هفتهٔ پیش رفتم چهارشنبهبازار و دو گونی برگ کاهو و سبزی و مقداری چوب جمع کردم. منظورم چوب جعبههای چوبی است که خوب هم میسوزد و بدرد چای آتشی میخورد. یکی از استرسهای من در این جاها این است که یکی از شاگردان من را بشناسد. قبلا خیلی هیجانزده میشدم و احتمالا سعی میکردم خودم را پنهان کنم. ولی حالا راحت و آسودهام. اگر به آشنایی هم برخورد کنم، میگویم برای مرغهایم میبرم. کلا از اول هم خیلی آدم شیک و اتوکشیدهای نبودم و از راحت لباس پوشیدن و خودمانی و بیغلوغش بودن بیشتر خوشم میآید. حالا که دیگر راحتترم از گذشته و برخی استرسهای دوران جوانی را پشت سر گذاشتهام. دیشب هم با شلوار ورزشی و تیشرت رفتم و برگشتم.
چهارشنبهٔ گذشته ۴ و نیم صبح زدیم به جاده. من و پسرجان رفتیم باغ را آبیاری کنیم که به ضدحال خوردیم. آب قطع بود و با نصف تانکر به زور توانستیم پای چند درخت را خیس کنیم. درست زمانی که خسته شدیم از کارهای دیگر و خواستیم برگردیم هم آب وصل شد. قشششنگ قرار بود که فردا دوباره بیاییم. شیرفلکهها را باز گذاشتیم تا یکی از برادرخانمها عصر برود و پیگیر کار شود. ما هم دوباره باید فردا صبح برویم. و درختان خودمان را سیراب کنیم. خبر خوب میوه دادن کدوسبز بود. تا به حال هر وقت کاشته بودم، خشک شده بود و این یکی اما برایم جذاب بود.

آفتابگردانهایی هم که به حال خود رها شده بودند، اکثرا خشک شدند. ولی چند تا زنده ماندند و دلم نیامد رهایشان کنم و دوباره آب دادم. دیدم تازه به گل نشستهاند و خلاصه دلم سوخت.

اخیرا مسابقهٔ «آوای جادویی» را با بچهها نگاه میکنم. یکی از مشکلات بچهداری در عصر حاضر آموزش، رسانه است. بچهها به رسانههای مختلفی دسترسی دارند ولی ذهنیت آنها نوپا است و به سمت هر دلقکبازی جذابی میروند و در تربیتشان تأثیر منفی دارد. شخصا این برنامه را میپسندم و نسبت به دیگر شوهای فعلی در این حوزه، یک اتفاق خوب میدانمش. خوشبختانه بچهها هم لذت میبرند و نکاتی در مورد موسیقی یاد میگیرند. موقع نهار دیدم یک برنامه مسابقهٔ بیکیفیت نگاه میکنند. گفتم این چیه خب بزنید «آوای جادویی» و اتفاقا خیلی هم کیف کردند. در آخر به بچهها گفتم اگر بتوانم یادتان بدهم فقط برنامههای خوب و باکیفیت ببینید، یک باقیاتالصالحات برای خودم درست کردهام. واللا به قرآن.
صبح پنجشنبه که تنها رفتم و درگیر آبیاری باغ بودم و پادکست «جافکری» را گوش میدادم به موضوع جالبی برخوردم. در پادکست گفته میشد که در عصر حاضر که با هوش مصنوعی و Chat GPT میتوانیم جواب بسیاری از سوالات را بگیریم، مهارت سوال درست پرسیدن و درست سوال پرسیدن مهم شده است و باید در این زمینه هم آموزش ببینیم. تا اینجا که این پادکست را دنبال کردهام، خیلی راضی بودم. به دانشجوها هم توصیه میکنم از اولین قسمت این پادکست را دنبال کنند و کلی یاد بگیرند و لذت ببرند.
یک شب صحبت جالبی با یکی از همسایگان داشتم. گفت VPN پولی خریده و خیلی هم راضی است و لینکش را برای من هم فرستاد. گفتم من کلا تا به حال یک بار یک ۲۵۰۰ تومانی خریدهام و لاغیر. معتقدم به این بازار نباید پول تزریق کنیم. با هر سختی بوده تا به حال از نسخههای رایگان استفاده کردهام ولی پول زور ندادهام. چرا که تا وقتی ما خرید کنیم، این بساط جمع نمیشود. بازار عظیمی که گردش مالی چند هزار میلیاردی ماهیانه دارد.
ملت حوصله دارند. یکی از همسایگان برداشته برای من این پیام زرد را فرستاده و در زیرش هم میبینید که چه جوابی دادم. با این که چند سال است به دوستان و شاگردان گفتهام من را در هیچ گروهی اد نکنید، هنوز هم هر از چندی مجبور میشوم بعضیهایشان را مسدود (بلاک) کنم. گذشتگان خوب گفته بودند که عاقلان را اشارتی کافی است. اما این روزها برای بعضیها فقط مسدودسازی کافی است.

