واقعا بوروکراسی اداری در کشور ما از بدترینها است. به ویژه وقتی با یک درخواست راهنمایی بخواهی بفهمی کجا باید بروی. مدارک پراید قبلا گم شده بود و مانده بود کارت ماشین. رفته بودم به پلیس ۱۰+ و گفته بودند بروید راهنمایی و رانندگی مرکزی. کلی تا آنجا راندم و رفتم و گفتند چرا اینجا آمدی برو پلیس ۱۰+. باز برگشتم به پلیس ۱۰+ و این دفعه گفتند بروید تعویض پلاک. قشنگ صبحم را خراب کردند و ۱۰:۲۰ رسیدم دفتر. مردمآزارهای نادان.
به دو تعمیرات موبایل سر زدم و کدهای APN سیمکارت رایتل را نداشتند. این دیگر چه وضعی است؟ گفتند برو پیشخوان دولت. خب تعمیراتی که نمیتواند سیمکارت تنظیم کند چطور بلد است کارش را درست انجام دهد؟
بالاخره خریداری برای پراید پیدا شد. قیمت ماشین را ۱۱۰ میلیون زده بودم و روی ۱۰۵ نقد توافق کردیم. مطمئن بودم بهتر از این هم میتوان فروخت. ولی به این تجربه رسیدهام که گاهی بهتر است زودتر قال قضیه را بکنیم و برویم سراغ برنامههای بعدی و زمان را از دست ندهیم. بعد از عاشورا و تاسوعا قرار انجام معامله را گذاشتیم. فعلا این پول اندک را باید خیلی اقتصادی هزینه کنم تا از این تنگنای برنامهنویسی و مشکلات کاریابی بینالمللی بیرون بیایم. شاید دفتر را هم تخلیه کنم تا بتوانم پول بیشتری ذخیره کنم. گر چه امیدوارم مشکل به طور جدی حل شود و نیازی به تخلیه دفتر نباشد. این مدت که دفتر را داشتم خیلی راحت کار میکردم و آرامش بسیار بیشتری نسبت به خانه داشتم که هر لحظه بچهها حرفی میزدند یا مهمان میآمد و غیره.
روز تاسوعای حسینی خانوادگی رفتیم حرم. زیارت مختصری کردیم و بعد از سالها دستم به ضریح امام رضا (ع) رسید. در برگشت هر چه در خیابانها سرک کشیدیم اثری از غذای نذری ندیدیم به جز یک جا که هنوز در دیگ را باز نکرده بودند و چون مشخص نبود چقدر باید معطل شویم و خسته بودیم، رد شدیم. نماز را در مسجدی نزدیک خانه خواندیم و در روضهای با سبک سنتی شرکت کردیم. یک روضهٔ بیریا و بدون حرفهای سیاسی و البته ضعیفتر از چیزی که من دوست دارم باشد ولی در مجموع خوب بود.
مودم دفتر این روزها واقعا دارد اذیت میکند و حیف که ۲۴۰ گیگابایت در حسابش خوابیده و الا در اولین فرصت کنارش میگذاشتم و خودم را خلاص میکردم. فکر نکنم کسی حوصله داشته باشد روزانه چندین بار مودم قطع و وصل شود و دائم مشکلآفرینی کند. آن هم مودم سازمانی که مثلا قرار بود ۳۲ اتصال همزمان با بالاترین سرعت را پشتیبانی کند.
تاسوعا و عاشورای حسینی تعطیل بود. ولی برای ووشوی بچهها یک تمرین در عصر روز تاسوعا اعلام کرده بودند. با این که فکر میکردم تمرین نمیگذارند، ولی در نهایت بچهها را رساندم به محل تمرین. از نظر من این تمرینات جزء آموزش حساب میشود و شأن آموزش در مفاهیم دینی بالاتر از عزاداری است. حتی در انتهای شب قدر که بالاترین شان معرفتی و معنوی را در ایام سال دارد، توصیه به علمآموزی شده است. امیدوارم این تمرینها نتایج خوبی داشته باشد و بچهها این حس را داشته باشند که تمام توان خود را برای تمرینات گذاشتند. حالا نتیجه هر چه شود، شده است.
