بالاخره دستگاه جوجهکشی ۲۰۰ تایی خریدم. ۶ عدد هم تخممرغ کوشن گرفتم که جایگزین ۶ تخممرغ برهمای بدون نطفهٔ قبلی شدند. دستگاه قدیمی را هم شستشو دادم و باید برود برای تعمیر. حالا یک قدم کوچک به سمت باغ پرندگان نزدیکتر شدم. فعلا چند تخممرغ محلی هم در دستگاه گذاشتم. از طرفی هم در حال تحقیق هستم که چه تخممرغ زینتی برای آن بخرم.
خبر ضدحال هفته هم اخطاریه از شهرداری گلبهار بود که به در ویلا چسبانده بودند. آشنایان برایم آوردند. مشخص است که این کارها اقداماتی برای سوءاستفاده است. اصلا محدودهٔ باغ ما در حوزهٔ دهیاری دولتآباد یا حداکثر شهرداری گلمکان است و ربطی به شهرداری گلبهار ندارد. دنبال بهانه هستند تا پولی به جیب بزنند. نظر اقوام این بود که مراجعه نکنید و رهایش کنید چون اگر بروید، نشان دادهاید که تهدید را باور کردهاید و میتوانند شما را سرکیسه کنند. بعد که از نگهبانان مجتمع سوال کردم، گفتند اخطار در واقع برای مصالحی که در کوچه ریخته شده بوده و مشکلی ندارد. البته مدعی بودند عوامل شهرداری میخواستند بشکه و تخته و فرغون را توقیف کنند و ما نگذاشتیم. اوستا بنا هم میگفت شهرداری گلمکان مال خودش است و این منطقه زیر نظر شهرداری گلبهار است. هنوز هم بعد از ۴۴ سال تجربه وقتی از این اخطارها میبینم حالم بد میشود.
جمعه با خانواده سری به باغ زدیم. دیر رسیدیم و مقصر ترافیک و مسیریابی اشتباه من بود. فقط فرصت شد به حیوانات غذا بدهیم و برگردیم. در برگشت یک دبه زیتون ریز خریدم. قیمت مناسبی داشت و گر چه چندان مناسب مهمان نیست ولی برای ما که به زیتون عادت کردهایم، گزینهٔ خوبی است. بعد که زیتون را خوردیم متوجه شدیم جنس اعلایی خریدهایم که ریزدانه است. شاید مناسب مهمان نباشد ولی کیفیت خوبی داشت.
صبح شنبه رفتم و خرید پراید وانت را تمام کردم. فروشندگان آدمهایی محترم و مهربان بودند. اول صبح برق قطع بود و کمی معطل شدیم تا از یک دفتر پلیس + ۱۰ دیگر کار را پیگیری کنیم. بعد هم به محضر رفتیم و سری به بانک زدیم و با چک رمزدار برگشتیم و امضا و تحویل و صلوات. ماشین را سوار شدم و به خانه برگشتم. عجب ضبط و باند قدرتمندی گذاشته بود. اتاق وانت پراید خیلی جیرجیر میکرد و موتور پرایدی هم سروصدای بلندی داشت. ولی اگر باند را زیاد میکردم، کاملا همهچیز را میشنیدم. حتی با این که صدا را تا آخر بالا نبرده بودم، گوشم درد میگرفت. نکتهٔ جالب دیگری هم در ماشین دیدم. باید ۵ قفل کوچک برای درهای مختلفی که در اتاق طراحی شده بخرم.