چند روز پیش از یک شرکت معتبر آموزشی تماس گرفتند که فلانی، بهمان دورهٔ آموزشی ما امشب تخفیف ۶۰ درصدش تمام میشود و بشتاب. ولی نشتابیدم و برنامهٔ امسالم این است که آموزشهای قبلی را تکمیل کنم بعد. گرچه خیلی هم هوس کرده بودم یک دورهٔ آموزشی جدید شرکت کنم ولی جلوی خودم را گرفتم. در سالهای قبل اینقدر دورهٔ آموزشی شرکت کردم که در جلسه دورهمی، مدیر همین موسسه آموزشی گفت آقای محمدی برترین خریدار ما در کل سالهای این موسسه بوده و حدود ۷۹ میلیون تومان محصولات آموزشی و کارگاه خریده. خب که چی؟ این همه هزینه کردم ولی هنوز فروش دانشجویانه بسیار پایین است. پس مشکل در شرکت کردن در دورهها نیست. قطعا مشکل در اجرا کردن ایدههای دورهها است که امسال قصد دارم این سد را بشکنم و از این دردسر رها شوم.
دیشب مهمان داشتیم و گفتیم تحویل بگیریم. ماهی قزلآلای زنده خریدم و جالب که فروشندهٔ ماهی خیلی شیک و مجلسی داشت وزن ظرف را هم روی قیمت ماهی حساب میکرد که مچش را گرفتم. وقتی دیدم بلافاصله بعد از وزن زدن سریع ترازو را صفر کرد، متوجه شدم که کاسهای زیر نیمکاسه است. موقع کارت کشیدن دوباره ماهی را وزن کردم و بعله یک کیلو و ۲۰۰ گرم کلاهبرداری در روز روشن.
چند مرغ هم خریدم و اینطوری خیلی شیک و مجلسی تکه کردم که دورهٔ آموزشی مربوطه را به موقعش خواهم گذاشت. گر چه نگرانم برند نویسندگیام به قصابی تغییر ماهیت پیدا کند. 😊

به جز بچههای شر فامیل که دعوایشان کردم، بقیهٔ مهمانی خوب بود. تا باشد از این دورهمیها. تازه جالب آن که شام کبابی کمی دیر آماده شد و توبیخ شدیم که شما که همیشه زود میخوابید، چرا امشب دیر کردید.

امروز سری زدم به دندانپزشکی برای معاینه ایمپلنت دندان شماره یک. دردسری شده و بارها به خاطر گرفتن ویدیوها و این چیزها از گیرش دررفتم ولی گفتم شترسواری دولا دولا نمیشود. بالاخره رفتم معاینه و شلوغی نوبت را با کتابخواندن جبران کردم. فعلا هم باید عکس بگیریم تا بعد چه شود.
بالاخره بعد از چند ماه از این عطاری به آن عطاری رفتن، بذر ترب پیدا کردم. گیاه سمجی است و راحت سبز میشود و برگ لطیفی برای سبزی خوردن دارد. قبلا در بیرجند همهٔ عطاریها داشتند ولی در مشهد انگار کیمیا بود و چون مشتری دنبالش نمیآید، عزیزان هم نمیآورند. همیشه مشتری است که بازار را تنظیم میکند. حالا هر چقدر همین را به ملت قهرمان بگویی که بنجل نخرید تا بازار بهتر شود گوش نمیکنند. حتی در چهارشنبهبازار نزدیک خانه هم اخیرا کیفیت سیبزمینی، پیاز، گوجه و خیار و این چیزها به شدت بالا رفته. چون مشتری هر جنسی را نمیخرد و فروشندهها مجبورند جنس تمیز بیاورند. اخیرا هم چیدمانهای قشنگی دیدم که چشمنواز بود و نشان میدهد که سلیقهٔ مشتری چقدر بر فروشنده تأثیرگذار است. کاش همین مطلب ساده را دانشجوها هم درک کنند تا در آینده دچار مشکل نشوند. یک تفکر «من این را میخواهم» در این سالها به جوانان تزریق شده که با واقعیت بازار که «آنچه آنها میخواهند» است، ۱۸۰ درجه تفاوت دارد. حتی گاهی در استارتاپویکندها که شرکت کردم، به سختی میشد این مفهوم را به ذهن جوانترها به درستی منتقل کرد. به قول مولانا با کمی بلاتشبیه:
من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر — من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش