند که نگو. واویلا که اول چقدر کثیف بودهاند و مشخص نمیشده.
کمک برادرجان نعمت بزرگی بود. کف سرویس دستشویی را کامل کندیم، مقداری هم مسیر فاضلاب به اتاق را باز کردیم. خط لوله برای آبنمای جلوی در را هم درآوردیم. کیسههای گچ و دان و غیره که در اتاق جا خوش کرده بودند را هم به بیرون بردیم.
اما خبر بد باز تلف شدن چند بلدرچین بود. انگار نرها به اینها حمله کرده بودند و از پشت سر اینقدر ضربه زده بودند که مرده بودند. وضعیت اسفناکی بود. حتی باز یکی دو تایشان را در حیاط روی زمین پیدا کردم. احتمال دادم این وضعیت حاصل گرمای شدید باشد. برادرجان پیشنهاد خوبی داد که توری سبز سایهگیر را روی قفسها بیندازیم و امتحاناش کردیم.
در مسیر برگشت ترافیک شدیدی بود و تا برسم خانه ساعت از ۱۹ رد شده بود. تازه باید از محسن کلهپز هم سطلهای استخوان را میگرفتم. با خستگی و کوفتگی رفتم و گرفتم و آمدم و فرصت شد دوش بگیرم و برویم مهمانی.
یک نکته که تازه به فکرم رسید، نیاز به خروجی فاضلاب از محدوده قفس بود. آنجا شستشو زیاد خواهیم داشت و لازم است یک چاه کوچک در بیرون کنده شود و یک خروجی فاضلاب به آن بدهیم. حالا دو چاه کوچک در حیاط لازم است، یکی برای سرویس دستشویی و دیگری برای فاضلاب قفسها.
در مهمانی هم نکات جالبی در صحبتها بدست آمد. این که به جای UPS بهتر است از ژنراتور گازی استفاده کنیم که خودکار وارد مدار میشود را نمیدانستم. یک سری از لوازمی که نیاز داشتم را هم یکی از همسایگان داشت که قرار شد بررسی کنیم و بگیرم.
یکی از همسایگان هم گفت یک فرد مسن تنها هست که دنبال جایی است، نگهبانی بدهد و شبانهروزی بماند. با حقوق ۷-۸ میلیون هم راضی است و به کارهای کشاورزی هم علاقه دارد. به جز سن ۶۰ سال با نیازهایی که ما داریم هماهنگ است.
امروز اینقدر با این و آن بودم که فرصت نشد پادکست گوش کنم.
جمعه ۲۲ فروردین ۱۴۰۴
صبح باید میرفتیم به باغ و عصر هم مهمان بودیم. نهار هم به آبگوشت مادرزن دعوت شدیم در باغ. خب یک تیر و دو نشان بود. دخترجان تا ۹ صبح تمرین فشرده ووشو داشت. بعد از آن راه افتادیم به سمت باغ. سطلهای استخوان را با احتیاط در صندوق شاهین چیدم و آنچه برداشته بودیم را روی صندلیها فشردهسازی کردیم. چند گلدان کوچک پیچک را هم برداشتم که خواهم گفت به چه کار آمد. اینها در حیاط خانه از بذر پیچکهای قبلی رشد کرده بودند. این مدل تا پاییز رشد میکند و بعد تا آخر پاییز گلهای بنفش و سورمهای شیپوری قشنگی میدهد.
به باغ که رسیدیم جمعیت جمع بود. ولی آن یکی که دیر آمد نهار را به بعد از ۱۴ عقب انداخت. برادرخانمها هم همت کرده بودند قفس بسازند. چند مرغ طاقچه هم با خودشان آورده بودند. یکی دو تا هبلکس هم از من گرفتند. این وسط یادشان آمد که قطعات ایرانیت نیست و گفتم من بردهام. رفتیم از روی قفسها برداشتیم و یک ایرانیت بزرگ به جایش روی آن کشیدیم.
