سعدی‌خوانی و سرمایه‌گذاری

   این‌قدر درگیر کارهای ساخت‌وساز شده‌ام که بیش از ۱۰ روز از آخرین وبلاگی که نوشته‌ام، گذشته است. گرفتاری عالمی خاص دارد. از نوشتن و آموزش دادن به طور جدی فاصله گرفتم و این فاصله تقریبا غیرقابل فرار بود. هر روز از صبح زود رفتم سر باغ و تا نزدیکی غروب آنجا بودم و سر شب دیگر حالی نمی‌ماند برای کاری کردن. تنها مزیت این روزها دلتنگ شدنم برای آموزش و پژوهش بود که نشانهٔ خوبی است و امیدوارم به درستی به مسیر صحیح برگردم.

   در هفته‌های اخیر جدیدترین فعالیت فرهنگی من بعد از شرکت در جلسات فلسفی که تصمیم گرفتم ادامه دهم، شرکت در اسپیس سعدی‌خوانی ری‌را امیری (همان دختری که برای حمایت از بوموسی رکاب زد تا خلیج فارس) است. خیلی جذاب است شنیدن سعدی و فکر نمی‌کردم اینقدر جذابیت داشته باشد. سعدی واقعا شگفت‌آور خوب است و حال آدم را دگرگون می‌کند. البته چند روزی است نرسیدم دنبال کنم. برایم جذاب بود که یک دختر ورزشکار چقدر جالب با ادبیات انس دارد. پیش‌تر فکر می‌کردم ورزشکارها بیشتر دنبال قدرت بدنی هستند و به این مقولات توجهی ندارند.

   شنبهٔ قبلی صبح رفتم به باغ و کارم تا عصر برچیدن قفس‌های قبلی مرغ و خروس‌ها بود. فکر نمی‌کردم اینقدر خسته‌کننده باشد. با این که در ظاهر کار پیچیده‌ای انجام ندادم و باید یک سری سیم مفتولی را می‌بریدم تا قطعات را جدا کنم، ولی حسابی خسته‌ام کرد. با اوستا بنا هم توافق کردیم که هال پذیرایی را متری ۱ و نیم میلیون تومان بسازد. با این ساده‌سازی که فقط سقف را گچ کنند و دیوارهای داخل را سیمان‌سفید بزنند و دیوارهای بیرونی را سیمان سیاه. قرنیز و سرامیک کف را هم کنار گذاشتم چون متوجه شدم اوستا این موارد را تمیز درنمی‌آورد. حالا با این همه آب رفتن کارهایی که باید اوستا رضا انجام دهد، بیش از ۶۰ میلیون تومان باید برای این پروژه کنار بگذاریم. خدا به خیر بگذراند که اوضاع خوب نیست و سرمایه اندک است.

   اخیرا مشکل جدیدی برای چشم‌هایم پیش آمده است. وقتی با سیستم Clash of Clans بازی می‌کنم چشم‌درد می‌شوم. ولی با همین سیستم اگر مثلا Diablo II Resurrection بازی کنم چشم‌درد ندارم. بیا درستش کن. با دوستان گیمر هم مشورت کردم و نتیجه‌ای نگرفتم. در نهایت با دستکاری کردن تنظیمات شبیه‌ساز اندروید متوجه شدم که ای بابا! راه‌حل جلوی چشم بوده و نمی‌دیدم. شبیه‌ساز در حالت رزولوشن حداکثری نبوده و به همین دلیل هم کیفیت تصویر اشکال داشته که با تصحیح آن درست شد.

   بالاخره همسایگان ویلای شاندیز که ارث پدری خانواده است، همت کردند و پیگیری اسناد را به بازدید کارشناس ثبت اسناد رساندند. در هوای بسیار سرد با برادرها رفتیم ببینیم چه خبر است. کارشناس هم خیلی دیر آمد و در نهایت درخواست نقشه UTM کرد که نداشتیم. ولی شرایط امیدوارکننده بود و امیدوار شدیم که بالاخره این ملک پدری سنددار شود. در باغ هم گشتی زدیم و تصمیم گرفتیم درخت بکاریم تا فضای سبز عوض شود و این ملک جانی بگیرد.

   این وسط به سرم زد که خانهٔ بیرجند را یک بار دیگر به فروش بگذارم. جالب این که این بار کلی مشتری سروکله‌شان پیدا شد. هیچ یک پول نقد کامل ندارند و همگی مهلتی برای تکمیل مبلغ می‌خواهند. گرفتاری شدیم در این وضعیت. بهترین‌شان ۳۰۰ میلیون کم داشت که خانه را نپسندید. بعضی هم خانه یا مغازه جایگزین پیشنهاد دادند که چنگی به دل نمی‌زد. بالاخره یک مشتری جدی پیدا شد و قراری برای چهارشنبه گذاشتیم که بروم بیرجند و معامله را تمام کنیم. حالا نکته این که این وسط یکی گفت آن روزها قمر در عقرب است و معامله نکنید. ای بابا. مولا علی هم در یکی از جنگ‌ها شنید که کواکب نحس هستند و عمدا همان روز جنگید و پیروزی بزرگی بدست آورد. این کهانت‌ها کی از ما ملت خارج می‌شود؟ خدا می‌داند.

