دو هفته و اندی خاطره

این روزها اینقدر گرفتار ساخت «باغ پرندگان» شده‌ام که وقت نکردم وبلاگ منتشر کنم. کلی خاطره جمع شده که مجبورم خلاصه کنم تا حوصله کنید بخوانید. ولی فعلا وقت خلاصه کردن نیست و ببخشید که کلی خاطره را یک‌جا منتشر می‌کنم و در واقع از سر خودم باز می‌کنم. گرفتاری اینقدر بوده که نرسیده‌ام خبرها را بخوانم، رسانه‌های اجتماعی را چک کنم و حتی بازی کنم که از تفریحات روزانهٔ من است.

شنبه ۲ فروردین ۱۴۰۴

   شب‌های قدر که می‌گذرد، روزی پنچر در انتظار آدم است. برای من هم همین‌طوری شد. با این که شب قبل احیای خاصی نگرفتم و یک مدل من‌درآوردی برای تقاضای خودم که سال‌ها است استفاده می‌کنم، را در پیش گرفتم، باز هم صبح تا ۸ خوابیدم.

   اولین تصمیم روز این بود که پراید وانت را ببرم به مکانیک نشان بدهم تا علت سفت بودن دنده‌ها را پیدا کند. ولی دنده‌ها بسیار نرم بودند و لازم نشد. اما در مسیر دوباره بعد از یک ترمز نسبتا شدید، شدند مثل قبل و به سختی جا می‌خوردند. آخر به یک مکانیک روستایی نشان دادم. گفت عجیب است که گویی صفحه و دیسک به شدت درگیرند. پیچ سیم کلاچ را کلی با آچار چرخاند تا درست شد. می‌گفت اصلا این پیچ باید با دست بچرخد و عجیب است که این طوری است.

   در مسیر ۲۰۰ کیلو هم گندم‌ریزه خریدم. تا خودم را به باغ رساندم، گچ‌کارها تقریبا زیرکار اولیه سقف را زده بودند. صحبت‌های مختلفی هم کردند که ما از سرامیک تا سنگ‌فرش هم کار می‌کنیم و اگر خواستید در خدمتیم. گفتند بهتر است این مرحله ۲-۳ روزی بماند و کاملا خشک شود.

   در بین حرف‌های گچ‌کارها متوجه شدم جوی ضعیفی که در بازار زیاد شده، در واقع تفالهٔ کارخانجات تولید ماءالشعیر است و به همین دلیل بسیار کم‌کیفیت است. نکتهٔ تعجب‌آور دیگر این بود که مرغ‌های لاری فقط ۲ تخم‌مرغ داشتند که با رکورد روزهای قبل‌شان نمی‌خورد. همان را برداشتم و خدا را شکر کردم.

   باغ پر شکوفه شده و تماشای آن واقعا لذت دارد. درخت‌ها را سرکشی کردم تا با بروز نشانه‌های آفت دست به شستشوی درخت‌ها با صابون کشاورزی بشوم. هنوز که خبری نیست. یک موج سرما هم در پیش است که آفت‌ها را تا حدی عقب می‌راند و امیدوارم شکوفه‌های بسیاری که باز شده‌اند را خشک نکند.

   باد زده بود به گل‌هایی که دم در باغ کاشته بودم و رزها را کج کرده بود. چوب قیم گذاشتم و مقداری در جاهای نشست کرده، خاک ریختم و آب دادم.

   در مسیر برگشت هم «سووشون» سیمین دانشور را گوش می‌دادم. به خانه که رسیدم بلافاصله با پسرجان شال و کلاه کردیم و رفتیم به ختم قرآن یکی از آشنایان. مجلس ساده و صمیمی‌ای بود. ولی روحانی جوانی که می‌شناختم‌اش و پیش‌نماز شد را قبول نداشتم. امداد غیبی رسید و همان لحظه همسرجان تماس گرفت که کلید من توی در ورودی ساختمان گیر کرده و تا بیاییم یکی را پیدا کنیم چک کند، جماعت تمام شد. بعد همسرجان گفت که کار به آوردن قفل‌ساز رسید و خرج روی دست ساختمان گذاشت. حداقل خاصیت این مدد الهی نبود نیاز به بهانه‌تراشی برای نماز نخواندن پشت سر یک روحانی جوان فاقد صلاحیت بود که برآورده شد. خدا را شکر.

   سر شب محسن کله‌پز تماس گرفت و ساعت ۲۳ شب من را کشاند به مغازه. یک خروار آب‌گوشت‌کله و مقداری استخوان داد. اینقدر دیر برگشتم خوابیدم که صبح سحری به زور بیدار شدم.

 

یک‌شنبه ۳ فروردین ۱۴۰۴

   بالاخره موج باران به مشهد رسید. فعلا که نرم می‌بارد تا بعد چه شود. بعد از سحری روی مبل هال خوابیدم و با بدن‌درد و کسل ساعت ۸ بیدار شدم. همان روی زمین سفت بیشتر به من می‌سازد.

   یک بستهٔ اینترنت همراه با محدودیت ۲ تا ۷ صبح خریدم به یک دهم قیمت. خب برای من که سحرخیزم خوب است.

   اوضاع بازدیدکنندگان سایت دانشجویانه هم تقریبا وخیم است. اگر تولید محتوای منظم را شروع نکنم فکر کنم بدتر از این هم خواهد شد.

   به نظرم می‌رسد یکی از چیزهایی که باید امسال به طور جدی روی آن کار کنم، تنظیم حداقل وقت برای کار کردن با شبکه‌های اجتماعی و خبرها است. اصولا وارد دنیای خبر که می‌شوم همین طور ادامه می‌دهم و می‌بینم وقت زیادی رفته و من همچنان در حال مطالعه‌ام.

   در سال جدید قصد دارم چند چالش را به اتمام برسانم که چندین بار تلاش کردم ولی موفق نشدم. فهرست درهم‌برهمی است ولی بهتر از هیچ است:

  • خواندن ۵۲ کتاب (همان متوسط هفته‌ای یکی)
  • تکمیل یادگیری پایتون تا سطح متوسط
  • اجرای سیستم کنترلی با محوریت هوش مصنوعی
  • تولید سبزی مصرفی خانواده
  • تولید گوشت مرغ خانواده
  • ورزش متوسط روزانه ۱ ساعت
  • درآمدزایی خالص ماهی ۱۵ میلیون از باغ پرندگان (این برای سال اول است)
  • یک دوره خط تحریری
  • تکمیل دوره آموزش انگلیسی با داستان
  • ایجاد درآمدزایی سایت دانشجویانه (حداقل ۵۰ میلیون سالیانه)
  • تولید محتوای ارزشمند برای دانشجویان (حداقل ۲۰۰ مقاله و ۵ دوره آموزشی و دوره کتاب ۵ جلدی)

   عصر همسرجان و دخترجان را رساندم به مترو تا بروند برای کلاس خصوصی ووشوی دخترجان. استاد غم‌خوار دو شیفت تمرین گذاشته است. یکی ساعت ۲ و دیگری بعد افطار. گفته ۹ شب بیایید دخترتان را ببرید. داستانی شده این تمرینات ووشو.

   از یک میوه‌فروش نزدیک خانه پرسیدم و گفت یک عالم آشغال سبزی دارد. وانت را بردم و یک کیسهٔ بزرگ پر شد و مقادیری هم ماند. به فکرم رسید که تعداد زیادی سطل بزرگ در وانت به صورت عمودی روی هم بگذارم برای این مواقع. نتیجه شد این شکلی که به نظرم کاربردی و مفید می‌آید.