شب تاسوعا به یکی از مساجد نزدیک رفتم. ۵ دقیقه هم نتوانستم چرندیاتی که آخوند پاکتی مجلس سرهم میکرد را تحمل کنم. مثلا گفت «ماهیان اقیانوسها بر مصیبت امام حسین گریستند». خب ماهی که گریه نمیکند و اصلا غده اشک ندارد. ضمن این که برداشت من از مشاهدات محیط زیستی من این است که حیوانات آنقدر که ما در این جلسات میبافیم به مفاهیم مذهبی عنایتی ندارند و اینها بیشتر ساخته و پرداختهٔ ماست. حرف دیگری که زد این بود که «اگر کسی فردا که عاشورا است کاسبی کند یک سال برکت از مالش میرود». خب این حرفها هم به نظر من رواج خرافات است. بدترین قسمتش که دیگر بلند شدم بروم اینجا بود که: «فلان عارف دید ملائکه فوج فوج به مشهد میآیند و از ملکی پرسید چه خبر است؟ گفت امام حسین (ع) به زیارت امام رضا (ع) آمدهاند». خب مزخرف بافی حدی دارد. ائمه در دنیای ملکوت با هم هستند و نیازی نیست در دنیای مادی به زیارت هم بروند. ضمن این که امام رضا (ع) فرزند امام حسین (ع) است و طبق اخلاق دینی کوچکتر به زیارت بزرگتر میرود. خلاصه این که این آخوندهای دوزاری هم مصیبتی شدهاند برای دین. حیفم از جمعیتی میآید که نشسته بودند این خزعبلات را گوش میکردند. من که بلند شدم و برگشتم خانه.
شب هم یک سخنرانی جالب از استاد فیرحی گوش دادم که تحلیل جامعهشناختی جالبی از شرایطی که به خروج امام حسین (ع) از حج و حرکت به سمت کوفه منتهی شد، ارائه داده بود. برایم جالب بود که بدانم خلیفه اول بیتالمال را مساوی بین صحابه و مردم تقسیم کرده بود. ولی از زمان خلیفهٔ دوم به سابقه در اسلام و جهاد توجه شد و عملا جامعه به دو قشر اشراف مذهبی و دیگران تقسیم شد و ثروت فراوانی به صحابه و مجاهدین صدر اسلام داده شد. این زمینهساز اختلافاتی شد که در نهایت به هجرت حسین (ع) و شهادت او منجر شد.
پراید هم بالاخره فروخته شد و صبح چهارشنبه مشتری آمد و بردش. حالا باید با سرمایه اندکی که تامین شده، با نهایت اقتصادی عمل کردن، هزینه کنم تا بتوانم از تنگنای مالی به وجود آمده گذر کنم. فعلا مقادیری قرض و قوله هست که باید پرداخت شود و ببینیم چقدر ته دیگ میماند برای بعد. به فکرم رسید بخش بیشتر پول را دلار بخرم تا بتوانم آهستهآهسته خرج کنم. ارزش پول هم کم نشود. خب با این سرمایهٔ اندک باید مراقب بود.
بالاخره با سه روز تاخیر به ویلا رفتم و متاسف شدم از اتفاقی که افتاده بود. در را که باز کردم گرگی دم در بود و از سگ ماده خبری نبود. کمکم نگران شدم و وارد باغ شدم که دیدم گرگی به سمتی دور میرود و نگاهم میکند. مشخص بود که آنجا خبری است. رفتم و با جنازهٔ بادکردهٔ سگ ماده مواجه شدم. حیوانک سرش را در ظرف آب فرو برده بود و نتوانسته بود بیرون بیاورد. وضعیتش خیلی خراب بود و واقعا دلم سوخت که این طوری از دنیا رفت. گرگی تا به حال در این ظرفها آب میخورد و مشکلی نداشت و چرا این طفلک بدین شکل نفله شد را نمیدانم. ناچار شدم ببرم و گوشهٔ باغ دفنش کنم. بو گرفته بود و از زیرش خونابه جاری شده بود و اصلا در وضعیتی نبود که بشود در کیسه کنیم و ببریم در بیابانهای اطراف بیندازیم. حیوانک سگ بانشاط و زیرکی بود و با این مردن درس عبرتی شد برای من که زودتر حوضچهٔ آبی برای سگها بسازم که آب کافی در این تابستان گرم داشته باشند و دیگر این اتفاقات تلخ تکرار نشوند.

بالاخره بعد از مدتها از یک دانشجو پیام برای مصاحبهٔ دیسک دریافت کردم. خوشحال شدم و باید ببینم کی میتوانم در برنامهها بگنجانم که در اسرع وقت امکان رسیدگی داشته باشد.

وسط گرفتاریها یک پیامک بامزه آمده که فلان موسسهٔ قرضالحسنه بنده را تهدید کرده که بیا وامت را بده و الا از بانک مرکزی کلیه حسابهایت را میبندیم و از این صحبتها. خب من تازه اسم این موسسه را شنیدهام و فکر کنم شماره من را اشتباه ثبت کردهاند. تماس گرفتم و گفتند شاید ضامن شدهاید. گفتم خیر. گفتند بروید یک اداره کمیته امداد بگویید شماره شما را حذف کنند. عجب داستانی است.
از صبح پنجشنبه دور جدید فعالیتهای من شروع شد. حالا کمی پول هست که مدت کوتاهی میتوان با آن سر کرد. قصد دارم در این دوره به طور جدی روی یاد گرفتن برنامهنویسی وقت بگذارم و مسیر درآمدی را ببرم به سمت فریلنسینگ یا استخدام دورکاری. دانشجویانه را هم به موازاتش ادامه میدهم و امیدوارم به این تغییر مسیر. برای تولید محتوا و آموزشهای جدید هم باید وقت بگذارم و نیاز به یک برنامهریزی حرفهای جدی دارم.
اولین اتفاق جالب هفتهٔ اخیر هم این بود که یک دوره رایگان Data Science پیدا کردم هلو! سه روز کلیه دورههای این مجموعه رایگان شده بودند.

دستدست نکردم و سریع ثبتنام کردم و از سه روز، توانستم ۲ روزش را زنده کنم. خیلی هم خستهام کرد. صبح تا شب بنشینی زل بزنی به ویدیوهای دوره تا چیز یاد بگیری و از همه کار خودت را بیندازی، ساده نیست. دو دوره را تمام کردم که «آشنایی با علم داده» و «استراتژی داده» بودند. خیلی چیز زیادی برایم نداشتند ولی خب دو گواهینامه دریافت کردم.
ولی دورهٔ سوم که «یادگیری ماشینی با پایتون» بود عملا گولم زد. فکر میکردم برنامهنویسی برای آموزش هوش مصنوعی باشد. ولی در عمل به طور کامل آموزش ریاضی علم داده و آمار با پایتون بود. گر چه مطالبی که گفت را دوست داشتم ولی دوره سنگینی بود و هر چه سعی کردم جلسات را ذخیره کنم هم نتوانستم تا آخرش پیش بروم و وقت تمام شد. حالا یک تبلیغ برایم آمده که با ۶۰ درصد تخفیف عضویت سالانه بگیرید. به پول الان تقریبا ۹ میلیون تومان میشود. بروم بگیرم؟