فروشندهٔ مرغ و خروس زینتی هم زنگ زد و گفت الان نژاد لگهورن نداریم. اگر بخواهید وارد میکنیم. خب حالا باید وارد بخشهای حساس بشوم. تعیین نژاد و این چیزها که نازککاریهای حساسی هستند. انتخاب مرغ و خروس بالغ یا نیمچه و طاقچه که پیش خودم بزرگ شوند. تنظیم قفسها و غیره که کلی کار خردهریز و درشت مانده است. از طرفی کارهای ساختمان دارد تمام میشود و منتظرم کارگرها از باغ بیرون بروند تا با خیال راحت بتوانم کارهای خودم را به پیش ببرم.
نگاهی به حسابها انداختم و دوباره نگرانی را تجربه کردم. استرس تمام کردن پولهایی که آخرین فرصت موجود برای استفاده هستند. حالا برای اولین بار در عمرم باید بنشینم روی بودجهای که مانده تمرکز کنم و با دقت همهچیز را زیر نظر بگیرم. قسمت مشکل هم کنترل هزینههای جاری خانوار است که اقلامی ریز با تعداد بالا هستند و به ارقامی درشت منتهی میشوند.
حس میکنم وقت آن رسیده که یک تغییر اساسی در سبک زندگی بدهم. عمری به مطالعهٔ شدید پرداختم و فرصتی برای اجرا برای خودم باقی نگذاشتم. حالا نگاهی به گذشته به من میگوید باید تغییر را شروع کنم. سبک زندگی قبلی مجموعهٔ بزرگی از اطلاعات به من داد که در فکر کردن و تحلیل کردن مفید بود. ولی قدرت تصمیمگیری به من نمیداد. چون خاصیت ذهن مشغول، کند شدن آن است که نمیگذارد در شرایط عملی کار را پیش ببریم.
دستگاه جوجهکشی ۲۰۰ تایی را هم خریدم و به برق زدم. ۶ تخم کوشین و یکی محلی هم در آن گذاشتم. حالا باید دید این دستگاه بدون مشکل کارش را انجام خواهد داد یا خیر. فقط نفهمیدم چرا داخل دستگاه فقط سبد برای تخممرغ و همه یک سایز داشت. در حالی که این دستگاهها معمولا برای تخمهای کوچکتر مثل بلدرچین تا تخمهای بزرگتر مثل بوقلمون هم سبد و تجهیزات دارند. فروشنده گفت بله با دستگاه فقط سبد تخممرغ داریم و موارد دیگر را باید بخرید. یک نوع بازاریابی کالباسی که حرص من را درمیآورند هم این است.
خانهٔ باغ در حال تکمیل است. سقف در حال نهایی شدن است و بعضی دیوارها از بیرون سیمان خوردهاند. ولی هنوز اوستا بنا پنجرهها را کامل نکرده است. این طور که پیش میرود لابد بعد از عید پنجرهها و درب نصب خواهند شد.
دوباره روباه پیدایش شد و دو جوجهٔ اندازهٔ طاقچه را برد. حیوانکیها تازه خوب شده بودند و سرحال در قفس فلزی صنعتی دانه میچیدند. اگر اوستا بنا آن پنجرهٔ لعنتی دستشویی را تمام کرده بود، روباه زیرک این دو را نمیخورد. حیف شدند و کاری نمیشد کرد جز غر زدن به جان اوستا رضا که آن هم در نهایت تأثیری نداشت. بزرگوار گردننگیرش خیلی خوب کار میکند. یک شب گرگی را باز گذاشتم تا اگر باز روباه آمد، به حساباش برسد. ولی بزرگوار هر چه سطل دان در حیاط دیده را چپ کرده بود. امان از حیوان زبان نفهم.
برای دربهای قسمت بار وانتپراید سه تا قفل خریدم. ولی زود متوجه شدم قفلها در تماس با جاقفلی در حال سابیده شدن هستند. پس بدین ترتیب که در شکل زیر میبینید، شلنگ تراز خریدم و قفلها را محافظدار کردم.