   برادرخانم عزیز هم سه جفت کبوتر قیمتی برایم خریده بود. ظهر رفتم گرفتم و حالا خانه شده باغ‌وحش. امیدوارم زودتر جوشکارها بیایند کارها را سامان دهند تا کل این حیوانات و دستگاه جوجه‌کشی را ببرم باغ.

   عصر که رفتم باغ، یک رنگین‌کمان بسیار جذاب در آسمان خودنمایی می‌کرد. اینقدر زیبا بود که چندین عکس گرفتم و این یکی به نظرم جذاب‌تر آمد.

رنگین‌کمان در باغ
رنگین‌کمان در باغ

   غذایی که امروز برای مرغ‌ها درست کردم خیلی غنی بود. مواد جمع شده ته سطل‌های آب‌گوشت‌کله را با استخوان‌هایی که بسیار پخته بودند و له کردم، همراه با مقادیر زیادی دان مخلوط کردم و برای مرغ‌ها ریختم. با ولع می‌خوردند.

   متوجه شدم باد شدید دارد رزهایی که دم در کاشته‌ام را اذیت می‌کند. پس برای همهٔ رزها قیم‌های چوبی گذاشتم. اصولا کار در محیط‌های باغی همین‌طوری است. یکسره چیزهایی را طبیعت دستکاری می‌کند و باید درست شود. متوجه شدم روی استخر مقادیر زیادی آکاسیف دا‌نه‌دانه پاشیده شده که منظره‌ای زشت بود. بعد از لحظاتی متوجه شدم این‌ها شکوفه‌های درختان هستند و حالا این منظره یک نمای رویایی بود. عجب از برداشت اول و دوم که این همه تفاوت ایجاد کرد.

   در برگشت به خانه باز هم «سووشون» سیمین دانشور را گوش می‌دادم. مقداری که جلو رفت دیدم اصلا نمی‌فهمم چه می‌گوید و خاموش کردم. فشار آوردن به کله هم حدی دارد. حتی داستان را هم دیگر نمی‌توان زیاد گوش داد. قبلا ظرفیت ذهنی بالاتری داشتم و بیشتر می‌توانستم مقاومت کنم. ولی حالا دیگر باید پا را به اندازهٔ گلیم‌ام دراز کنم.

   به یک گلخانه سر زدم. جالب است که امسال هر چه گشتم، گل میمون زرد پیدا نکردم. همه‌شان رنگ‌های قرمز و صورتی و ارغوانی دارند. گلخانه‌دار حرف جالبی زد. گفت بذر بگیرید خودتان بکارید. در دل گفتم ایدهٔ خوبی است. برای سال آینده خودم گل تولید کنم و منت اینان نکشم. هزینهٔ اضافی هم نکنم.

   شب سوم قدر بود و رفتیم دخترجان را از کلاس خصوصی ووشو بیاوریم. منزل استاد نزدیک حرم است. هر چه چرخیدیم تا جای پارکی پیدا کنیم و به زیارتی مختصر برویم، یافت نشد. سلامی دادیم و برگشتیم خانه.

 

دوشنبه ۴ فروردین ۱۴۰۴

   در این ماه رمضان تنها رسمی که در کمال تعجب به آن نپرداختم، دور کردن قرآن مجید بود. امسال به خودم گفتم از دور باطل زدن در آیاتی که به آن‌ها عمل نمی‌کنم نفعی نخواهم برد. سعی کردم تمرکز کنم بر اعمال و رفتار تا سیر جدیدی در زندگی‌ام آغاز کنم.

   اخیرا که مرتب در دستگاه تخم‌مرغ گذاشته‌ام، هر یکی دو روز، تولد داریم. ولی اولین تخم‌مرغ لاری که به مرحلهٔ تولد رسیده گویا خراب شده و جوجه‌ای متولد نخواهد شد. شاید به خاطر این باشد که اولین تخم‌ها زمانی گذاشته شدند که مرغ‌های لاری به تازگی با خروس جوان جدید جفت شده بودند. باید منتظر ماند و دید.

   باران گرفته و هوا ابری است. صبح وقت گذاشتم با چند کارتن موزی، برای کبوترهای جدید، قفس درست کردم. زیاد خوب نشد ولی از نسخه‌های قبلی بهتر شد. کف و دیواره‌ها را فوم گذاشتم تا بشود توی آن خاک ریخت. یک زیرگلدانی را خاک کردم و برای تخم‌گذاری گذاشتم. آخرین ابتکارم هم استفاده از یک بطری نوشابه برعکس برای پر نگه‌داشتن ظرف آب بود. کبوترها به آب ارادت دارند و اگر ظرف محکم نباشد، آن را به راحتی چپه می‌کنند. اصولا باید چیزی در حد تشت آب داشته باشند تا پروبال بشویند. ولی فعلا که نداریم.

   بعد از تهدیدات ترامپ، چیزی که این روزها نگران‌کننده است، رفتارهای تند گروه‌های افراطی است و بدتر از آن عدم برخورد با آنها. انگار دیوار آهنینی به آن‌ها مصونیت می‌دهد و پلیس و نیروهای امنیتی جرئت برخورد با آن‌ها را ندارند. معتقدم از زمانی که در دولت احمدی‌نژاد ۸۰۰ میلیارد دلار گم شد، بنیاد قدرت این گروه‌ها پایه‌گذاری شد. قبل از آن هم بودند ولی به چنین ثروت عظیمی دسترسی نداشتند. نشت اطلاعاتی آن دوره که پرونده‌های بسیاری را از دایرهٔ امن وزارت اطلاعات خارج کرد، هم می‌تواند یکی از دلایل این عدم برخوردها باشد. غیر از این فعلا ذهنم جواب نمی‌دهد.

   با همسرجان رفتیم خرید شیرآلات برای باغ. با این که برند ارزانی انتخاب کردیم، چند قطعه شیر و یک علمی دوش شد ۶ میلیون و ۳۰۰. سری هم به بازار آب‌گرم‌کن دیواری زدیم که با قیمت‌های تقریبا ۹ و ۱۰ میلیونی مواجه شدیم. جالب این که بعضی معتقد بودند نسخه جرقه‌ای بهتر است و برخی می‌گفتند نسخه شمعک دائم بهتر است. بنا به تجربه نسخه جرقه‌ای و شمعک‌ دائم هر دو خوبند. جرقه‌ای را در روستا آزمایش کرده بودیم و با حداقل فشار آب روشن می‌شود و گرمای مناسبی تولید می‌کند. شمعک دائم برق لازم ندارد ولی سالانه ۳۷ متر مکعب با همان شمعک می‌سوزاند. حالا باید انتخاب کنیم.

   شب افطاری دعوت بودیم. ولی هر چه فکر کردم دیدم باید سری به باغ بزنم. با خانواده آماده شدیم و شاهین را برداشتیم و راه افتادیم. ولی در باغ کار خیلی بیشتر از تخمین من طول کشید. باران شدید وارد قفس‌ها شده بود و کبوترهای تزئینی که تخم گذاشته بودند به مشکل خورده بودند. چون آب زیر تخم‌ها را گرفته بود. یک ایرانیت ۴ متری بردم روی قفس‌شان گذاشتم و یک تکه پلاستیک زیر تخم‌ها گذاشتیم تا دیگر از زیر خیس نباشند. حیوانکی با همین وضعیت روی تخم‌ها به زور خوابیده بود. امیدوارم مشکل حل شده باشد.

