logo 128x128

دانشجویانه

دانشجویانه

امتیاز من: صفر  قلم 

زندگی کارمندی با طعم نویسندگی

   مدیر شرکتی که قرار بود پنجشنبه با هم همکاری کنیم، چهارشنبه زنگ زد و گفتم پنجشنبه تعطیل رسمی است. ایشان هم چیزی نگفت و قرار شد شنبه طبق برنامه بروم به آرمیتاژ تا ببینیم بالاخره بحث همکاری چطوری پیش می‌رود. ایشان گفت پس خبر بدید که یکشنبه برویم به کتابخانه. فعلا مشکلی که در این کاریابی دوگانه برایم پیش آمده این است که هر یک فکر می‌کنند فقط باید با خودشان کار کنم ولی من حس می‌کنم توانایی‌اش را دارم که همزمان با هر دو مجموعه کار کنم.

   تازه از یکی از شرکت‌هایی که رزومه فرستاده بودم در تلگرام پیام دادند که یک پروژه تولید محتوای منظم دارند که کل محتوای یک سایت آموزشی را می‌خواهند بنویسم. روزی دو مقاله حداقل ۱۰۰۰ و حداکثر ۲۰۰۰ کلمه‌ای. تنها مشکل‌شان هم ارزان بودن قیمت‌ها است که فکر کنم اگر مقالات آسانی نخواهند، عملا با این قیمت‌ها خودکشی است.

   برنامه برای جمعه نسبتا فشرده بود. مادرجان و همسرجان که قصد شرکت در تشییع‌جنازه رئیس جمهور را داشتند و به سمت حرم رفتند. من و عمه بچه‌ها و نیکی فسقلی و پسرجان و دخترجان هم به سمت ویلا حرکت کردیم. هنوز راه نیفتاده یک آبمیوه پیاده شدم. گر چه بعد فهمیدم خوب شد چون نهار دیر حاضر شد و این ضربه‌گیری شده بود برای آن.

   عملا ظهر رسیدیم و تا آتش روشن کردیم و سیب‌زمینی انداختیم، باران گرفت. سیب‌زمینی‌ها را که نگذاشت خوب بپزند ولی گوشت‌های مرغ بدک نشد. با این که زیاد آب ریخته بودم و مثل آبگوشت شده بود.

   آدم نمی‌تواند حدس بزند ممکن است ناگهان به چه چیزی حساسیت پیدا کند. خواهرجان برداشت یک سالاد شیرازی درست کرد و بعدش دست‌هایش قرمز شدند و درد گرفتند و هی هم از این عوارض حساسیت بیشتر پیدا می‌کرد. نفهمیدیم چیست و عجیب این که به جای خارش و سوزش که معمول حساسیت است، با درد همراه بود.

   نیکی هم که خواهرزاده ۸ ماهه من است خیلی خوشحال و شاد بود. مدتی بود خیلی با من هماهنگ نمی‌شد و گریه می‌کرد و بی‌قرار بود ولی دیگر حسابی رفیق شدیم.

   می‌خواستم درخت‌ها را سمپاشی کنم و مقداری هم آب بدهم ولی باران ناگهانی نگذاشت. قطع نشد و کمی کند و تند شد که دیگر جمع کردیم و برگشتیم.

   شب که برگشتیم خانه نیکی اینقدر شاد و شنگول بود که نمی‌خوابید. عملا چشم‌هایش را می‌مالید ولی باز هم به بازی ادامه می‌داد. بابایش که از سر کار آمد سر شب بود و خیلی دیر شده بود. بچه بابایش را که دید ذوق کرد و باز هم نمی‌خوابید. کم‌کم به مرحله‌ای رسید که خسته بود و خوابش می‌آمد و چشم‌هایش هم خسته بودند ولی نمی‌خوابید. بعد از شام بچه را برداشتند بردند و گر چه دوست داشتیم شب بمانند، بدقلقی بچه نمی‌گذاشت.