اوستا بنا بالاخره دارد کار را تمام میکند. رسیده به مرحلهٔ آستر زدن دیوارها. سیمکش هم آوردم و کار را دید و تقریبا ۱۰ میلیون قیمت داد برای سیمکشی داخل و خارج و با این شرط که بخشی از کندهکاری در اتاق را خودمان انجام دهیم. چند میلیونی هم باید کابل و مهتابی و غیره بخرم. فعلا تمرکز را گذاشتم روی این که کار بنایی تمام شود تا با تمام انرژی و تمرکز بروم سراغ قفسهای پرندگان.

کتاب «قدرت» از «رابرت گرین» را میخواندم که نکتهای توجهام را جلب کرد. گفته بود کسی که کارها را خودش انجام میدهد، از قدرت بهرهای ندارد. کسی قدرتمند به نظر میرسد که کارهایش را با دستهای دیگران عملی میکند. دقیقا یکی از نقاط ضعف من. به خودم شک کردم که چطور دارم در کارهای باغی همهچیز را شخصا انجام میدهم و تا کی باید این طوری ادامه دهم؟
گاهی هم حس بدی به سراغ من میآید. این حس که میگوید تو داشتی آموزش میدادی و دنبال تغییر دادن آدمها بودی. حالا رفتی مرغ زینتی پرورش بدهی. حس بدی است و گاهی اذیت میکند. در پادکست رشدینو هم شنیدم که مشاغل مرتبط با آموزش به شدت در اثر هوش مصنوعی مدرن در حال زوال هستند. بعضی مجموعههای بسیار مشهور جهانی مثل Coursera و Udemi با کاهش شدید ارزش مواجه شدهاند و دنیای عجیبی در انتظار ماست. خب با این خبرها چطور برگردم به سمت آموزش؟ کاری که مرتبا در حال مشکلتر شدن است؟ شاید همین که گزیدهگویی کنم بتواند کارآمد باشد. اخیرا حس میکنم دورهای که کار آموزشی را شروع کردم، یکی از انگیزههای مهم برای من شنیده شدن بود. ولی حال این را مهم نمیدانم. برایم این اهمیت دارد که کار مفیدی انجام دهم تا خروجی مثبتی ایجاد کند.
چند شب پیش یک دانشآموز سال نهم تماس گرفت. کتاب «رازهای تبدیل کرم خاکی به اژدها» را دیده بود و سوال داشت. خوشحال شدم که هنوز کسانی هستند که به آموزش توانمندسازی اهمیت میدهند. هر چند تعداد کمی دارند و این نگرانکننده است.
بالاخره پای سیمکش هم به باغ باز شد و کارش را شروع کرد. طرحی که دادم شامل نصب مهتابی و لامپ در هال جدید و اتاق قبلی، نصب چندین پریز برق در داخل و بیرون خانه و نصب روشناییهای دیواری روی دیوارهای ورودی و دیوارهای جانبی باغ بود. در اولین اقدام ۱۲ میلیون هزینهٔ سیم و چسب برق و مهتابی و آیفون صوتی شد. تقریبا ۱۲ میلیون هم دستمزد سیمکش خواهد شد.
چهارشنبه اتفاق بدی افتاد. خروس لاری از قفس بیرون آمده بود و با خروس پیر درگیر شده بود و حسابی خدمت پیرمرد رسیده بود. سر و کلهٔ خروس را حسابی خونین و مالین کرده بود. نفهمیدم چه کسی به قفس دست زده بود. احتمال میدهم برای شیطنت لاری را آزاد کرده بودند و بعد این دردسر درست شده بود. گچکار میگفت عجب لاریای داری اصل خروس جنگیه.