   بدترین اتفاق هم این بود که سقف داشت آب می‌داد. از همان نقطه‌ای که چندین بار چکه می‌کرد، باز هم قطرات آب سرازیر بودند. لعنت به این سمبل‌کاری اوستا بنای دهاتی که کار را ضعیف انجام می‌دهند و هم مال آدم را تلف می‌کنند و هم اعصاب آدم را خراب. فکر کنم بعد از این بارش‌ها باید همان لایه ایزوگام مایع را هم بزنم تا دیگر خیالم راحت باشد.

   ماجرای بارش شدید در باغ اینقدر وقت گرفت که حداقل نیم ساعت دیر به افطار رسیدیم. خوش گذشت و بالاخره فسقلی‌های فامیل با من آشتی کردند و دست دادند و بغل من آمدند و تازه بوس هم دادند. اتفاقی که مدت‌ها بود نیفتاده بود و دیگر با نشدن آن کنار آمده بودم.

 

سه‌شنبه ۵ فروردین ۱۴۰۴

   متوجه شدم دیگر تا کچلی چیزی نمانده است. موهای بالای سر بسیار بسیار کم‌پشت شده‌اند و به راحتی پوست سر را می‌توان دید. خب چه باید کرد؟ بروم مو بکارم؟ نمی‌دانم شاید هم آخرش رفتم. فعلا ایمپلنت دندان نیش واجب‌تر است.

   امروز باران حسابی بارید و بارید و بارید. خانه باغ‌وحش شده و بنا به ابتکاری که در محدودیت‌ها آشکار می‌شود، کبوترها را به کارتن‌های موز منتقل کردم. نتیجه فعلا رضایت‌بخش است ولی بیشتر از یک راه‌حلی موقت نیست.

   رفتم سراغ خرید تانکر و بعد چانه زدن‌ها بالاخره یک تانکر ۵۰۰۰ لیتری با ورق ضخیم خوب به قیمت ۱۴ میلیون را انتخاب کردم. ۷ میلیون بیعانه دادم تا هوا که بهتر شد، ببریم به باغ.

   سری زدم به دولت‌آباد. حیوانات خوب بودند و تنها مشکل همان خوردن تخم‌‌مرغ‌ها است که روی اعصاب است. تا کارم تمام شد، دوباره باران گرفت و شکرکنان جمع کردم و برگشتم.

   به یک گلخانه هم سر زدم و چهار رز سفید و دو چسبک خریدم تا حصارهای اطراف حیاط را بپوشانند. فروشنده نمی‌دانست چقدر در سال رشد می‌کنند.

  آخرین اقدام هم آوردن یک قفس چهار طبقه از خانهٔ برادرخانم بود. قفس سنگینی که برای جوجه‌کشی از کبوترها مناسب است و با همکاری برادرخانم رفت توی حیاط. دوست داشتم حسابی تمیز و رنگ‌کاری کنم و بعد افتتاح. ولی شرایط باغ‌وحش‌گونه‌ای که در خانه حاکم شده بود، اجازه نمی‌داد.

   در مسیر برگشت، در پادکست «کار نکن» مصاحبه با مصطفی قیاسی را گوش می‌دادم که جذاب بود. این که از کودکی کار می‌کرده و بدون پدر بزرگ شده را نمی‌دانستم. اغلب فکر می‌کردم کسانی که یتیم بزرگ شوند، هر چه بشوند، کمدین نمی‌شوند. ولی او شده بود و فرض من باطل شد.

   از یک آکواریومی چند حلزون و دو لجن‌خوار و یک کاهوی آبی خریدم. گیاه بامزه‌ای که روی آب شناور است و برای لابسترهای خراب‌کاری که هر چه گیاه است، می‌کنند و دورمی‌اندازند، گزینهٔ مناسبی است. هنوز چند دقیقه از ریختن آن‌ها به آکواریوم نگذشته بود که دیدم لابستر گربه‌ماهی فانتزی را با انبرهایش گرفته و دارد می‌کشد. نجات‌اش دادم ولی حیوانکی ریپ می‌زند و مشخص نیست زنده بماند. بعد لابستر رفت سراغ حلزون‌ها که آکواریومی نادان به من گفته بود، نمی‌رود. آن‌ها را هم فرستادم کنار لاک‌پشت تا ببینم بعد چه خواهد شد.

   پسرجان یک دورهٔ تخصصی فوتوشاپ انتخاب کرده بود که یاد بگیرد. سه میلیونی هم باید هزینه می‌کردیم. هر چه قبلا گفته بودم بابا این آموزش‌ها به رایگان در اینترنت هست به خرج مبارک‌اش نرفت. گفتم باشد ولی قسطی باید پس بدهی چون از گزینه‌های رایگان استفاده نمی‌کنی.

  

چهارشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۴

   باز هم بعد از سحری و نماز صبح خواب ماندم. با این که برای ۶ صبح کوک کردم و بیدار شدم ولی امان از «یکم دیگه بخوابم».

   صبح دیدم یکی از جوجه‌های کوچک مرده است. علت هم روشن بود. به خاطر سرمای این روزها طفلکی‌ها گله‌ای دور هم جمع می‌شوند و این وسط کوچولوها تلف می‌شوند. برای حل مشکل لامپ حرفه‌ای مادر را روی سرشان روشن کردم. مصرف بالایی دارد چون ۱۵۰ وات است. ولی مشکل را حل کرد و جوجه‌ها آرام گرفتند.

   خبر خوب دیگر تخم‌گذاشتن حلزون‌هایی بود که دیروز خریدم. در آکواریوم لاک‌پشت تخم گذاشته‌اند و حالا باید چند روزی منتظر باشم تا یک جریان بچه حلزون فسقلی راه به سمت آب در پیش بگیرند و زندگی را شروع کنند.

   امروز پرکار بودم. ابتدا وانت را برداشتم و رفتم به خانهٔ مامان. درخت شاه‌توت را هرس کرده بودند و مقدار زیادی کنده و چوب بار وانت شد. یک قابلمه بزرگ و دوشعله هم برای نذری برداشتم که برسانم به منزل برادرجان.

   در مسیر باغ در یک نهال‌فروشی درخت جدیدی دیدم به نام فوتونیا. همیشه سبز و با برگ‌های سبز و قرمز. از اندازهٔ گلدانی کوچک تا درختی به ارتفاع ۳-۴ متری داشت. خیلی خوشم آمد ولی ماشین پر بود و گفتم بیشتر تحقیق کنم.

   رفتم به باغ و کارم که تمام شد باریدن برف آغاز شد. سقف خانه باز هم چکه می‌کرد. این بار از یک نقطهٔ جدیدتر هم قطرات به زمین می‌افتادند. پس این که گفتند عایق استخری فلان است و بهمان الکی بود؟

   یکی دو روز است که با تمام شدن خوراک ترکیبی بلغور جو و ذرت، به مرغ‌ها فقط گندم‌ریزه و برگ کاهو داده‌ام و حالا دوباره تخم‌گذاری‌ها شروع شده است. گرچه ست‌های زینتی که این همه برای‌شان هزینه کردم، همچنان می‌خورند و می‌خوابند و خبری از تخم نیست.