   یک پیشنهاد جالب هم برای خانه بیرجند برایم رسید. طرف زنگ زد که پیشنهاد من در اپلیکیشن دیوار را دیده و خانه را هم بازدید کرده و حاضر به مبادله است. یک وانت دوکابین KMC هم داشت و حاضر بود مبادله کند و بقیه‌اش را نقد بدهد. فعلا که رفتیم سر قیمت‌ گرفتن برای خانه و ببینیم آخرش چه می‌شود.

   صبح جمعه دیدم که شرکتی که سفارش مقالات یک سایت را فرستاده نوشته نمی‌توانید همین جمعه کار بفرستید؟ یکم روی اعصابند این جور شرکت‌ها. تازه به این‌ها گفته بودم سفارشات فوری برایم نفرستید که نمی‌رسم انجام بدهم. حالا صبح جمعه‌ای از من مقاله می‌خواهند. گر چه موضوع کاری ساده‌ای بود ولی خب باز هم باید بنشینی بنویسی دیگر. در نهایت نشستم نوشتم و فرستادم. ولی کاری که برای شنبه مشخص کرده بودند سخت‌تر از این حرف‌ها بود. بحث «ویدیو گذاشتن در اکسل» بود که بلد نبودم و تا یاد گرفتم و تست کردم و مشخص کردم مشکلش کجاست و تمام شد قشنگ ۲ ساعت وقت عزیز را گرفت. فرستادم و نوشتم این را بیشتر حساب کنید که خیلی وقت گرفته. قبول نمی‌کرد و قرار شد تسویه کنیم و خلاص. با قیمت کلمه‌ای ۷۰ تا تک تومانی این جوری کار کردن واقعا اعصاب آهنین لازم دارد.

   مدیر شرکتی که نرفتم هم در تلگرام جوابم را فقط با آرزوی موفقیت داد. حالا باید پیام بدهم که جناب آن دو سه روز کار ما را تسویه کن که گفتی دوره آزمایشی هم حقوق دارد.

   برای خانه بیرجند دوباره مشتری پیدا شده است. یکی خودش رفته بود سراغ قیمت و حدود ۳ میلیارد قیمت گرفته بود. ولی آشنایان را که فرستادم قیمت بگیرند قیمت‌های بسیار پایین‌تری می‌دادند. مشخص بود که بنگاهی‌های محترم خوش‌انصاف می‌دانند صاحب این خانه رفته مشهد و با هم هماهنگ هستند و با کمترین قیمت می‌خواهند بالا بکشند. یکی هم که یک دوکابین KMC داشت ابراز علاقه کرد که معاوضه کند و بقیه‌اش را بدهد. برویم جلو ببینیم چه پیش می‌آید.

   تازه وسط جریانات اخیر یک پیشنهاد وسوسه‌کننده هم بود که خانه بیرجند و مشهد را بفروشیم و با یکی از آشنایان شریک بشویم و برویم سراغ خرید زمین پدرخانم و داستان‌های بعدی. نه به وقتی که بیکار در دانشجویانه می‌نوشتم و نه به حالا که هر روز اتفاقات جدید می‌افتد. تعجب می‌کنم این همه سال که در دانشجویانه وقت گذاشتم از این فرصت‌ها واقعا خبری نبود؟ یا اینقدر در تنهایی خودم اسیر شده بودم که چنین پیشنهاداتی نداشتم؟

   اوضاع کاری در دفتر آرمیتاژ هم بدک نیست. خوبی کار این است که عجله ندارند چند هزار کلمه بنویسم. بیشتر می‌خواهند محتوی را مطالعه کنم و بر اساس درک شخصی متنی متفاوت بنویسم که در سئو هم کارآیی داشته باشد و باعث پیشبرد سایت شود. در عمل جو کاری مثبتی دارند و کارها جذاب هستند.

   یکی از مشکلات تعیین ساعت کاری بود. خب ترجیح موسسه این بود که ۸ صبح برویم تا ۴ عصر. ولی من گفتم اگر می‌شود ۹ بیایم تا ۵ که مخالفت نکردند ولی گفتند تا می‌توانی همان ۸ خودت را برسان. دو انتخاب هم برای ساعت کاری گذاشتند: یا به ازای هر ساعت حضور دریافت کنیم یا حقوق ماهیانه مشخص شود و به ازای کمتر آمدن جریمه شویم. طبعا من دومی را انتخاب کردم.