   برای خودم جالب است که قبلا احساس تعلق خاطر بیشتری به این خانه داشتم. خاطرات کودکی بچه‌ها و   زحمت‌هایی که برای ساختن و پرداخت بدهی‌هایش کشیدم روی دوشم سنگینی می‌کردند. ولی حالا گویا از این بار تعلقات خلاصی پیدا کرده‌ام و به راحتی حاضرم مسیر زندگی را عوض کنم.

   مسئلهٔ مهم در این تصمیم این است باید به دقت سرمایه را مدیریت کنم. تا به حال چند بار سرمایه‌های خود را به باد داده‌ام و این بار نباید این اتفاق بیفتد. یک دوره در کافی‌نت ضرر سنگینی کردم در حالی که فکر می‌کردم روی جریان سود هستم. درآمد داشتم ولی مخارج زیاد شده بود و از کنترل من خارج شده بود. به دلیل ناواردی به اصول حسابداری این بلا سرم آمد. بار دیگر بعد از فروش بخشی از ارثیهٔ پدری بود که به خرید خانه و ماشین انجامید. ولی می‌شد بهتر عمل کرد و سود مناسبی کسب کرد. اخیرا هم ارثیهٔ همسرجان را به ساخت‌وساز اختصاص دادیم که به نسبت مفیدتر عمل شد ولی باز طبق پیش‌بینی پیش نرفت و پول‌ها رو به اتمام است. حالا چهارمین بار است که سرمایه‌ای قابل‌توجه به دستم می‌رسد و وظیفه دارم دقیق و حرفه‌ای عمل کنم.

   یک زمینهٔ دیگر هم مربوط به زمینی است که همسرجان در ولایت با خواهرها شریک هستند و کنار چاه آب است. قبلا صحبتی شده بود که زمین را برداریم و سهم‌ها را جابجا کنیم. حالا اگر خانه را بفروشیم می‌توانیم روی آن زمین هم اقدامی موثر انجام دهیم. ولی پروژه راه دور است و باید به کاری اختصاص داده شود که درگیرکننده نباشد و با حداقل نیروی کارگر بشود انجام داد. مثلا پرورش گاو و گوسفند می‌تواند از نظر امنیت دردسرساز باشد چون به راحتی با یک وانت نیسان یا کامیون می‌توان احشام را سرقت کرد. ولی مثلا اگر استخر بسازیم و از ایده‌های جدید مثل پرورش جلبک استفاده کنیم، دیگر کسی به سراغ آن نخواهد رفت.

   اوستا بنا و کارگرها بالاخره صفحه‌های پایه ستون سازهٔ قفس پرندگان را گذاشتند. جوشکار خبر کردم و سازه‌ای عظیم در حال بالا رفتن است که چند ده میلیون تومان سرمایه لازم دارد تا تکمیل شود. خنده‌دار این که مشخص شد اوستابنا چندین جا اشتباه اندازه‌گیری کرده و همه‌چیز سر جای خودش نیست. به پیشنهاد جوشکار کنار محوطه پرورش پرندگان یک انباری مناسب هم درمی‌آید که آن را هم به پروژه اضافه کردیم. حالا باید درخت بادام را جابجا کنیم که کاملا داخل انباری افتاده است. ولی هیچ جای درخت‌کاری نمانده مگر این که بوته‌های زرشک را بیرون بکشیم.

    از آن طرف هم اوستا بنا تقریبا دیوارها را چیده و برای ریختن سقف آماده می‌شود. این وسط طبق معمول چند سوتی اساسی هم داشتند که اگر حواسم را جمع نمی‌کردم، کار به فنا می‌رفت. مثل این که بخشی از دیوارچینی را داشتند روی خاک سست دست‌ریز انجام می‌دادند که اصولی نیست و بعد دیوار نشست خواهد کرد. شاخک‌های نصب حفاظ را هم جا انداخته بودند. سنگ‌های دور در و پنجره‌ها هم درست شاقول و گونیا نبودند. نمی‌دانم این جماعت چرا دقت کردن بلد نیستند و رویت را آن طرف کنی یک چیزی را خراب می‌کنند. هر بار که بالای سر این‌ها می‌ایستم مشخص می‌شود یک جای کار را اشتباه متر کرده‌اند یا چیزی را فراموش کرده‌اند. دق می‌دهند آدم را.