   در مسیر رفت و برگشت در پادکست «کارنکن» مصاحبه با کمدین جذاب، امیرحسین قیاسی را گوش می‌دادم و برای من نکات جالب بسیاری داشت. به خصوص آن‌جا که گفت بسیاری از کارهای پردرآمد را از نظر اخلاقی یا حرفه‌ای رد کردم. یا آن‌جا که توضیح داد همواره باید برای آینده، نیازها را شناسایی و از الان برای تأمین آن فعالیت کنیم.

   با وانت به منزل برادرجان رفتم و یک سینک دست دو و مقداری گل و گلدان هم گرفتم. برگشتم به خانه و خوابیدم و بعد هم رفتیم افطاری و خوش گذشت. به ویژه قسمت بازی اسم‌فامیل که به صورت حرفه‌ای بازی کردیم و به جای متوقف کردن با یک دور نوشتن، چیزی حدود ۲۰ دقیقه فکر می‌کردیم تا امتیاز بیشتری کسب کنیم. در نهایت تیم ما با یک امتیاز از حریف عقب ماند.

 

پنج‌شنبه ۷ فروردین ۱۴۰۴

   صبح بعد از نماز نخوابیدم. متوجه شدم در دستگاه جوجه‌کشی یک جوجه که دیروز متولد شده بود، کاملا خشک شده ولی چشم‌هایش بسته هستند و نمی‌تواند باز کند. این دیگر چه وضعی است؟ تا به حال ندیده بودم. در گروه تلگرامی که دام‌پزشک هم حضور دارد نوشتم و جواب شستشوی چشم با آب ولرم بود. مگر این که عوارض بیماری باشد که نداشت و اتفاقا خود حیوان بعد چند ساعت چشم‌هایش را باز کرد.

   صبح وانت را برداشتم و رفتم از برادرخانم آخرین خرید کبوترهایم را گرفتم. یک جفت کبک هم داد که نگه‌دارم تا از روستا برگردد. حیوانات جالبی هستند. صدایی سوت مانند که ملایم و شنیدنی است دارند. آرام و سر‌به‌زیرند. این البته تا جایی است که از قفس بیرون نیامده باشند که به راحتی فرار می‌کنند و گرفتن‌شان مشکل است. هم تند می‌دوند و هم می‌پرند. از طرفی اگر دعوایشان شود حسابی هم را زخمی می‌کنند.

   رفتم به باغ و اوضاع تخم‌مرغ بهترک بود. فقط زینتی‌ها اعتصاب تخم کرده‌اند که دیگر دارد نگران‌کننده می‌شود. بدترین اتفاق هم برفی بود که روی بام باریده بود و هم از دریچه کولر تازه باز شده به داخل یک آبشار آب راه افتاده بود و هم سقف تازه گچ شده از چندین نقطه چکه می‌کرد. انگار نه انگار که عایق نانو زده‌ایم. خب این هم کشک از آب درآمد. تصمیم بعدی این است که بعد از خشک شدن سقف، از ایزوگام مایع استفاده کنم. همسرجان که گفت ریسک نکن و لایه ایزوگام حسابی بزن. ولی خب خرج سنگینی دارد.

   در باغ متوجه شدم یکی از گلدان‌های یاس که کاشته بودم، گرفته و جوانه زده است. با ذوق آوردم خانه که در حیاط بکارم و پرچین درست کنم. در برگشت هم ۱۰ برگه پوشش فنس پلاستیکی خریدم تا روی فنس‌های حیاط نصب کنم. با پسرجان نصب کردیم و به نسبت بار اول خوب درآوردیم. ۴ عدد هم کم آمد که باید بخرم. حالا گل‌های داخل باکس سایه بهتری دارند و داغی فنس در تابستان اذیت‌شان نخواهد کرد.

   افطار مهمان بودیم که در اثر یک ناهماهنگی کوچک نزدیک بود جا بمانیم. دختردایی عزیز در تلگرام آدرس فرستاده بود و پیامک را به اشتباه ارسال نزده بود. من هم از صبح تا عصر که درگیر بودم و بعد گرفتم خوابیدم و به خیال خانهٔ دایی‌جان راه‌افتادیم رفتیم. زنگ زدیم باز نکردند. آنجا فهمیدیم که ای بابا باید برویم دانشگاه فردوسی در مرکز خدمات رفاهی که تا رفتیم همه افطار کرده بودند. ضرری که کردیم هم چای بود که یکی بیشتر نرسید و یارو آمد فلاسک را برد. مجبور شدم نوشابه بخورم که از آن فراری هستم.

   از فسقلی‌های فامیل هم خواهرزاده نیامد ولی برادرزاده آمد و مهمان شد و نشست و خورد و خندید و کیف کرد. موقع رفتن هم آمد که دختر ما بشود و برویم خانه که آخر با یک یا علی مددی توانستیم بچه مردم را پس بدهیم. این کوچولوها شوخی سرشان نمی‌شود ها.

   در برگشت به خانه هم برای پسرجان تی‌شرت و کت‌وشلوار خریدیم. خودم هم یک تی‌شرت برداشتم. برای دخترجان هم کفش گرفتیم و آمدیم خانه.

   شب خانواده نشستند سریال پایتخت نگاه کنند که من جمع کردم آمدم پای سیستم. مدتی است حوصله این مدل سریال‌های عامه‌پسند را ندارم. شاید نگرانی من از مشکلات کسب‌وکاری و درآمدزایی اندک هم در این افسرده‌گونه رفتار کردن دخالت داشته باشد.

   بالاخره بعد از مدت‌ها یک خبر در دانشجویانه منتشر کردم. بعد از این باید این فرآیند را سرعت بدهم و کیفیت و کمیت را بالا ببرم. وضعیت بازدید سایت به شدت افت کرده که نشانهٔ بدی است برای اندیشمندان.

 

جمعه ۸ فروردین ۱۴۰۴

   با خانواده رفتیم به راه‌پیمایی روز قدس. پسرجان می‌پرسید که چرا باید برویم. نسل جدید به راحتی فرمان نمی‌پذیرند. مختصر گفتم حمایت ما از این مردم مظلوم تاثیراتی دارد. اسرائیل دارد با بولدوزر از روی همه‌شان رد می‌شود و نکنیم بدتر می‌کنند. رفتیم ولی جای پارک پیدا نکردیم. تاسف خوردیم که با مترو نیامدیم و دست‌خالی برگشتیم.

   در برگشت هم از کفش ملی یک کفش مهمانی و یک پیاده‌روی برای باغ خریدم. همسرجان هم یک کفش پیاده‌روی برداشت.

   آمدیم خانه و بعد از نماز و استراحت رفتم باغ. مرغ‌های بومی دارند بهتر تخم می‌گذارند و دارم شک می‌کنم که خوراک قبلی که ترکیب ذرت و جو بود احتمالا اشکالی داشته که خوب تخم‌گذاری نمی‌کردند.

   اوستای گچ‌کار هم سری به باغ زده بود. تماس گرفتم و گفت سقف خیلی مشکل دارد و سریع ایزوگام کنید که بیاییم کار را تمام کنیم. حالا باید بین ایزوگام مایع یا لایه‌های مرسوم یکی را انتخاب کنم. ایزوگام مایع را خریده‌ام ولی با این سقف مشکل‌دار احتمالا باید به طور جدی فکری بردارم.

   عصر تخم‌مرغ‌های دستگاه را نوربینی کردم و تعداد زیادی بدون نطفه بودند. تقریبا ۳۰ تخم این طوری بودند. ۹ تا هم از تخم‌های زینتی بودند که اخیرا خریده‌ام. به فروشنده پیام دادم. خبر بد این است که تا حالا از تخم‌های لاری هیچ یک جوجه نشده‌اند. مشکل را نمی‌دانم و دارم تحقیق می‌کنم. حتی از Grok در x.com پرسیدم. بیشتر احتمال می‌داد که آلودگی باکتریایی باشد. شاید هم خروس مشکلی دارد. نمی‌دانم.