هر کسی اردکها و گلهای دم در را دید گفت چه قشنگ و چه زیبا. کمی خستگی آدم درمیرود. از در و پنجره هم تعریف کردند که جای دلخوشی بود. شب که تاریک بود مهتابی و لامپها را آزمایش کردیم که نور بسیار خوبی داشتند.
نهار آبگوشت بود و بعد از آن جابجا کردن بیشتر از ۵۰ ورق ایرانیت و حدود ۶۰ برگه توری فلزی به آخر باغ کار نفسگیری بود.
یک گربهٔ چشمسبز هم پیدایش شد که خودش را برای پسرجان لوس میکرد و گرسنه بود. استخوان مرغی برایش انداختم و خورد. بوی سطلهای کلهپاچه را شنیده بود. تکهای دادم که روی هوا گرفت. پسرجان شوخیاش گرفته بود اسم این حیوان را جمشید بگذارد. گفتم بچه جان! اسمهای اسطورهای ایران زمین را آدم روی گربه نمیگذارد. گفتم دیگر نشنوم این طوری صدایش کنی.
یک جوجه در تخم گیر کرده بود که بیروناش آوردیم. ولی گویا دیر به دادش رسیده بودیم و یک پایش درست حرکت نمیکرد. تا عصر هر چه آب و غذا دادیم و تمریناش دادیم که بتواند راه برود افاقه نکرد و مجبور شدم خوراک سگاش کنم. طبیعت خشن است و چارهای نیست.
دستگاه جوجه کشی را هم که بررسی کردم باز حدود ۱۰ تخممرغ خراب و بدون نطفه بیرون آمد که برای سگ بردم. این وسط روی تخم خوابیدن مرغ برهما خبر جالبی است که خوشحالم کرد. حیوانک از روی تخمها تکان نمیخورد.
بعد از ظهر پسرجان کمک کرد و با پمپ کل درختها را آب داد. درختهای هلو دارند آفت زیادی نشان میدهند که روی اعصاب است. فردا صبح باید حتما سمپاشی کنم.
با پایین رفتن آب استخر حالا اردکها رفته بودند توی آب و نمیتوانستند برگردند. یک مرغ هم توی استخر افتاده بود و حسابی خیس شده بود که بیروناش آوردیم. حیوانک میلرزید و توی باد هم ایستاده بود. فرستادیماش به داخل قفس تا زودتر خشک شود. برای بیرون آمدن اردکها آب کردن استخر راهحل درستی نبود چون طول میکشید. پس یک ایرانیت را با شیب مناسب داخل استخر گذاشتیم تا بتوانند از روی آن بیرون بیایند.
مرغها بومی که اعتصاب تخم بودند و فقط سه تخم لاری گیرمان آمد. شب در مسیر برگشت ترافیک شدیدی بود. به نیروگاه فردوسی نرسیده دیگر سرعت به دنده یک رسید. پیچیدیم و از روستای چهارفصل به خانه آمدیم. تازه همان مسیر هم ترافیک شده بود و آمدن سخت بود.
همهٔ اینها به کنار برای جلوس ۲۴ فروردین که روز تولدم هم باشد، مهمان دعوت کردیم. حالا باید هال پذیرایی را گردگیری اساسی میکردیم که از خاکی که جوجهها پراکنده میکنند، پر شده است. پس اول جوجهها را به اتاق کار خودم آوردم تا آنجا را هم پر از گرد و خاک کنند و بشود برای پذیرایی کاری کرد. دیگر اینقدر خسته بودیم که جز بخشی از کارها را انجام ندادیم و باقی ماند برای بعد.
برادرجان هم که توافق کرده بود چند روزی بیاید کمک و دستمزدی که به غریبه میدهیم را بگیرد، خبر داد که به جای شنبه، یکشنبه میآید. گچکار قبلی هم زنگ زد و قرار شد صبح بیاید تکلیف گچکاری را روشن کند.
شنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۴
شب طوری مثل سنگ خوابیده بودم که نگو. موقع نماز صبح هم به زور خودم را از بستر کندم. تازه بعد هم آمدم دوباره دراز کشیدم. صبحانه بعد از دوش چسبید و حالا باید کلی حساب و کتاب عقبمانده را مینوشتم. آمدم پای سیستم و ابتدا خاطرات را تمام کردم.
