جمعه بر اثر فشار خستگی به باغ نرفتم. ظهر هم ولیمه حاجیهای فامیل دعوت بودیم. نکتهٔ جالب قضیه برای من داستان بامزهای بود که قبل از نهار رخ داد. همه میزها پر شده بود و با یکی از پیرمردهای فامیل دور آخرین میز نشستیم. کسی هم نبود و یک اشاره باعث شد بحث برود سمت سگ نگهبان. باور بفرمایید ۴۰ دقیقه روی همین بحث ماندیم و بندهٔ خدا دست از سر سگ برنمیداشت. برای من شیرین بود. سعی کردم بنا به توصیههای روانشناسی پادکست «جافکری» دست از افکار متعالی بردارم و چند دقیقه روی زمین راه بروم. من هم در بحث مشارکت کردم و تا وقتی نهار بیاورند با همین نوع صحبتهای عامیانه طی شد. بدک هم نبود.
بعد از نهار گشتی زدیم در جمعهبازار و خرتوپرتهایی خریدیم. بعد هم برگشتیم خانه. اگر این ولیمه نبود، قصد داشتم بروم باغ و زمین چند هزار متری پسرعموی اوستا بنا را ببینم. صحبت سرمایهگذاری در این باغ مطرح شده ولی هنوز از نزدیک بازدیدی نداشتهام. حتی به فکرم رسیده بود یک بوقلمون زنده بخرم و جمعه در باغ بکشیم و بفرستیم به یخچال که نشد.
شنبه روز پرکاری بود. دو ضلع از دیوارهای استخر بالا آورده شد. دو ضلع دیگر ماند برای یکشنبه. کار سنگین بود و سرشب که رسیدم خانه دیگر حوصله نداشتم بروم به دفتر وکیل برای پیگیری کارهای دادگاه دوشنبه. ولی مجبور بودم و رفتم. تازه وقتی برگشتم جلسه در آپارتمان بود و همسایهها جمع شده بودند. ساعت ۱۰ شب دیگر جمع کردم و آمدم خانه. ولی آنها همچنان در حال بحث با صدای بلند بودند.
یکشنبه هم مثل شنبه روز سنگینی بود. صبح زود زنگ زدم و یک تانکر آب سفارش دادم. کار با شتاب انجام شد و دو ضلع دیگر استخر بالا آورده شد. ولی اوستا بنا که ظاهرا با ویروسی آلوده شده بود، سردرد داشت و ردیف آخر دیوارهها را کار نکرد و گذاشت برای فردا. صفحههایی که خریده بودم را در دیوار کاشت و جمع کردند و رفتند. ولی کار این طوری که نوشتم ساده نبود و حسابی همه را خسته کرد.
سر کار استخر بودیم که زنگ زدند با این خبر که بدو بیا چون باید حضوری بیایی دفتر خدمات قضایی تا لایحه دفاعیه را امضا کنی. قبلا گفته بودند با کد میشود ولی حالا گفتند کد دیگر معتبر نیست و تنها مراجعه شخصی با مدارک قابل قبول است. حرصم درآمده بود. از طرفی بنا به تجربه اگر کارگر را با کار رها کنی قطعا خرابکاری میکند و از طرفی چارهای نبود. پس به ناچار رفتم و برگشتم. کاری که حداقل ۲ ساعت از وقت مفیدم را گرفت و از نظارت بر بخش مهمی از پروژه بازماندم.
در برگشت هم در مغازه مقداری دان مرغی خریدم و چند جوجه کبک توجهم را جلب کرد. آنها را هم خریدم. طفلکیها مظلومند و جلوی جوجه مرغها ترسو و گوشهگیر ظاهر شدند.
کار سخت دوشنبه این بود که ساعت ۹ صبح دادگاه شهرستان داشتیم. از طرفی دیوارهای استخر تازه تمام شده و باید حتما آبیاری میشدند تا کیفیت کار پایین نیاید. در نتیجه صبح زود ساعت ۴ زدم به جاده و به باغ رفتم تا دیوارهای استخر را آب بدهم و بعد با شتاب خودم را به برادرجان برسانم تا با هم برویم به شهرستان. رفت و برگشتی که وقت زیادی گرفت. فعلا که قاضی مدارک بیشتری درخواست کرد و باید گامبهگام با مشاوره وکیل جلو برویم تا نتیجه چه باشد. قسمت مزخرف ماجرا هم استرس جلسه دادگاه بود که روی اعصابم بود.
در دادگاه قبلی با این که نظر وکیل خیلی مثبت بود، بدجوری نقرهداغ شدیم. بابت یک طلب ۳۵ میلیون چندین سال پیش، چیزی حدد ۷۳۵ میلیون جریمه بابت اصل پولی که با قیمتهای روز محاسبه شد، شدیم. از آن بار دیگر دستم را داغ کردم که بدون وکیل وارد جلسات دادگاه نشوم.
