گاهی آدم میرود در فاز تنبلی و زورش میآید کارهایش را انجام بدهد. معمولا در این شرایط یک یأس فلسفی مسخره هم آدم را فرامیگیرد و هی این سوالات در ذهن بالا و پایین میشوند که اصلا برای چی فعالیت کنیم و به چه دردی میخورد و غیره. من هم انگار دو سه روزی است از این مرض کمی گرفتهام. گر چه حدس میزنم علتش چه باید باشد.
احتمالا علتش این است که چند روزی است رژیم رسانه گرفتهام و خیلی کمتر خبر خواندهام و کمتر پادکست غیرمرتبط با کار گوش دادهام و کمتر دنبال وبگردی رفتهام. خانواده هم نیستند و تنهایی آدم را مچاله میکند. خب شاید هم نگرانی دیگری در این قضیه دخالت دارد. تازه تقریبا یکسره غذای تکراری یخچالی خوردهام. یکی دو شب هم مهمان بودم و دیر برگشتم و صبح دیر بیدار شدم. کلا یک وضعی اصلا.
مسئلهٔ دیگر این است که سرمایهگذاریای که در یک کارخانه انجام داده بودم به انتهای دوره رسیده و این روزها باید پولش را پس بگیرم. برای سرمایهگذاری جدید هم باید جدی فکر کنم و ذهنم درگیر است. ذهنی که ساده از مسائل نمیگذرد و تا حلاجی نکند ول کن نیست. یکی از دوستان ماشینی برای فروش گذاشته و ظاهرا بالاتر از قیمت بازار میدهد. فکر نکنم تا حد لازم پایین بیاید.
از طرف دیگر متوجه شدم که سایت به درستی در گوگل ایندکس نشده هم رفته روی اعصابم. حالا نشستهام و یکی یکی صفحاتی که جا افتاده را دوباره به گوگل معرفی میکنم. نمیدانم چرا سایتمپ اینها را مثل آدم به گوگل نشان نمیدهد.
ضدحال دیگر موضوعی است که مشخص نیست واقعا چرا اتفاق افتاده. چند روز پیش که برای آبیاری به باغ رفته بودم دیدم این شاخههای سبز را شکستهاند و زیر درخت انداختهاند. چرایش هم معلوم نیست. از مدیرعامل مجتمع باغی خواستم دوربینها را چک کنند.
ظاهرا این روزها فکرم خیلی درگیر است. رفتم سوار ماشین شوم و در خانه را که بستم متوجه شدم نه سویچ ماشین را برداشتهام و نه کلید درب خانه را. امان از گرفتاری ذهن. تازه خوب است که خودم را عادت دادهام برای بیرون رفتن از خانه طبق دستورالعمل اول کلیدها را بردارم و بعد بقیه چیزها را. اشتباهی که در حین تکرار یک برنامهٔ ثابت رخ بدهد، به نظر من مسئله سادهای نیست و نباید ساده از کنارش گذشت. یک بار هم در ویلا ریموت ماشین را در صندوق عقب جا گذاشتم و در صندوق را بستم. کلی علاف شدم تا قفلساز دوم بتواند درش را باز کند. اولی نمیتوانست و میگفت فردا بیا صندلی عقب ماشین را باید باز کنیم.
یکی از دخترداییها از فنلاند برگشته بود و مهمان آرژانتینی برادرجان را هم برداشتیم رفتیم خانهٔ مادرجان. شرایط جالبی بود. مهمان خارجی به راحتی ارتباط برقرار کرد و کمی هم اوکولهله زد و خواند. در مجموع خوش گذشت و باز هم از این که توانستم با او خوب انگلیسی صحبت کنم خوشحال بودم. نمیدانم چرا در مورد زبان انگلیسی اینقدر اعتماد به نفسم پایین است و همهاش انتظار یک خرابکاری را میکشم. از بچگی هم خیلی خجالتی بودم و انگار هنوز هم بقایایی از آن در من باقی مانده است.
یکی از خبرهای جالب این هفته آزمون هوش گارنت بود که نتایج جالبی برایم داشت. هوش ریاضی-منطقی من در صدر قرار داشت. کلاس استعدادیابی هم تمام شد و جالب این که این موسسه در مشهد نمایندگی ندارد. با آموزش و پرورش هم قراردادی دارند که استعدادیابی انجام دهند. بدم نمیآید پیگیری کنم و نمایندگی این موسسه را بگیرم. حداقلش این است که مجوزها را قبلا گرفتهاند و کلی از راه قبلا پیموده شده است.
بالاخره بعد از مدتها نشستم فیلم ببینم. فیلم ستیغ اره (Hacksaw Ridge) را دیدم و با پایانش اشک ریختم. واقعا فیلم جذابی بود. اگر به یک فیلم درام با محتوای اخلاقی و تا حدی قهرمانی علاقه دارید، از دستش ندهید.