یکی از جوجههایی که در دستگاه است هر از چند دقیقه چند ثانیه جیغ میکشد. هر چه نگاه کردم نفهمیدم کدامشان است. ولی بعضیهای اینها چسبندگی فضولات پیدا کردهاند و پشت دمشان کلی آشغال چسبیده است. اگر تمیز نشود خواهند مرد و حالا بیا درستاش کن.
یکی از کارهای جالب مشورت کردن با هوش مصنوعی Grok بود. در مورد باغ توضیح دادم و توصیه برای دوربینهای حفاظتی خواستم. تقریبا همان پیشنهادی که کارشناس داده بود با همان مدل دوربینها را ارائه کرد. با این تفاوت که قیمتهای پایینتری را محاسبه کرد. با این حال گویا باید ۵۰ میلیونی برای این کار کنار بگذارم.
حسابهای مالی را که نوشتم باز چند فقره یادم نمیآمد چه خریدهام. خبر بد هم این بود که هزینههای فروردین ۱۴۰۴ از ۳۱ میلیون تومان گذشته است. واویلا.
امروز که به باغ میرفتم سری به گلمکان زدم تا یک متخصص گازکشی پیدا کنم. بالاخره یک دفتر بسته پیدا کردم و زنگ زدم تا بیایند از باغ بازدید کنند.
بالاخره گچکار آمد و کار را دید. برایم توضیح داد که بنا اینقدر دیوارها را بد اجرا کرده که برای شمشهکش شدن گچها باید کلی مصالح اضافه هزینه شود. در ظاهر که درست میگفت و با یک شمشه گذاشتن مشخص شد که دیوار چقدر تاب دارد. در نهایت از درست کردن گچها انصراف دادم و به همین وضعیت بسنده کردم.
با تمام شدن کتاب قبلی، یک کتاب کوتاه به نامی شبیه «وقتی پرندهها میمیرند» را گوش دادم. بعدی کتاب «توپ مرواری» صادق هدایت بود که اوایل آن حسابی خنداندم. با صدای ناصر زراعتی اثر بانمکی شده است.
در پادکست کارنکن هم گفتگو با آقای آردم را گوش دادم. نکتهای که برایم جالب بود نگاهی بود که به وقایع و امید داشت. این که «نحن محکومون بالامل» یعنی «ما محکوم به امید هستیم» برایم جذاب بود. این که توضیح داد امید داشتن همهٔ مشکلات را حل نمیکند. ولی امید نداشتن قطعا مشکل درست میکند. انگار آبی بود بر آتشی که مدتها است زیر پای من روشن است و میسوزاندم. این فلسفه که تنها با امید میتوان ادامه داد و زندگی کرد به این شکل برایم خیلی جذاب بود.
کتاب انگلیسی ایکیگای را هم پیدا کردم و گذاشتم دم دست تا شروع کنم. شب اینقدر خسته بودم که فرصت نشد بروم حیاط را تمیز کنم که فردا مهمان داریم.
یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۴۰۴
امروز خیلی پرکار بودم. از صبح زود یعنی حدود ۵ به جوجهها و کبوترها غذا دادم و آبی به باغچه پاشیدم و آماده شدم با برادرجان و لولهکش برویم باغ. ولی لولهکش سر قرار نبود و دونفری رفتیم. کار سنگینی هم داشتیم. ابتدا اتاق پشتی را خلوت کردیم و بعد کابینتها را بیرون بردیم. ابتدا کندن سوراخ انتقال آب و بعد هم کندن مسیر سیمکشی برق را انجام دادیم که خیلی خستهکننده از آب درآمد.
سختترین کار این بود که نیزهٔ هیلتی در سنگ گیر کرد و به هیچ وجه درنمیآمد. بیرون کشیدن آن نیم ساعتی طول کشید و حسابی خستهمان کرد. هر چه با قلم و چکش زدیم، درنیامد. دریل آوردیم تا دور آن را آزاد کنیم و نمیشد. هم بددست بود و هم ناکارآمد. در نهایت قلم هیلتی را زدیم و دور نیزه را اینقدر تراشیدیم تا درآمد. امان از وقتی که یک کار ساده به یک دردسر جدی تبدیل میشود.