این چند روزه که درگیر ساخت استخر بودم، باشگاه نرفتهام و آخرش استاد غمخوار به پسرجان گفته بود چرا بابایت نمیآید فرم را کامل کند. امان از گرفتاری. تنها کاری که کمی به دلم است و دارد آرام پیش میرود، تزیین آکواریوم است. پمپ تصفیه بزرگ را کار گذاشتم و کمکم آب را مثل شیشه زلال کرد. دردسر فعلا این است که میگوها مرض دارند و گیاهان را قطع میکنند. ظاهرا با آن چنگالهای بانمک جز خرابکاری نمیتوان کاری کرد. تا الان که مینویسم همهٔ گیاهان را از ریشه درآوردهاند. حیوانات جالب مریض مسخره. با یکدیگر هم کنار نیامدهاند و جفت نشدهاند. یک بار که غذا ریختم، نر غذا را گرفت و تنهایی خورد و به ماده نداد. خجالت هم نکشید.
میگفتم که مدتی است باشگاه نرفتهام. دوشنبه رفتم و برایم جالب بود که در دویدن روی پنجه استقامت بیشتری نشان دادم. خوب بود و خوشحال کننده و امیدبخش که بیشتر از این هم شاید بتوانم جلو بروم.
سهشنبه صبح همسرجان را رساندم مدرسه و رفتم به باغ. کارگرها فعلا دارند برای پدرخانم کار میکنند و من هم دیوارهای استخر را آب میدهم. خبر بد این بود که متوجه شدم جوجههای کبک که تازه خریده بودم، فرار کردهاند. این پرنده با قفس مشکل دارد و خیلی سعی میکند قفس را خراب کند و خارج شود. متاسفانه از یک گوشه که فکر نمیکردم بتوانند، توانسته بودند خارج شوند و از زیر درب اصلی که کمی جای خالی داشت فرار کرده بودند. تنها یکی از آنها را پیدا کردم و توانستم بگیرم. این یکی هم اینقدر زرنگ بود که یک بار از قفس فلزی بیرون آمد. فکر نمیکردم اینقدر زرنگ باشد ولی بود.
دیوارهای استخر را آب دادم. درختان را هم آبیاری کردم. به حیوانات هم غذا دادم. خبر بد این بود که یک جوجه یک ماهه مریض شده بود. در چشم این جوجه هم یک لکه سفید دیده میشد. شکمش هم باد کرده بود و چرت میزد. در این شرایط امیدی به بهبودی نیست و لذا دادم گرگی بخوردش. به خودم گفتم شاید این که تا کنون به این حیوانات واکسن نزدهام هم در این بیماریها دخالت داشته باشد. چند روز پیش هم دو جوجه گرفتار شده بودند. داخل قفس چوبی خاک ریختم تا زیر پای جوجهها را تمیز کند. دقت نکرده بودم و زیر پای این حیوانکیها چوب خالی بود و شاید به همین دلیل مریض میشوند. بنا به تجربه خاک باید با جوجهها تماس داشته باشد تا مریض نشوند. و الا عفونت در قفس بالا میرود و دردسر میشود.
گرگی به تازگی هی میآید و دستهایش را میگذارد روی سینه آدم. انگار میخواهد بغلش کنم. من که نفهمیدم علت این کارش چیست. ظاهرا باید کمی روانشناسی سگ بخوانم. امروز هم اگر نفهمیده بودم یک جفت دستکش و یک جفت پوتین را پاره کرده بود. با این که شر شده و شیطنت میکند ولی ریسک کردم و وقتی باغچه را ترک کردم، گذاشتم آزاد باشد. امیدوارم فردا صبح که میروم، پشیمان نشوم.
داشت یاد میرفت که به شستن ماشین اشاره کنم. مدتی است که ماشین به خاطر کارهای ساختمانی در باغ حسابی کثیف شده است، و فرصت نکرده بودم بشویمش. بالاخره سهشنبه صبح با اولویتبندی عمل کردم. ابتدا رفتم دیوارهای استخر را آب دادم، بعد ماشین را آوردم داخل و شستم، بعد ۲۰ لیتریهای آب را که از خانه آورده بودم، پای درخت ریختم و شستم و در ماشین گذاشتم. کار بعدی بیرون بردن ماشین و بستن درب باغ و در نهایت باز کردن سگ بود. زودتر نباید سگ را باز میکردم چون مزاحم شستن ماشین میشد و معمولا ماشین را کثیف میکند. بعد از این کارها هم درختها را آب دادم، به حیوانات غذا دادم و مقداری خاکهای پی استخر را دور درختها پهن کردم. در مجموع روز موفقی بود. تفاوت آن با روزهای قبل هم نهار متفاوتم بود. تنها مقداری شلغم داشتم که روی پیکنیک نزدیک بود بسوزانم. نهارهای گیاهی خوب جواب داده است و اگر بتوانم کاری کنم که روزهایی که خانه هستم هم نهار گیاهی صرف کنم، وضعم بهتر هم خواهد شد.