وانت پراید یک امتحان را خوب پس داد. ۱۴ کیسه سیمان ۵۰ کیلویی بارش کردم و آخ نگفت. فروشنده گفته بود که فنرهای عقب را تقویت کرده و کاملا درست گفته بود. یک بار هم با اوستا بنا رفتیم گوسفندهایش را ببینیم. چندین گوسفند داشت. چند میش که هنوز نزاییده بودند و چند میش که برههای کوچک یک روزه و یک ماهه داشتند در طویله داشت. چند نر چهار ماهه هم داشت. پیشنهاد خودش این بود که نر چهارماهه بردارم که پرورش دادن آن آسانتر است. حالا باید فکر کنم که چه باید کرد. به ویژه این که اگر حج قطعی شود، داشتن گوسفند میتواند به دردسر تبدیل شود.
از خبرهای خوب هفته هم این یکی به دلم چسبید. سیمکش گفت دیوارهای شما خیلی محکم هستند. هیلتی من شکست و باید برود تعمیر. گفتم بله خوب آب دادهام که همینطوری بشود. دلم خنک شد که این همه بنا و کارگرها و اقوام ایراد میگرفتند که دیوارها را زیاد آب میدهم. حالا ثابت شد که کارم را درست انجام داده بودم.
بتنریزی سقف کامل شد ولی یک نکتهٔ مشکوک دارد. آخرین بار که سقف را آب میدادم متوجه شدم بعضی قسمتهای بتن شسته میشوند. امیدوار بودم خطرناک نباشد. چون آخرین بار که بتن ریخته شد، کارگرها پلاستیک را روی آن نکشیدند و امکان دارد بتن یخ زده باشد. به اوستا بنا نشان دادم و مشخص شد که بله افتضاحی رخ داده است. حالا باید بخشی از بتن که شسته میشود را بتراشیم و دوباره بتن کنیم. امان از بیمسئولیتی کارگر جماعت. وقتی این بتن را ریختند، پلاستیک روی پشتبام بود ولی روی بتن نکشیدند و این دردسر درست شد.
سیمکش هم دارد گامبهگام کارش را انجام میدهد. تنها مانده تراشیدن بخشهایی از اتاق قبلی که سیمکشی روکار دارد تا این سیمها را هم داخل دیوار ببریم. نصاب کانال کولر هم هنوز نیامده و ما را منتظر گذاشته است.
جدیدترین صحبت سرمایهگذاری هفته هم پیشنهادی در مورد پرورش گوسفند بود که اوستا بنا داد. گفت شما وارد نیستی و الان برای باغ گوسفند بیاوری ممکن است پشیمان شوی و ضرر کنی. پیشنهادش این بود که سرمایه بگذارم گوسفند بخریم و در طویلهٔ او نگهداری کنیم. این طوری تخمین میزد که سود خوبی عاید ما میشود. گفت کلید هم میدهم تا خودت بیایی و سرکشی کنی و یاد هم بگیری. به نظرم که طرح خوبی است و ارزش بررسی دارد.
چیزی که هنوز نتوانستهام در موردش به تصمیم برسم، هوش مصنوعی مدرن است. هر روز خبرهای جدیدی این عرصه را پوشش میدهند و من با ذهنیت کمالگرا نمیفهمم چه باید بکنم. از Grok پرسیدم و جواب جالبی داد. گفت شما میخواهید سیستم کنترلی بسازید و این با مدلهای LLM چندان عملی نیست. چند مدل قدیمیتر را پیشنهاد داد که برای کنترل دوربین و تشخیص برخط رویدادها و اجرای غذادهی به پرندگان مناسب بود. باید به روشی این سیستم تصمیمگیری کندم را اصلاح کنم تا به نتایج عملی برسم.
این روزها اینقدر درگیر کارها شدهام که نگو. مثلا یک هفته است به Clash of Clans سر نزده بودم و با تأخیری که مدتها بود پیش نیامده بود، بازی کردم. شاید از ابتدای نصب کردن این بازی این قدر طولانی از بازی دست نکشیده بودم. البته جذابیت Path of Exile را هم نباید دستکم گرفت. با این حال حجم بازی کردن، خبر خواندن و این جور کارهای متفرقه را کاهش دادهام. کتاب «قدرت» اثر «رابرت گرین» را هم به کندی دارم پیش میبرم و به خودم قول دادم تا ۲۲ بهمن تماماش کنم.
پستهای دیگر وبلاگ:

یک هفته تلاش
یک هفته تلاش پرجنبوجوش چیز کمی نیست. به ویژه اگر قرار باشد با همین توان بقیه سال را ادامه بدهم

سطح جدیدی از فعالیت
با رسیدن مولدها حالا سطح جدیدی از فعالیتها باید شروع شوند. هم در جنبهٔ عملیاتی و هم از جنبهٔ بازاریابی که بدون آن فروشی وجود نخواهد داشت

خروسهای تزئینی جدید
بالاخره اولین محموله رسید و امان از خروسهایی که وقت و بیوقت آواز میخوانند

خرید شصت میلیونی
سرمایهگذاری هم جرئت لازم دارد. به ویژه اگر تصمیم بر پرورش دام تزئینی باشد که کار پیچیدهای است

الگوی مخرب ذهنی شکست
یکی از عجایب ذهن ما این است که ممکن است الگوهای مخرب شکست داشته باشیم و بدون این که دقیقا متوجه باشیم، مرتبا در حال شکست خوردن و نرسیدن به موفقیتها قرار بگیریم

۲۰۰ صفحه کتاب در یک روز
بالاخره یک روز تعطیلی به درد خورد و ۲۰۰ صفحه کتاب در یک روز خواندم و پرونده کتاب ۸۵۱ صفحهای را بستم