امروز یک خبر خوش داشتم. بالاخره یک تخممرغ از نژاد ایام سمانی گیرم آمد. به تازگی متوجه شدهام که مرغ برهما هم روی تخم میخوابد و استاد بیات گفت بگذار بخوابد و خروس را هم جدا نکن. حالا چالش اینجا است که قفس برهما همانجایی است که از یک طرف باید سیمکش کار کند و از طرف دیگر، منبعی که برای نفت خریدهام، باید قرار گیرد. حالا بیا درستاش کن.
امروز هم جوشکارها نیامدند که فوتی داشتند و امیدوارم دوشنبه پیدایشان بشود. گچکارها را هم خودم گفتم نیایند. برای ساخت سکوی دور ساختمان هم ۱۲ میلیون درخواست کردند که به نظرم زیاد بود.
پیگیر دستگاه ژنراتور گازی هم شدم که همسایهمان گفت من دیزل دارم و برایت میپرسم. گازکش هم آمد و ارزیابی کرد که اگر طرح من را اجرا کند حدود ۱۴ میلیون و اگر طرح اصولی خودش را اجرا کند، ۲۵ میلیون تومان میشود. این وسط برادرجان هم پیشنهاد کرد که گرمایش از کف اجرا کنیم که از همه بهتر است. حالا باید قیمت این یکی را هم دربیاورم.
عصر خیلی دیر رسیدیم و برادرجان ماشیناش را برداشت که برود مامان و اهل و عیالاش را بیاورد مهمانی. دختردایی از دانمارک آمده و با کوچولوی بانمکاش مهمان ما بودند. یک فسقلی تپلی بامزه که نگاهی خسته دارد و انگار حوصله ندارد به اطراف نگاه کند.
مهمانی هم خوش گذشت. هم عیددیدنی بود و هم تولدم بود. هدیه هم گرفتم و جذابترین قسمت ماجرا بازدید همه از جوجههای داخل دستگاه بود. اینقدر علاقه نشان دادند که دخترجان را فرستادم برود چند تا جوجه بزرگتر از اتاق بیاورد ببینند.
دوشنبه ۲۵ فروردین ۱۴۰۴
امروز برادرجان نیامد ولی لولهکش آمد. با این که پیرمرد دقیق و باحوصله کار میکند ولی نزدیک بود فراموش کند که خروجی ناودان پشتبام را به فاضلاب وصل کند. خب باید چک کرد.
بهترین کاری که کردم، درآوردن تراز جعبه کنتور و سیمان کشیدن دور آن بود. خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکردم، وقت گرفت. تراز درست درنمیآمد و هر بار به یک طرف کج بود. ورودیهای لولههای آب و خروجیهای آن را خاک ریختم و با آکاسیف پوشاندم تا سیمان روی آن را نگیرد و خاک هم به درون نفوذ نکند. لولهکش که دید گفت عالی کار کردی.
نکتهٔ دیگری که لولهکش گفت و مفید بود، ضرورت خاک نرم ریختن روی لولههای آب بود. گفت نخالهها گاهی به سادگی لولهها را سوراخ میکنند. پس یک سرند خریدم تا برای روی لولهها خاک نرم تهیه شود. یک عینک محافظ هم گرفتم که موقع کندن مسیر خرطومیهای برق اینقدر خاک توی چشم آدم نرود. یک شاغول و نخ بنایی هم گرفتم تا برای ساختن دستشویی و اتاقک نگهبانی حیاط استفاده کنم.
باز هم جوشکار نیامد. زنگ زدم و گفتم تا آخر هفته هر چقدر جوش دادید را حساب میکنم و بعد از آن دیگر نمیخواهم. در ظاهر که بیخیال بود و گفت باشد.