گوش دادن به پادکست «رادیو مذاکره» هم ادامه دارد. هر چه جلوتر میرود، متوجه میشوم چقدر از این حوزه کم میدانستم. دشواری این است که این حوزه عملی است و با گوش دادن به پادکست نمیتوان به جایی رسیدم. من هم هنوز به طور جدی مذاکرهای را دنبال نمیکنم و تنها باید در امور روزمره از آن استفاده کنم. با این حال حس میکنم همین طوری هم کمی بهتر از قبل با اطرافیان مذاکرات روزمره را انجام میدهم. یکی از نکات جالبی که اخیرا یاد گرفتم هم راهکارهایی برای مقابله با بازاریابی کالباسی بود که دردسری است در نوع خودش. مثلا میتوانی شخص را مجبور کنی حدی برای برشهای کالباس در نظر بگیرد تا مجبور نشوی تا ته کالباس را ادامه بدهی. نکتهای که اگر زودتر میدانستم در مقابله با بازاریابهای کالباسی حداقل کمتر حرص میخوردم.
نکتهٔ جالب و متفاوتی که فکرش را نمیکردم از این پادکست یاد بگیرم، این بود که افرادی که زیاد خشمگین میشوند زودتر دچار زخم معده میشوند. چون عصبانیت باعث خارج شدن خون از معده و سرازیر شدن آن به سمت قلب و مغز و عضلات میشود تا ما را برای تهاجم آماده کند. در نتیجه کسی که زیاد خشمگین میشود، در درازمدت معدهای بیمار خواهد داشت.
نکتهٔ جدیدی هم که این روزها ذهنم را مشغول کرده است، مربوط به شخصیت علمی است که دوست داشتم داشته باشم ولی نتوانستم کار جدیای در مورد آن انجام دهم. چیزی که الان میفهمم این است که افراد معدودی در دنیا به شهرتی که در ذهن من ارزشمند است رسیدهاند و باید بپذیرم ماندن در بین متوسطها را که خراشم میدهد. شاید این کمالگرایی را از پدر مرحوم خودم به ارث بردهام. خدابیامرز به راحتی زیر بار حرف هر کسی نمیرفت و کمالگرایی شدیدی داشت. من هم مدتها بدم میآمد که حرف کسی را قبول کنم و یا از کسی تعریف کنم و بگویم واقعا شخصیت بزرگی است و چیزی گفته که مرا شگفتزده کرده است.
از طرفی هم من در هیچ زمینهای به حد اعلی اطلاعات ندارم و شاید این هم مانع بزرگی در برابر موفقیت من است. اینقدر در شاخههای مختلف اطلاعات جمع کردهام که هیچ زمینهٔ خاصی را نمیتوانم به عنوان تخصص اصلی خودم مطرح کنم. طبعا جامعهای که امروزه در برابر من است هم به راحتی نمیپذیرد که هر کسی برایش موعظه کند و آموزشهای خودش را به خوردش دهد. در نتیجه من به وضوح نیازمند اعتبار هستم. اعتباری که ندارم و نمیدانم از کجا بدست خواهد آمد. خب مشکل من در ارتباط گرفتن هم هنوز به جای خودش باقی است و باید به شکلی مطلوب برطرف شود.
پستهای دیگر وبلاگ:
بنایی و برنامهنویسی
در روزهایی که درگیر ساختوساز شدهام، کار با هوش مصنوعی دارد دوباره من را به سمت برنامهنویسی میبرد. چون بعضی کارها را نمیتوان به مدلهای زبانی سپرد
رنگ اپوکسی و پرورش کرم
در گیرودار سروکله زدن با هوش مصنوعی، یک تجربهٔ موفق با رنگ اپوکسی حالم را بهتر کرد. آشنا شدن با پروژهٔ پرورش کرم هم جالب و متفاوت بود. شاید رفتم سراغ پرورش کرم…
کمی موفقیت با هوش مصنوعی
برای ویراستاری دقیق متن کلی با هوش مصنوعی کشتی گرفتم تا به نتایج اولیه مناسبی برسم
سروکله زدن با ChatGPT
فکر نمیکردم توجیه کردن هوش مصنوعی مولد برای ویراستاری متن دوزبانه فارسی-انگلیسی اینقدر دنگ و فنگ داشته باشد
شلیک به هدف با هوش مصنوعی
بالاخره نشستم و جدی با هوش مصنوعی در مورد ویراستاری تخصصی دوره زبان انگلیسی بحث کردم و راهنمایی گرفتم
نمایشگاه کتاب با فروشی اندک
در یک روز سرد و بارانی نمیتوان انتظار داشت که در نمایشگاه کتاب فروش بالایی وجود داشته باشد