شروع آرام یک تحول

در چند روز گذشته که علی‌رغم میل باطنی نتوانستم تولید محتوای مفیدی داشته باشم، حوادثی در ذهن من گذشتند که به سمت جدیدی سوق داده شدم. نه این که کن‌فیکون شده باشم، بلکه تغییراتی که مدت‌ها به خودم می‌گفتم باید شروع کنم را شروع کردم.

   برای مثال چند سال است که دانشجویانه را شروع کرده‌ام. دقیقا از سال ۱۳۹۰ تقریبا پاییز بود که اولین جرقه‌های این کار یعنی توانمندسازی دانشجویان به ذهنم رسید. مسیری که در این سال‌های طولانی طی شد، پرفراز و نشیب بود ولی همیشه یک مشکل وجود داشت: بهره‌وری پایین.

   به قول یکی از اساتیدم بعضی‌ها وقتی یک دفتر کار می‌گیرند، عملا فکر می‌کنند کار می‌کنند، در حالی که بیشتر وقت خود را تلف می‌کنند و بازده خاصی ندارند. بعد به یک سال نکشیده ورشکست می‌شوند و دفتر را جمع می‌کنند. من چند بار تا به حال به این مرحله رسیدم. نه این که اصلا کار نکنم. ولی معتقدم بازده مناسبی نداشتم که اگر می‌داشتم اوضاع دانشجویانه اینچنین نبود. در این چند روز فکر و ذهنم را جمع کردم و گفتم بگذار بعد از سال‌ها تمرین روش‌های مختلف، چیزی را همیشه تمسخر می‌کردم، امتحان کنم. یعنی مفهوم ارادهٔ سینمایی. همان چیزی که در فیلم‌ها ناگهان شخصیت در تحولی روحی به آن می‌رسد و همهٔ درها برایش باز می‌شود.

   من همیشه فرصت‌های مختلف را بررسی می‌کنم. اگر کتاب «چه کسی پنیر مرا جابجا کرد» اثر «اسپنسر جانسون» را خوانده باشید، می‌فهمید چه می‌گویم. بارها هم به فرصت‌های طلایی خوبی برخورد کرده‌ام. ولی مشکل همیشه از جایی شروع شده که شاید تعجب کنید. یعنی از جایی که مطمئن شدم یک فرصت خوب است و جواب می‌دهد. در این نقطه به دلیلی که برایم نامعلوم است، انرژی و اراده‌ام کاهش می‌یابد و درست و درمان آن فرصت را دنبال نمی‌کنم. نه یک بار که بارها این اتفاق برایم افتاده است. انگار بیشتر به کشف فرصت علاقه دارم تا تبدیل کردن آن از حالت سکون نظری به حالت فعال عملی.

   دیروز بچه‌ها تلویزیون نگاه می‌کردند. یک انیمیشن که طبق معمول در یک نقطهٔ سرنوشت‌ساز، شخصیت اراده‌اش را جمع می‌کند و انگار همه چیز عوض می‌شوند. دقیقا مفهومی که همیشه به نظرم جز اغراقی سینمایی چیز مهمی نبود. در فلسفهٔ شخصی من این مدل ناگهان تغییر روحیه و به مدد آن عوض شدن شرایط و پیروز شدن قهرمان بیش از حد هندی و تخیلی است. اما به خودم گفتم بگذار به روش خودم این یکی را هم امتحان کنم. من همیشه در فلسفه‌ای میانه زندگی کرده‌ام که شرایط پیرامونی را پذیرفتم و در نوعی استغنای خودساخته زندگی کردم. به هر چه داشتم، بسنده کردم و چندان خودم را برای بالاتر رفتن از نردبان دنیای دنی به زحمت نینداختم. ولی حالا می‌بینم که چیزی که شاید به صعود روحانی من هم کمک کند، یعنی دستگیری از خلق که همین دانشجویانه باشد، اسیر ناتوانمندی‌های من شده است. درد کمی هم نیست. پس برویم توی کارش ببینیم چه خواهد شد.

   پیروزی جالب این هفته در عرصهٔ فعالیت‌های کشاورزی و دامداری من بود. یکی این که در سایت دیوار یک آگهی جالب پیدا کردم. هفت مرغ و یک خروس به قیمتی مناسب. رفتم دنبالش و سر از گلشهر مشهد درآوردم. منطقه‌ای مهاجرنشین که بیشتر جمعیت آن افغانی هستند. طرف ۷ مرغ جوان و یک خروس پیر داشت که خیلی سرحال به نظر می‌رسیدند. کمی البته کثیف بودند که از آغلی که طرف داشت، تمیزتر از این درنمی‌آمد. یک کارگاه چوب‌بری بود و فروشنده گفت اینجا روباه پیدا شده مرغ‌ها را می‌دزدد برای همین دارم می‌فروشم. هی هم گفت این‌ها تخم می‌گذارند که خیلی جدی نگرفتم ولی در این چند روزه چند تخم‌مرغ تحویل داده‌اند. با مرغ قبلی هم ساختند و ظاهرا جنگ و دعوایی در پیش نبود. یک کیسه جو خرمن‌کوب هم خریدم تا دان کم نیاید. فروشنده عین مرحوم پورمخبر حرف می‌زد. انگار برادرش بود.