امروز ۲۰۰ بلوکه سیمانی خریدم تا برای حاشیهٔ سکوهای دور ساختمان استفاده شود. جالب آن بود که رانندهای که آورد و تحویل داد سفارش کرد بلوکهها را آب بدهم. گفت الان بلوکه روی زمین نمیماند و آب بدهید تا محکم شود.
سهشنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۴
امروز با برادرجان باید میرفتیم سر کار که خواب ماند و نیامد. هر چه منتظر شدم خبری نبود و خودم رفتم. هوا گویا دارد گرم میشود و دیگر وقتاش است بروم ماهی برای استخر بخرم.
مرغ برهما همچنان روی تخم میخوابد ولی متوجه شدم تخممرغی زیرش نیست. به نظر میرسد میشکنند و میخورند که خبر بدی است. استاد بیات میگفت لابد کار موش است چون این نژاد آرام است و جلوی موش را نمیگیرد.
گرگی هم یکسره ظرف آب را چپ میکند و نمیفهمم این چطور زنده میماند. مرغها هم به روشنی گیج هستند و گاهی جاهای عجیبی تخم میگذارند که آدم فکرش را نمیکند. منتظرم زودتر قفسها آماده شود تا بتوانم این پرندگان فضول را سازماندهی کنم.
چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۴۰۴
با برادرجان رفتیم به باغ. هوا گرم بود و رفتم ماهی خریدم. سه ماهی کوی مولد شامل یک ماده درشت و دو نر. یک وان پلاستیکی هم از فروشنده خریدم تا آنها را در آن کنار هم بگذارم و بعد از تخمریزی به استخر منتقل کنم.
برادرجان بیشتر با هیلتی کار میکرد و کندهکاریهای مشکل را انجام میداد. من هم در محوطه خاک سرند میکردم و جاهایی که لولهٔ آب رد شده بود میریختم. قرار شد فردا که لولهکش میآید، برادرجان هم بیاید. با هم کابینتهای آشپزخانه را هم آزمایش کردیم و طراحی نهایی آن را مشخص کردیم. محل یخچال هم قطعی شد و حالا مانده اجرای این برنامهها.
شب همگی مهمان آن یکی برادرجان بودیم. آنجا خبری شنیدم که حالم گرفته شد. خبر بد این بود که هشدار وضعیت نارنجی داده شده و باز هوا دارد به شدت سرد میشود و احتمال بارش برف هم دارد. خب بیا درستاش کن. باز من ماهی خریدم و هوا سرد و یخبندان شد. وقتی یادم میآمد که فروشنده گفت سعی کن ماهی را در دمای ۲۶ درجه نگهداری تا خوب تخم بریزد و تخمها باز شوند، بیشتر آتش میگرفتم. اصلا انگار امسال هوا با من سرناسازگاری دارد. هی ببار و نبار و بدقولی اوستا بنا و جوشکار و گچکار و غیره به این بهانهها.
تا چند ساعت از این خبر کفری بودم و نمیتوانستم با خودم کنار بیایم. تنها چیزی که به آن رسیدم این بود که باید مثل ژاپنیها با تقویت فناوری با این چالشهایی که طبیعت میآفریند، مقابله کنم. طبیعت الگوهای خاص خود را دارد و ما انسانها سعی میکنیم همه چیز را به دلخواه خود تغییر دهیم و این با اساس طبیعت ناسازگار است و این که نشود هر چیزی را به هر شکلی که دلمان میخواهد برگزار کرد، طبیعی است. گویا هنوز تا به فلسفهای برسم که با ماهیت این نوع کارها جور دربیاید و از شر استرس و حرص خوردن خلاص شوم، راهی دراز در پیش است.
کتاب «توپ مرواری» صادق هدایت هم تمام شد. چندین بار حسابی من را خنداند و چند بار هم به طور جدی به فکر واداشت. بیشتر چیزهایی که میگفت، اغراق انتقادهای اجتماعی و مذهبی بود. ولی در چند نقطه هم دیگر به نظرم به چرند گفتن افتاده بود و به زمین و زمان ناسزا میگفت و تاریخ جعل میکرد. نظرم را در سایت goodreads.com در این پیوند نوشتم. حالا چالش کتابخوانی ۲۰۲۵ من با ۵ کتاب یک قدم جلو رفت.
پنجشنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۴
امروز از روزهایی بود که دارد شک من را به یقین تبدیل میکند که چربی خون دارم. چون با وجود سنیگن بودن کار بسیار سرحال و آماده به خانه برگشتم. از وقتی به نازککاری ساختمان رسیدهام کمتر ورزش کردهام و این روزها خیلی سرحالم میکند. فقط این نیست و خواب رفتن دست و پا که زود اتفاق میافتد هم برای من نشانهای است که باید زودتر آزمایش بدهم و مطمئن شوم چه بلایی دارد سرم میآید.
امروز من و برادرجان و پیرمرد لولهکش به باغ رفتیم. لولهکشی دستشویی و اتاق پشتی تمام شد. برادرجان معتقد بود بهتر است به جای بخاری رادیاتور بگذاریم و با یک پکیج کار کنیم. برای بهتر نتیجه دادن هم لولههای رادیاتها را کمی در کف میچرخانیم تا حالت گرمایش کف بگیرد. لولهکش هم تأیید کرد و قرار شد همین کار را بکنیم. این طوری نیاز به لولهکشی گاز مفصل هم نیست و به راحتی میتوان کار را عملی کرد. تازه توپ فوم یک سانتی که در خانه روی دستم مانده بود هم به کار برده خواهد شد. البته سرامیک کردن کف که صرفنظر کرده بودم باز به گزینههای روی میز برگشت.
نکتهای که تا حدی خیالم را راحت کرد، وضعیت ماهیهای مولد کوی بود که در ظاهر سرحال و خوشحال در وان پلاستیک بودند. تکه نان خشکی برایشان انداختم تا گرسنه نمانند و البته باید غذای درستی برایشان ببرم.
بلدرچینها ۱۵ تخم گذاشته بودند که بعد از مدتها ۵-۶ تا تخم تحویل دادن خبر خوبی بود. متوجه شدم گاهی مرغهای لاری میروند در قفس مرغهای بومی تخم میگذارند و حالا دیگر درست مشخص نیست کدام تخممرغ مال کیست.
جوشکارها هم بالاخره آمدند و سقف ایرانیتی روی قفسها را اجرا کردند. کمی هم با هم جنگ زرگری راه انداختند که جای دیگری هم کار دارند و چطور کار من را انجام دهند. گفتم از شنبه اگر مرتب میآیید تا تمام کنید، حرفی نیست. اگر یک روز نیامدید، دیگر نیایید که بیشتر از این حوصله ندارم.
همسایه کناری هم آمد و اعتراض داشت که چرا سر آهنهای شما روی دیوار ماست و چرا به جای ستون گذاشتن روی دیوار ما میخ زدهاید. با گفتگو حل شد ولی بهتر بود نمیرفت با کارگرها جیغ و داد کند. خب زن است و احساساتی و آنها هم به نظر من کیف میکنند جیغاش را دربیاورند. حالا به خاطر اعتراض همسایه باید دو ستون به انتهای کار اضافه کنیم و دو پایه ستون هم بزنیم. گر چه قبلا گفته بود اشکالی ندارد و حالا نظرش عوض شده بود.
جلوی درب و محدودهٔ پارکینگ را حسابی مرتب کردیم که زحمت بیشترش را برادرجان کشید. حالا آرامآرام داریم تمیزکاریها را انجام میدهیم تا به شرایطی پایدار و نهایی برسیم.
آخرین کاری که یادمان آمد هم آببندی کردن دور دریچه کولر با ایزوگام مایع بود. کمی مشکل بود چون ماده الیاف داشت و به راحتی روی سقف پهن نمیشد. دستکشها را هم حسابی کثیف کرد. ولی حاصل کار خوب از آب درآمد.