   نکتهٔ جالب این که دوشنبه صبح علی‌الطلوع یعنی ۴:۳۰ صبح با پسرجان زدیم به جاده تا برویم باغ را سمپاشی کنیم. رفتیم و اتفاقا پدرخانم و مادرخانم هم زودتر از ما رسیده بودند. تا جنبیدیم و سمپاشی را تمام کردیم و ۶ تخم‌مرغ برداشتیم و برگشتیم دیگر وقتی نماند برای صبحانه و دوش گرفتن و رفتم دفتر. اینقدر فشرده‌کاری شد که نرسیدم چهار تا عکس بگیرم برای وبلاگ.

  کم‌کم دو نفر به تیم اضافه شدند. یک آقای مترجم و یک خانم نویسنده. داریم قدم به قدم یک تیم می‌سازیم. صبح دوشنبه مدیر من و مترجم را صدا زد و مشخص شد که مترجم کلی حدیث آورده که متن آقای محمدی پیلگیاریسم از متون انگلیسی است و من که ترجمه می‌کنم وقتی جستجو کنم سایت‌های اصلی را پیدا می‌کنم. این چه کاری است و چرا ما اینقدر دور خودمان می‌چرخیم و از این حرف‌ها. از نظر من کسی که کارش ترجمه است ممکن است چنین اشتباهی بکند و فکر کند زیرکی به خرج داده. ولی واقعیت این است که در متون تکنیکی نمی‌توان اینقدر متفاوت نوشت که هیچ مشابهی نداشته باشد. مگر این که بخواهیم ادبی بنویسیم که در این متن‌ها مرسوم نیست.

   جالب آن که وقتی متنی که ترجمه کرده بود را دادیم به ابزار مشابه‌یاب تنها ۲ درصد مشابهت پیدا کرد و برگ برنده‌ای شد برای من. البته خوشحال شدم که ایرادی سازنده گرفت. این ایراد باعث می‌شود بیشتر در نوشتن دقت کنم و متن‌هایی با کیفیت‌تر بنویسم.

  مترجم حس می‌کرد باید توضیح دهد که منظور بدی نداشته و گفتم با همین صراحت انتقاد کن. تا نقد نباشد درست نمی‌شود و بعد با کارهای اشتباهی دردسر درست خواهد شد. فکر کنم مدیر مجموعه که به خوبی توجیه من را پذیرفت.

   اتفاق جالب دیگر این شد که وقتی برای مدیر تعریف کردم از چهار صبح زده‌ام به جاده و چه شده گفت اگر می‌توانی ۷ صبح بیا من هم هشت می‌آیم ولی ترجیح می‌دهم وقتی هستم باشی که کارها را هماهنگ کنیم. خب پیشنهاد خوبی بود و درجا قبول کردم.

   بالاخره ویراستار «دوره آموزش انگلیسی با داستان» هم اصلاحیه قسمت قبلی را فرستاد و حالا باید بنشینم قسمت جدید را برایش تنظیم کنم. قبلا نوشته شده و تنها کنترل واژگان متناسب با قسمت قبلی را کم دارد.

  یک تجربه سینمایی بد هم در هفته اخیر داشتم. فیلم «بی‌همه‌چیز» را در نمایش خانگی دیدم. همه چیزش تا ۳۰ ثانیه آخر به نظرم بسیار خوب بود. همین آخرش را که دیدم از بی‌سلیقگی فیلنامه‌نویس تا کارگردان و بی‌عقلی بازیگران مطرح این فیلم در بازی کردن در چنین مزخرفی متعجب شدم و متاسف که چنین پایان‌بندی چرندی داشت.

پست‌های دیگر وبلاگ:

دوست دختر سگ

دوست دختر سگ

از قدیم هم گفته‌اند کسی که اخلاقش مثل سگ است را زن بدهید خوب می‌شود. ما هم امتحان کردیم و درست جواب داد.

ادامه مطلب »
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Skip to content