دیوارها بالا رفته‌اند
دیوارها بالا رفته‌اند

   یک کارت نفت هم این وسط کاسب شدم. یکی از روستانشینان ۱۷۰ لیتر نفت و ۴ سهمیه پر کردن کپسول گاز را به ۵۰۰ هزار تومان به فروش گذاشته بود که سریع گرفتم. حالا باید به طریقی نفت‌ها را ببرم و در مخزن ۳۵۰ لیتری که خیلی وقت است خاک می‌خورد، بریزم. یک بار که رفتم به علت قطعی برق و خاموش شدن پمپ، مسئول توزیع نفت رفته بود و ملت دم در منتظر بودند. کمی ایستادم و دیدم خبری نیست، رها کردم و رفتم پی کارم. دوباره صبح زود رفتم و اصلا نیامد چون تانکر نفت نیامده بود. بار سوم با کلی معطلی توانستم کل سهمیه نفت را بگیرم. این وسط اتفاق خوبی افتاد. سعی کردم با مردم تعامل کنم و از گوشه ایستادن دست بردارم. در صف با شخصی گفتگویم گل انداخت و ایشان یک فرد ماهر در پرورش زنبور و پرندگان زینتی را معرفی کرد. حالا باید تماس بگیرم و مشورت کنم.

   همسرجان به خاطر فوت یکی از آشنایان رفت به بیرجند و پسرجان هم با پسرخاله همراه شد و من ماندم و دخترجان. خب پدر-دختری خوش می‌گذرد. بچه را بردم کتابخانه تا کتاب جدید بگیرد که با وضعیتی تأسف‌آور روبرو شدیم. اول این که گفتند بخش کودک و نوجوان از ۱۹:۳۰ تعطیل است و نمی‌توانید کتاب ببرید. کارت کتابخانه دخترجان هم نیامده بود به این دلیل که همکار قبلی عکس او را گم کرده بود. به مخزن هم رفتیم که کتابم را تمدید کنم و دیدیم خانمی با کتابدار چانه می‌زند که چرا باید در هوای بسیار سرد برود بیرون از کتابخانه تا پول را به حساب واریز کند و فیش چاپی بیاورد. خب راست می‌گفت. مسخره این که کتابدارها می‌گفتند بانک به علت مالیات، کارت‌خوان‌های آن‌ها را جمع‌آوری کرده است. من که به کتم نرفت و به نظرم رسید که بی‌عرضگی در عرصه‌های مدیریت فرهنگی ما مسری است.

   بگذریم. در هوای سرد دخترجان را بردم آب‌میوه بخوریم. اول فکر می‌کردم خیلی ایدهٔ خوبی است و دخترجان هم حسابی ذوق کرد. ولی وقتی فقط توانست نصف انبه‌بستنی را تمام کند و یخ کرد، فهمیدم که انتخاب حرفه‌ای نداشتم. شام هم به درخواست دخترجان چند بسته متنوع نودل خریدیم و با هم پختیم و با دوغ آبعلی خوردیم. جای شما خالی.

   خواندن کتاب «قدرت» از «رابرت گرین» هم جالب است. عملا دارد راهکارهای بسیاری که غیراخلاقی هستند برای کسب قدرت آموزش می‌دهد. گاهی شک می‌کنم این نوع کتاب‌ها به چه منظوری نوشته می‌شوند؟

   خبر متفاوت کاری هفته هم این بود که به کار در حوزهٔ بیمهٔ عمر دعوت شدم. رفتم بیمه‌نامه‌های عمر بچه‌ها را تمدید کنم. مدت زیادی بود که اقساط آن‌ها را پرداخت نکرده بودم. آنجا آقای عابدی را دیدم که مدیر فروش بیمه پاسارگاد بیرجند بود. دعوت به همکاری کرد و قبول کردم. گر چه بعد به خودم گفتم زود تصمیم گرفتم و شاید نرسم این کار را دنبال کنم.

پست‌های دیگر وبلاگ:

خروس خونین

سرمایه‌گذاری گوسفندی

   بالاخره دستگاه جوجه‌کشی ۲۰۰ تایی خریدم. ۶ عدد هم تخم‌مرغ کوشن گرفتم که جایگزین ۶ تخم‌مرغ برهمای بدون نطفهٔ قبلی شدند. دستگاه قدیمی را

ادامه مطلب »
پراید وانت مد نظر

سختی پول خرج کردن

بودجه که محدود باشد، نمی‌توان آزادانه عمل کرد. باید دقیق همه‌چیز را به حساب بیاوری تا ناگهان دستت خالی نشود و چرخ کارها از حرکت نایستد

ادامه مطلب »
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رفتن به محتوا