خبر بد هفته هم قطع شدن آب مجتمع باغداری بود. پمپ سوخته بود و چند درخت گیلاس حسابی تشنگی کشیدند. دوشنبه که توانستم آب بدهم هم اوضاع فشار آب افتضاح بود. از یکی از تأسیساتکارهای مجتمع خواستم و آمد و صافی کنتور را تمیز کرد و شنهای داخل لوله را درآورد ولی باز هم آن طور که میخواستم درست نشد. گفت بابا یک پمپ بگذار یک عمر هم من را دعا کن. دیدم بد فکری نیست و باید به سرعت اقدام کنم چرا که نگرانم یک موج گرانی جدید بعد از استقرار دولت جدید از راه برسد.
چندشترین خبر هفته هم این بود که متوجه شدم گرگی رفته سراغ جنازهٔ سگ مردهٔ قبلی و تقریبا یک سومش را خورده. بوی گندی که راهافتاده بود قابل تحمل نبود. برایم جالب است که سگ چطور جنازه میخورد و مریض نمیشود. با این حال بالاخره فهمیدم چطور باید ببندمش که نتواند خودش را باز کند. یک گردنبند برایش درست کردم که سر و دو دستش را در خودش میگیرد و طناب اصلی را به آن میبندم. گردنبند یکسره وصل است ولی طناب اصلی را میتوانم وقتی میروم باز کنم تا بگردد و خستگی در کند.
بالاخره جوجههای کوچک را از انباری به قفس صنعتی منتقل کردم. حیوانکیها اینقدر در سایه بزرگ شدهاند که انگار آفتاب برایشان غریب است. گیج و منگ بودند و کمی هم مشکل تعادل داشتند. حالا قفسی کمی بزرگتر دارند که باید ببینم چطور پیش میرود. مجبور شدم ۷ جوجهٔ کوچک را بگذارم کنار ۳ جوجهٔ بزرگ و امیدوارم اذیتشان نکنند.
باز هم موش را دیدم. حالا رفته داخل انباری و باید دامی برایش بگذارم. به گفتهٔ یک ابزارفروش باید از دستکش پلاستیکی استفاده کنم تا تله بوی انسان ندهد و این موجود زیرک به دام بیفتد.
بالاخره در آخرین فرصت یعنی ۳۱ تیر برای اظهارنامههای مالیاتی اقدام کردم. واقعا داشت یادم میرفت و خدا نصیب نکند که آدم یک تکلیف مالیاتی یادش برود. واقعا روی اعصاب خواهد بود.
مطلب جدیدی که اخیرا یاد گرفتم هم در پادکست «کارنکن» بود. متخصصی که دعوت شده بود میگفت من الان اگر کبابی هم بزنم، اتوماسیون اجرا میکنم. کاری میکنم سیخها خودکار بچرخند، دوربین میگذارم مشتریان را رصد میکنم، از همه مهارتهای مارکتینگ و مدیریتی هوشمندی که بلدم استفاده میکنم. دنیا به این سمت رفته است و همهٔ مشاغل باید از این روشها استفاده کنند.
بهترین خبر هفته هم مدال برنز دخترجان در مسابقات انتخابی تیم ملی در تهران بود. در فرم شمشیر تایچیچوان یعنی جییِن توانست سوم شود. دوستش هم طلا گرفت و اول شد. هنوز تهران هستند و امروز هم یک مسابقهٔ دیگر دارند. این نکته در همهٔ مسابقات ورزشی روی اعصاب من است که عکس و فیلم درست و حسابی تهیه نمیکنند. خبرنگارها هم که عکسها را به هیچ کس نمیدهند و صداوسیما هم که برای خودش میبرد و ما میمانیم و چند عکس موبایلی زاقارت مثل این.

پستهای دیگر وبلاگ:

طولانیترین فروردین عمرم
این روزها به کندی میگذرند. این طولانیترین فروردینی است که تا به حال تجربه کردهام. کشدار و طولانی و البته پرکار و زحمت.

دو هفته و اندی خاطره
دو هفته و اندی خاطره از اول عید جمع شده که نرسیدم منتشر کنم. حالا شده یک خروار نوشته که امیدوارم حوصله کنید بخوانید

عید بدون تعطیلی
بالاخره سال نو رسید و شیپور نوروز دمید. عیدی که برای من تعطیلی ندارد و هر روز باید به باغ سرکشی کنم و پیگیر کارهای باغ پرندگان باشم

یک هفته تلاش
یک هفته تلاش پرجنبوجوش چیز کمی نیست. به ویژه اگر قرار باشد با همین توان بقیه سال را ادامه بدهم

سطح جدیدی از فعالیت
با رسیدن مولدها حالا سطح جدیدی از فعالیتها باید شروع شوند. هم در جنبهٔ عملیاتی و هم از جنبهٔ بازاریابی که بدون آن فروشی وجود نخواهد داشت

خروسهای تزئینی جدید
بالاخره اولین محموله رسید و امان از خروسهایی که وقت و بیوقت آواز میخوانند