مرغ‌‌ها و خروس جدید

   یک دستگاه جوجه‌کشی هم خریدم که سریع‌تر از زمانی که مشخص کرده بودم، آوردند. حالا باید بروم تخم‌مرغ جمع کنم و بیاورم بگذارم جوجه شود. تا به حال این کار را نکرده‌ام و تجربه‌اش برایم هیجانی لطیف دارد. البته یک دردسری هم ظاهرا در پیش دارم. حجم دستگاه ۴۸ تایی است و باید چند روز پشت‌سرهم بروم تخم‌مرغ تازه بیاورم که جوجه بشود. این طوری پیش برود، باید هر روز بروم سری بزنم. البته قبلا که ویلای دولت‌آباد را گرفتم، به همچنین فکری بودم. اگر روزی بیشتر از ۵ تا تخم‌مرغ داشته باشم هم تقریبا پول بنزینم درآمده است. حالا برویم جلو ببینیم چه خواهد شد.

دستگاه جوجه‌کشی

شاید فکر کنید این همه علاقه تنها به درد تفریح شخصی می‌خورد. ولی پیشنهاد می‌کنم این تصویر را ببینید. یک تخم‌مرغ محلی و یک تخم‌مرغ صنعتی را در کنار هم پختم. یعنی به وضوح تفاوت رنگ زرده و قوام سفیده از زمین تا آسمان است.

تخم‌مرغ محلی و صنعتی

   مهمانی هم زیاد داشتیم این چند روزه. مسافران کربلا برگشتند و به رسم فامیلی هر یک از نزدیکان که دعوتشان کردند، ما را هم فراخواندند. یک میزبانی هم نصیب ما شد که جای شما خالی به جای برنج و این چیزهای مرسوم، کله‌پاچه دادیم. خیلی هم به همه چسبید. پسرجان هم چشم من را دور دیده بود و نوشابه خریده بود. یک دلستر طعم انگور هم گرفته بود که بیشتر شربت آسپیرین بود. ریختیم دور.

   اتفاق جالب دیروز بود که با پدرخانم رفتیم ویلا که درختان را آب بدهیم. چند روز آب مجتمع قطع بود و گفته بودند که جمعه درست می‌شود. پنجشنبه من رفته بودم آبیاری و تقریبا آب منبع را خالی کرده بودم. تا ظهر علاف شدیم و آب نرسید. به ویژه تفاوت درخت‌های سمت ما و ایشان جلب توجه می‌کرد. پسرها خوب آبیاری نکرده بودند و حتی بعضی درختان برگ زرده کرده بودند. رسیدگی منظم نباشد، باغ و درخت به سرعت افت می‌کند.

   دیروز یک تکه فرش در خیابان پیدا کردم و آوردم شستم. به هیچ دردی که نخورند، به درد انداختن روی قفس مرغ‌ها که می‌خورند. با وجود کارواش نیمه‌صنعتی که داشتیم به سرعت شسته شد و الان هم در حیاط دارد آفتاب می‌خورد. فرش را که دیدم یاد این عبارت قدما افتادم که «مَن طَلَبَ وَجَدَ» یعنی کسی که بطلبد می‌یابد. حتی یاد کلاس‌های روان‌شناسی قدیمی که رفته بودم افتادم. آنجا می‌گفتند به هر چه زیاد فکر کنید، برایتان بیشتر پیش می‌آید و این خاصیت ذهن ماست. بو می‌کشد چیزهایی را که به آن توجه می‌کنیم.

   بچه‌ها را هم در کلاس‌های تابستانی جهاد دانشگاهی ثبت‌نام کردم. دخترجان به کلاس «فن بیان» و پسرجان به سلفژ علاقه نشان داد. دو تا شهریه ۶۰۰ هزار تومانی به علاوه هزینه‌های بردن و آوردن بچه‌ها و کتاب و جزوه احتمالی به هزینه‌هایم اضافه شدند که غمی نیست. تا هزینه باشد، هزینهٔ آموزش باشد. حالا خودم هم به فکر افتادم که ببینم اگر کلاسی همزمان با کلاس دخترجان باشد، برای خودم ثبت‌نام کنم. خب باید از الهیه ببرمش سه‌راه‌ادبیات و علاف بشوم تا از کلاس برگردد. خوب است که این‌طوری یک صرفه‌جویی وقت هم بشود. اگر هم نشد کتاب می‌برم می‌نشینم در فضای سبز جهاد می‌خوانم. جای دنجی شده و سرسبزتر از گذشته دیدمش.

   وسوسهٔ شرکت در کلاس سنتور هم هنوز هست. گر چه فکر می‌کنم اول از داستان پایان‌نامه خلاص شوم بعد بهتر است. فعلا که دانشگاه آزاد چراغ سبز نشان داد که «دورهٔ توانمندسازی مقدماتی» را در سامانه مشکوة بارگذاری کنیم. فعلا هم اعلام کردم تا ظرفیت ۴۰۰ نفر اول رایگان باشد تا لااقل پایان‌نامه جمع شود. بعد ببینیم چه خواهیم کرد.

   این چند روزه خیلی از برنامه‌هایم عقب افتادم. عملا خیلی تلاش کردم ولی بیشتر فعالیت‌ها یا مهمانی رفتن بود یا رفتن به ویلا و کارهای خانه. این هفته باید کمربند را سفت ببندم که تا حدی جبران کنم. همسرجان هم در مرحله اول آزمون استخدامی آموزش و پرورش قبول شده و سخت درگیر ارسال مدارک و کار با این سایت‌های افتضاح دولتی است. سایتی که کد رهگیری را در موبایل نشان ندهد و در رایانه شخصی نشان دهد، واقعا اسمش چیست؟

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Skip to content