  

  

شنبه ۹ فروردین

   روزهای آخر ماه مبارک رمضان است و حس‌وحال کار کردن فروکش کرده است. به باغ که می‌روم فقط در حد آب و دان دادن به حیوانات حوصله دارم. با این حال اوضاع خوب است و با صبوری می‌توان به آرامی بر مشکلات پیروز شد.

   قدم جدیدی که برداشتم و کمی خطرپذیری در آن بود، خرید یک‌جای یک مجموعه بلدرچین با قفس بود. دوستی که در خانه پرورش می‌داد، تصمیم گرفته بود بلدرچین‌ها را بفروشد و روی زنبور عسل کار کند. رفتم و دیدم و چند قفس صنعتی، حدود ۱۵۰ بلدرچین بالغ تخم‌گذار که بیشتر ماده بودند و پایه‌های آهنی که برای نصب قفس‌ها تنظیم شده بودند را یک‌جا خریدم.

   تا این‌ها را برسانم به باغ حدود ۱۳ تا تخم در راه گذاشته بودند. مجموعهٔ جالبی شد. در مسیر برگشت به باغ هم با یک ایزوگام‌کار صحبت کردم و بلافاصله آمد و تا حدود ساعت ۱۶ ایزوگام سقف را نصب کرد و تمام شد. بعد از فاجعهٔ آب دادن سقف با وجود اجرای عایق نانو دیگر جای ریسک نبود.

   شب هم افطاری دعوت خواهرجان بودیم. خوش گذشت و پسرجان هم کمی پیانو تمرین کرد که برای اولین بار، تجربه‌ای متفاوت و جذاب برایش بود. قیافه‌اش طوری برانگیخته شده بود که به روشنی مشخص بود لذت فراوانی از این تمرین ناشیانه می‌برد.

   یک جوجه‌کبوتر فسقلی یتیم در دستگاه به دنیا آمد. غذا دادن به این پرندهٔ کوچک ظریف کار سختی است. برایش از خواهرجان یک بسته شیرخشک گرفته بودم و با جستجو در اینترنت به سختی توانستم بدهم بخورد.

 

یک‌شنبه ۱۰ فروردین

   پسرجان را صبح زود بردم به پایانهٔ مسافربری و فرستادم به بیرجند. قرار بود با مادر و خواهرش سه‌تایی بروند ولی تمرینات سخت مسابقاتی خانهٔ ووشو، برنامه را تغییر داد. هشدار داده بودند که اگر کسی تمرین نیاید از لیست خط می‌خورد و دخترجان هم عشق‌اش کشیده بود که به جای سفر کردن، بماند و برای مسابقه آماده شود. در نتیجه مادرش هم پاسوز دختر ورزشکار شد و پسرجان تنها رفت.

   بعد از این ماموریت رفتم خیابان کاشانی مشهد تا ابزار بخرم. یک هیلتی هفت کیلویی، یک پیچ‌گوشتی برقی، یک انبردست بزرگ، یک مته درشت سوراخ‌کاری دیوار، یک شیر آب‌فشان برای حیاط، یک میخ‌کوب بادی و سوزن‌های سه سانتی خریدم که بیش از ۲۳ میلیون تومان آب خورد. حالا دیگر از نظر ابزار کسری ندارم و باید بیفتم به جان کارهای صنعتی مختلفی که روی زمین مانده است. از قفسه ساختن در خانه بگیر تا کندن کف و کاشی‌های دست‌شویی باغ و ساخت قفس و دیگر موارد.

   رفتم به باغ و تولید بلدرچین‌ها بیشتر از حد انتظارم بود. دو شانه و نصفی تخم جمع کردم. تقریبا ۷۵ عدد. حالا باید سریع به فکر فروش این‌ها باشم که حجم تولید ناگهان بالا رفته است.

   با گچ‌کار و شرکت دروپنجره دوجداره هم صحبت کرده‌ام که بیایند زودتر کار را تمام کنند. گچکار که قول پس‌فردا داد ولی شرکت روی ۱۵ فروردین به بعد قول داد.

   درب نو اتاق در ویلا به هر دلیلی چفت شده و باز نمی‌شود. زور زدن فایده نداشت و سعی کردم قفل را باز کنم که معلوم شد پیچ‌های قاب دستگیره از دو طرف می‌چرخند. پس یکی باید آن طرف پیچ را نگهدارد. همین نکتهٔ ساده نمی‌گذارد آدم یک کار را راحت انجام بدهد.

   از زمانی که در محیط باغی فعالیت می‌کنم یک درک جدید از دنیای پیرامون برای من ایجاد شده است. قوانین فیزیک بی‌تعارف هستند و به راحتی و خودکار عمل می‌کنند. آن‌ها به سادگی می‌توانند باعث گره‌افتادن در کارهایی شوند که ما آدم‌ها در مخالفت با قوانین طبیعت انجام می‌دهیم. ما همواره سعی داریم نظمی جدید بنا کنیم و این با قوانین عادی طبیعت معمولا ناسازگار است و دردسرهای بسیاری ایجاد می‌کند. برای مثال مرگ در طبیعت خیلی عادی اتفاق می‌افتد. جانوران به دلایل بسیار زیادی می‌میرند و با نسل‌های بعدی جایگزین می‌شوند. مدتی که در باغ همهٔ امور را در نظر بگیرید، اینقدر مرگ و میر می‌بینید که خسته بشوید و اعصاب شما نسبت به این پدیده سِر بشود.

 

دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۴۰۴

   امروز عید فطر بود. صبح بعد از نماز نخوابیدم. صبحانه مفصلی خوردم و همسرجان و دخترجان را رساندم باشگاه برای تمرین. خودم هم رفتم به باغ. هیلتی و مینی‌فرز را هم برداشتم تا کنده‌کاری‌های سرویس دستشویی و حمام را انجام بدهم.

   خبر بد اول صبح هم مردن جوجه‌کبوتر فسقلی بود. نمی‌دانم کجا را خراب‌کاری کردم که این طفلک حیف شد. عصر که از باغ برگشتم هم متوجه شدم جوجهٔ لگهورن بلک که در تخم می‌جنبید، مرده است. تخم را از بالا شکسته بودم و دیده بودم که جنبش دارد. احتمالا اشتباه مرگ‌بار من همین بوده که رویه تخم را باز کرده و آن را با پلاستیک نپوشاندم. در نتیجه لایه رویی خشک شده و به جوجه چسبیده و نگذاشته متولد شود. دلم برای این طفلک هم سوخت.

   در باغ خیلی حال فعالیت نداشتم. شاید از خستگی روزهای قبل باشد. نهار هم نبرده بودم و هوا هم گرمای قابل‌تحملی داشت. در مسیر رفت، یک متخصص خبر کردم بیاید برای نصب دوربین. آمد و نظراتی داد و گفت فهرست موارد را تنظیم می‌کند و قیمت می‌گیرد تا برویم سراغ انتخاب.