جمعه ۲۹ فروردین ۱۴۰۴
امروز به استراحت گذشت. ولی نه این که به باغ نروم و تخممرغ جمع نکنم و به پرندگان رسیدگی نکنم. با همسرجان رفتیم و در هوای بهاری و بارانی دوری زدیم و کارهای انجام شده را دیدیم. حالا دارد حاصل این همه زحمت من آرامآرام خودش را نشان میدهد. این که همسرجان بگوید اگر همین حیاط را مرتب کنی خیلی قشنگ میشود، خبر مبارکی است. قبلا که به کلی با کارهای من موافق نبود و ساز مخالف میزد. ولی حالا گامبهگام دارد متوجه میشود که طرحی که مطرح شده ارزش دنبال کردن دارد.
گر چه باز هم مرغ برهما تخمی نداشت ولی یک مرغ لاری به شکلی مشکوک در قفس خوابیده بود و به حالتی قوز خودش را گرفته بود. نفهمیدم کرچ شده یا مریض است.
آببندی سقف در محدودهٔ دریچهٔ کولر هم خوب از آب درآمد و خیالام را راحت کرد. در باران قبلی به شدت چکه میکرد و نگرانکننده شده بود.
برادرجان آمد وانت را برد تا میزی جابجا کند. خیر وانت معمولا به همه میرسد. تا اینجا که از خریدن وانت راضی هستم. کمی هم سروصدا و مشکل نشان میدهد که باید نشان سیمکش و مکانیک بدهم.
یکی از دوستان گفت پارسال هم اوضاع آبوهوایی همینطور بوده و تا خرداد هی سرد و گرم شده و باران باریده است. من که یادم نیست ولی فقط میتوانم بگویم دردسر زیادی برای من و پروژهام درست کرده است.
امروز کلی جوجه در دستگاه به دنیا آمده بودند که باید جابجا میشدند. هوا هم سرد شده و جوجههایی که در آکواریوم بزرگ داخل حیاط هستند، سردشان شده بود. لامپ گرمایش را برایشان روشن کردم و انگار اوضاع بهتر شد. دریچهٔ هواکش را هم کمی تنگتر کردم که گرما زود بیرون نزند.
یکی از کشفیات جدیدم هم این بود که شمردن تخممرغهایی که هر روز جمع میکنم، روش دقیقی برای محاسبه سود و زیان مجموعه باغ پرندگان نیست. بخشی که برای خانه مصرف میشود یک توجیهی دارد. ولی همیشه تعدادی از تخممرغها به علت نطفه نداشتن در دستگاه هدر میشوند و خوراک دام میشوند یا در نقل و انتقال میشکنند. بعد از آن هم جوجهها تلفاتی تا بزرگ شدن دارند و شمردن تخممرغها تکنیک دقیقی برای محاسبه نیست و باید فکری جدیدتر برای آن بکنم.
خب دیگر این همه نوشتم بس است. حیف که فرصت نشد عکسهای مرتبط را ضمیمه کنم. امان از گرفتاری.
پستهای دیگر وبلاگ:

طولانیترین فروردین عمرم
این روزها به کندی میگذرند. این طولانیترین فروردینی است که تا به حال تجربه کردهام. کشدار و طولانی و البته پرکار و زحمت.

دو هفته و اندی خاطره
دو هفته و اندی خاطره از اول عید جمع شده که نرسیدم منتشر کنم. حالا شده یک خروار نوشته که امیدوارم حوصله کنید بخوانید

عید بدون تعطیلی
بالاخره سال نو رسید و شیپور نوروز دمید. عیدی که برای من تعطیلی ندارد و هر روز باید به باغ سرکشی کنم و پیگیر کارهای باغ پرندگان باشم

یک هفته تلاش
یک هفته تلاش پرجنبوجوش چیز کمی نیست. به ویژه اگر قرار باشد با همین توان بقیه سال را ادامه بدهم

سطح جدیدی از فعالیت
با رسیدن مولدها حالا سطح جدیدی از فعالیتها باید شروع شوند. هم در جنبهٔ عملیاتی و هم از جنبهٔ بازاریابی که بدون آن فروشی وجود نخواهد داشت

خروسهای تزئینی جدید
بالاخره اولین محموله رسید و امان از خروسهایی که وقت و بیوقت آواز میخوانند