   در اتاق را هم هر چه با این مهندس دستکاری کردیم، باز نشد. انگار زبانه داخل در گیر کرده و با کلید و دستگیره باز نمی‌شود. یا باید قفل‌ساز بیاورم یا مینی‌فرز را بردارم یک مستطیل از یک طرف دستگیره دربیاورم تا قفل داخل در کامل بیرون بیاید. یک فکر ابتکاری که امروز به ذهنم رسید و البته بعید است انجام بدهم.

   بلدرچین‌ها خیلی خوب تخم می‌گذارند. امروز هم دو شانه و نصفی پر کردند. صبح که رسیدم کل دان را خورده بودند و ظرف‌های آب هم خالی شده بودند و چندتایی آخر یا نصفه کمتر آب داشت. حیوانات پرخوری هستند. یکی هم آن وسط بقیه را می‌زند و خونین و مالین می‌کند. نفهمیدم کدام است که جدایش کنم.

   مرغ برهما هم دوباره تخم‌گذاری را آغاز کرده است. دیروز که دیدم تخم را شکسته و خورده‌اند، حالم گرفته شد. وضع این‌ها بهتر از مرغ و خروس ایام سمانی و لگهورن بلک است که هر چه تخم می‌گذارند، می‌شکنند و می‌خورند. دیگر دارم به فکر می‌افتم که خوراک از استاد بیات سفارش بدهم ببینم چطور پیش می‌رود.

   از دردسرهای امروز هم این که ابتدای ورود به باغ مشکوک شدم که یکی از قفس‌های بلدرچین‌ها هیچ تخمی ندارد. چند لحظه بعد امتحان کردم و مشخص شد لاری‌ها تخم‌های بلدرچین‌ها را می‌خورند. همین نکته نیم ساعتی وقت گرفت تا قفس پایینی را یک پله بالاتر ببرم و مشکل حل شود.

   در مسیر که می‌آمدم، یک قرقره چوبی مخصوص کابل خریدم. در ذهنم این بود که برای ساختن یک چرخ شلنگ از آن استفاده کنم. در باغ که پیاده‌اش کردم، متوجه نکته‌ای شدم که قضیه را پیچیده کرد. می‌خواستم شلنگ ۳ که به پمپ کف‌کش وصل می‌شود را با کمک این قرقرهٔ بزرگ به راحتی در باغ جابجا کنم و درخت‌ها را آب بدهم. ولی به سرعت متوجه شدم تکنیک اولیه که به سادگی شلنگ را دور آن بپیچم، جواب نمی‌دهد. چون وقتی قرقره حرکت می‌کند، همزمان دو طرف شلنگ جابجا می‌شود و در عمل سر شلنگ و ته آن به درستی با هم هماهنگ نمی‌شوند. ۵ دقیقه‌ای که فکر کردم، راه‌حل را یافتم. باید شلنگ را در نقطه وسط روی چرخ ثابت کنم و شلنگ را به صورت دولا دور قرقره بپیچم. این طوری وقتی قرقره نزدیک پمپ باشد، یک سر آزاد شلنگ به پمپ وصل می‌شود و با حرکت دادن قرقره، شلنگ باز می‌شود. این‌طوری شلنگ را پیچیدم و دیگر فرصت نشد آزمایش کنم ببینم درست کار می‌کند یا خیر.

   در برگشت به خانه کلی خرید کردم. بیشتر از ۶ کیلو سیر تازه، نصف جعبه گوجه‌فرنگی، چند کیلو خیار سالادی، دو هندوانه، یک سطل بزرگ هم پیاز درشت خریدم و چند کیلویی هم هویج گرفتم.

  

سه‌شنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۴

   در پادکست جافکری نکات جالبی در مورد هورمون‌ها یاد گرفتم که نمی‌دانستم. فکرش را هم نمی‌کردم که ترکیب باکتری‌های دستگاه گوارش برای یک آدم می‌تواند چقدر مهم و تأثیرگذار باشد. جالب‌ترین نکته در مورد نظم در خواب بود که باعث تنظیم درست هورمون‌های بدن می‌شود. باید این نکته را هم به دورهٔ «صبح سپید و رویای شبانه» اضافه کنم.

  دل‌خوش‌کننده‌ترین خبر هفته هم تماس از یکی از دانشگاه‌های کشور برای اجرای دورهٔ توانمندسازی مقدماتی دانشجویان بود. امیدوارم باز به موانع من‌درآوردی برخورد نکند.

   از صبح زود رفتم دنبال لوله‌کش و به باغ رفتیم. صبحانه را به تنهایی و نهار را با پیرمرد لوله‌کش در باغ خوردم. کار امروز طولانی بود و تا عصر طول کشید. در مسیر هم مقداری لوله و لوازم خریدیم. سخت‌ترین قسمت کار هم کندن بتن‌ها در مسیر لوله‌کشی با هیلتی بود که حسابی خسته‌ام کرد. اصلا مشخص نبود چرا این همه بتن را زیر خاک کرده‌اند. آن هم جایی که اصلا نیازی به آن نیست. گاهی کارگرها برای راحت کردن خودشان، اضافه بتن را دفن می‌کنند و به صاحب‌کار نمی‌گویند.

   در جاده که می‌رفتیم با یک روباه مرده روبرو شدیم. انگار ماشین به حیوان زده بود. برش داشتم تا اگر بشود تاکسی‌درمی‌ شود و یادگاری بماند. یکی از نگهبان‌های مجتمع گفت دم روباه را جدا می‌کنند و برای دکور نگه می‌دارند. می‌گفت بعضی‌ها از آینه ماشین آویزان می‌کنند و بسیار زیبا می‌شود. حالا عکس روباه را گم کرده‌ام و نمی‌دانم کجا رفته است.

   خبر بد هفته هم ابتدا فرار کردن یکی از زیباترین کبوترهای باغ بود. ۱۰ کیسه گچ جابجا کرده بودم و عضلاتم گرفته بود. این زیرک هم درست از جلوی پای من از قفس آمد بیرون و زد به چاک. بر خلاف تصور من بال‌هایش قیچی نشده بودند و به راحتی بعد از مقداری چرخیدن در باغ، فرار کرد. چون به تازگی در این قفس بوده هم چندان امیدی نیست که برگردد. دنبال‌اش تا کوچه رفتم و حتی با این سن رفتم بالای دیوار همسایه که نبودند. ولی خب کاری از پیش نبردم. با این حال دیگر یاد گرفته‌ام با این اتفاقات بسازم و چندان ناراحت نشدم.

   این چند روزه به حدی درگیر شده‌ام که حتی نرسیدم مطالب وبلاگ هفتهٔ قبل را پست کنم. البته همین که گام‌به‌گام دارم به هدف نزدیک می‌شوم، جای دل‌خوشی دارد.      

   مزخرف‌ترین چیزی که دیدم هم سقف اتاق قدیمی در باغ بود. باید مقداری سقف را برای تنظیم درست کانال کولر می‌کندم. در این حین متوجه شدم روی آجرهای سقف به جای سیمان، خاک ریخته‌اند و با اندکی سیمان و بعد هم ایزوگام، سروته قضیه را هم‌آورده‌اند. ماشاءالله به این وظیفه‌شناسی.

   به خانه که رسیدم، خسته و کوفته بودم و دیگر حال دیدن اتفاقات بد نداشتم. متوجه شدم جوجه‌هایی که داخل آکواریوم بزرگ بودند مرده‌اند. همسرجان دقت نکرده بود و بعد از غذا دادن، مسیر عبور هوا را بسته بود و خلاصه این حیوانکی‌ها از نبود اکسیژن مرده بودند. چندتایی هم هنوز زنده ولی بی‌حال بودند که در نهایت دو سه تا از کوچک‌ترها مردند و بقیه ماندند. این وسط جوجهٔ لگهورن بلک انگار نه انگار از اول سالم و سرحال بود. انگار این نژاد مقاومت بیشتری به کمبود اکسیژن دارد.

   حالا مسئلهٔ بعدی نحوهٔ گفتن این خبر به همسرجان بود. نمی‌خواستم ناراحت‌اش کنم. از طرفی دلخور هم بودم. در نهایت گذاشتم خودش ببیند و برایش توضیح دادم. عمدی نکرده بود و البته بی‌دقتی چرا. با این حال چه می‌شود کرد؟ کاری است که شده.

   تازه این وسط فهمیدم یک سوتی دیگر هم داده‌ام. گل‌هایی که در حیاط گذاشتم که بکارم را آب نداده بودم و آثار تشنگی در چندتا از رزهای سفید کاملا عیان بود.

   بعد از این همه خبر بد، دیدن کلی جوجه که در دستگاه به دنیا آمده بودند، حس خوبی داشت. کاچی به از هیچی. زندگی در جریان است و باید با جریان شنا کرد.

   شب هم با نماینده دانشگاهی که گفتم صحبتی در تلگرام داشتم. قرار شد در کمیته فلان و بهمان مطرح شود و خبر دهند. برای راحتی کار هزینه اندکی اعلام کردم تا شورای فرهنگی دانشگاه بهانه نیاورد.

 

چهارشنبه ۱۳ فروردین ۱۴۰۴

   پسرجان هنوز نیامده و ما دخترجان را برداشتیم و رفتیم سیزده به در. اول رفتیم به کوهسنگی تا بستنی ایتالیایی بخوریم. خوب بود و خوش گذشت.

 

بستنی ایتالیایی بدون پسرجان
بستنی ایتالیایی بدون پسرجان

   بعد رفتیم باغ تا کار گچ‌کارها را ببینیم. امان از ترافیک سنگینی که باعث شد بعد از ۲ ظهر برسیم. گچ‌کارها سقف را تقریبا تمام کرده بودند و دیوارها را از سقف تا نصف کار کرده بودند. گفتند فردا که بیاییم سیمان کف را هم تمام می‌کنیم.

   چالش جدید، فروش تخم‌های بلدرچین است. هر روز چند ده تا تولید می‌کنند و غافلگیرم کرده‌اند. چند شانه تحفه به این و آن دادم و حالا باید به فکر فروش واقعی باشم.

   تعداد زیادی از تخم‌مرغ‌های تزئینی هم به دنیا آمده‌اند. حالا تنوع نژادها زیاد شده و باید به فکر قفس و کارهای بعدی باشم. این همه جوجه را پرورش دادن، کار آسانی نیست.

   با گرم شدن هوا، به جز جوجه‌ها، کبوترها را بردم در حیاط مستقر کردم. کبوترهای سینه‌آبی هم صاحب جوجه شده بودند که خبر خیلی خوبی بود.

   برای تاکسی‌درمی روباه هم از یک صفحه مجازی شماره برداشتم ولی قیمت ۱۰ میلیون تومانی منصرف‌ام کرد. با خودم گفتم با این وضعیت همان دم روباه هم بس است.

   شب که از باغ برگشتم، رفتم به حیاط رسیدگی کردم. گل‌های رز سفید، اطلسی، چسبک و یک گلدان یاس که از باغ آورده بودم را کاشتم. یکی از گلدان‌های داخل خانه که برگ‌های سرمه‌ای دارد را هم در باغچه کاشتم. حیاط به خاطر بنایی‌های همسایه به شدت کثیف شده و باید حسابی نظافت شود. توری سایه‌انداز روی باغچهٔ آخری را هم جمع کردم. امسال بنا دارم سبزی و صیفی‌جات را در باغ بکارم و حیاط خانه مختص گل‌های زینتی باشد.

 

پنج‌شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۴

   روز پرکار و خسته‌کننده‌ای بود. هنوز از کار با هیلتی چند روز پیش بدنم درد می‌کند. کمی هم عوارض ترک ورزش در این مدت را باید تحمل کنم. این که پاهایم زود خواب بروند، دستم از مچ درد می‌کند، پایم کوفته شده و از این قبیل دردسرها.

   گچکار دیروز گفت کل تخم‌های بلدرچین را می‌خرد. ولی صبح پیام داد که منصرف شده است. امروز گچ‌کاری داخل تمام شد. اوستا بنایی که کار را اجاره کرده هم آمد که تخته و بشکه‌ها را ببرد. حساب و کتابی کرد و ۲۰ میلیونی من را بدهکار کرد و گفت پول گچ‌کارها را بدهم. گفتم شما هنوز کارهایت را تمام نکرده‌ای و طبق قرار باید تحویل بدهی که شانتاژ شروع شد. ابتدا سروصدا کرد و بعد شروع کرد خودش را فحش دادن و آخر هم چند فحش چاواداری به شخص من داد و ماشین‌اش را سوار شد و رفت. ابتدا فکر کردم مردک دیوانه است. ولی شب که حساب کردم متوجه شدم کاملا حواس‌اش بوده چه می‌کند. در واقع با پرداخت پول گچ‌کارها حساب او تسویه می‌شود و او هزینه‌ها را بیشتر از حد لازم جلوه داده بود تا سوءاستفاده کند. اما خرده‌کاری‌هایی که انجام نداده و حالا باید دیگران انجام دهند، هزینه‌ای دارد که اضافه بر سازمان دارد تمام می‌شود.

   با گچکارها هماهنگ کردم که فردا که اتفاقا جمعه هم هست و دعوتیم و برادرجان نذری می‌پزند و ما هم باید باشیم، بیایند به قیمت روزمزدی خرده‌کاری‌ها و سیمان کف هال را انجام دهند و تمام. دیدم باید این گام بلند را هم بردارم و بدون این تلاش سنگین، کاری از پیش نمی‌رود.

   نکتهٔ جالبی که امروز از گچکارها شنیدم به فکرم نرسیده بود. این‌ها گوسفند هم دارند. گفتند بخشی از سازه قفس‌ها را به گوسفند اختصاص بدهم. منظورشان فاصله بین دو ستون مجاور بود که تقریبا ۱۶ متر فضا دارد. می‌گفتند یک طویلهٔ خوب می‌شود و درآمد خوبی هم خواهد داشت.

   بعد از رفتن گچکارها رفتم سراغ روباهی که دو روز بود در وانت جا خوش کرده بود و داشت بو می‌گرفت. ابتدا باز تحقیقی کردم ببینم چه خبر است که متوجه شدم در خبرها از کشف حیوانات تاکسی‌درمی‌ شده توسط پلیس صحبت شده است. خب دیدم تا این‌جای کار که یک چیزی می‌لنگد. حوصله دردسر هم ندارم و نمی‌خواهم شکارچی طبیعت به نظر برسم. پس یک تیغ تیز برداشتم و دم روباه را جدا کردم. خنده‌دار در خبرها این بود که فهمیدم بعضی افراد اعتقاد دارند دم روباه دفع اجنه می‌کند و باعث افزایش روزی می‌شود. امان از جهل مردم.

   بعد از جدا کردن دم، روباه را جلوی سگ انداختم که در کمال تعجب و برخلاف رویه عادی که دارد، بویی کشید و به سراغ‌اش نرفت. این جانور سگ‌های مرده قبلی را خورده بود و حالا چرا این روباه را نمی‌خورد؟ احتمال دادم روباه مسموم شده باشد و این حیوان بوی سم را تشخیص می‌دهد که به سراغ‌اش نمی‌رود. ولی ظاهر جنازه‌اش که کنار جاده افتاده بود حکایت از تصادف داشت. از دهان‌اش خون ریخته بود که فرضیه در مورد سم را کم‌رنگ می‌کرد.

   دم روباه هم کلی سرگرم‌ام کرد. می‌خواستم استخوان داخل دم را دربیاورم ولی با زحمت فقط توانستم چیزی حدود ۲۰ سانتی‌متر آن را بیرون بکشم. آن را قطع کردم و دم را داخل یک چهارلیتری انداختم و پر از الکل کردم تا برای مرحلهٔ بعد سالم بماند. مرحله‌ای که شاید دم را در رزین قرار دهم یا شاید خشک کنم برای دکور. به خودم گفتم اگر تاکسی‌درمی یاد بگیرم، جالب می‌شود. پرندگان زینتی که بمیرند، جنازه‌ای باشکوه دارند و با تاکسی‌درمی کردن آن‌ها می‌توان درآمدی حاشیه‌ای ایجاد کرد.

   بلدرچین‌ها به روشنی هر روز دارند کمتر از روز قبل تخم می‌گذارند. فکر می‌کنم تغییر دان از شرکتی به دستی که خودم می‌دهم باعث این تغییر شده باشد. برای‌شان استخوان هم گذاشتم که نوک می‌زدند و برگ کاهو را هم به خوبی می‌خوردند. ولی در مجموع امروز حدود ۱ شانه و اندکی تخم گذاشتند.

   در مسیر برگشت از یک لبنیاتی برای فروش تخم بلدرچین سوال کردم که زنگ هشدار جدیدی به صدا درآمد. گفت بهداشت ما را مجبور کرده کلیه محصولات فله را جمع کنیم. اگر محصول شما سیب سلامت و پروانه تولید داشته باشد، می‌خریم. با این حال یک قصابی گفت تخم بلدرچین فله می‌خریم. البته این هم فعلا داشت و وعده به هفته جدید داد. به چند نفر از آشنایان هم زنگ زدم و اطلاع دادم. ظاهرا فعلا باید به دنبال مشتری خودی باشیم تا بعد چه شود. الان دو سه کیلو تخم بلدرچین جمع شده و نفروختن آن‌ها اشتباه بزرگی است. جمعه باید هر جور شده این‌ها را آب کنم.

   کبوترهای سینه‌سیاه در باغ جوجه باز کرده‌اند که خبر مبارکی است. البته کمی هم کار را سخت می‌کند چون جابجا کردن قفس آن‌ها را با مشکل مواجه می‌کند. کبوترهای سینه‌سیاه داخل حیاط هم تخم گذاشتند که باز هم خبر خوبی است.

   امروز از گچکارها می‌پرسیدم که نگهبان سراغ دارید شب‌ها بیاید بخوابد و صبح هم برود سر کارش. کمترین قیمتی که دادند ماهیانه ۱۲ میلیون تومان بود که عدد کمی نیست. پول علف خرس شده و به این راحتی نمی‌توان کاری از پیش برد.

   جالب‌ترین اتفاق امروز هم دیدن بچه کپور زنده در استخر بود. این فسقلی را چند ماه پیش در استخر رها کرده بودم و هیچ اثری از آن تا به حال ندیده بودم. دیگر خیال من را راحت کرد که آب استخر مشکلی ندارد و باید ماهی در آن بریزیم.

   شب آخرش نشد بروم خرید سنگ توالت ایرانی و فرنگی و روشویی و از این قبیل موارد. خسته بودم و تا استراحتی کردم شد هشت شب و با ترافیک شب جمعه مشهد، رفتن به سمت چهارراه ابوطالب یک جور خودکشی بود. نکته اینجا است که لوله‌کش به من گفت در بازار لوله و شیر‌آلات معمولا از ۱۵ فروردین به بعد ۲۰ درصد گرانی اعمال می‌شود و هر چه زودتر می‌توانید بروید خرید کنید.  

 

جمعه ۱۵ فروردین ۱۴۰۴

همسرجان رفت کمک جاری‌اش برای پخت استامبولی نذری. من هم رفتم باغ. کارم اینقدر طول کشید که عصر خودم را رساندم تا قابلمه و ظروف خانه را پس بگیرم. نهار هم نخورده بودم و حسابی کلافه و خسته بودم.

   گچ‌کارها آمدند و کف هال را سیمان کشیدند و مقداری لکه‌گیری ماند برای بعد. ۱۰ میلیون هم علی‌الحساب زدم تا بیایند بقیه کارهای خرده‌کاری را انجام دهند.

 

شنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۴

روز بسیار پرکار و خسته‌کننده‌ای بود. از صبح زود که بلند شدم و صبحانه نخورده رفتم به باغ تا عصر که با جوشکار آنجا بودم و بعد هم کلی خرید از چند نقطه شهر که باعث شد ۹:۳۰ شب برسم به منزل پدرخانم که از روستا برگشته بودند تا همسرجان و بچه‌ها را با وانت ببرم خانه. بچه‌ها در قسمت بار نشستند وسط آن همه خرت و پرتی که خریده بودم.

   یکی از کارهای خسته‌کننده دفن کردن لاشه روباه بود که گرگی بهش دست هم نزد. پای یکی از درخت‌های گیلاس دفن‌اش کردم.

   پمپ کف‌کش را هم روشن کردم و درخت‌ها را آب دادم. کشاورزان محلی می‌گویند آب ندهید که شکوفه‌ها می‌ریزند. ولی تجربه سال گذشته من که نشان داد این حرف‌ها منطقی ندارد. حالا باید زودتر به فکر سم‌پاشی باشم که به خصوص در درخت‌های هلو دارد اثر آفت دیده می‌شود.

   سیم‌کش هم آمد و متوجه فاجعه شدم. گفت چرا گچ‌کارها شمشه‌کش نکرده‌اند؟ اینجا متوجه شدم اصلا کارشان را درست نگاه نکرده‌ام و کلی سطوح ناهموار و لبه‌های منحنی دارد. زنگ زدم و گفت می‌آیم صحبت می‌کنیم. به گچ‌کار قبلی هم زنگ زدم. نزدیک بود و آمد و گفت اگر برایت درست نکردند، من ۲ میلیون می‌گیرم انجام می‌دهم. از این یکی خیلی حالم گرفته شد. به نظرم آمد که انگار خنگ هستم و این اشکال اساسی را ندیده‌ام. امان از ساده‌دلی.

   مجبور شدم بخشی از سیمان کف را با مینی‌فرز جدا کنم تا کابل برق رد کنیم. هی بساز و هی خراب کن. امان از بی‌برنامگی.

   بدترین خبر روز هم تقریبا خالی بودن یکی از قفس‌های بلدرچین بود. از یک گوشه در را کنار زده بودند و رفته بودند توی باغ. مرغ‌های لاری هم چندتایشان را کشته بودند و داشتند می‌خوردند. صحنهٔ دل‌خراشی بود. یکی هم طوری کتک خورده بود که داشت می‌مرد و مجبور شدم حلال‌اش کنم. همش خبر بد. یکی یکی از دور و بر باغ پیدا‌یشان کردم و به قفس برگرداندم. از این شیطنت‌ها بگذریم هر روز کمتر تخم می‌گذارند و دارد نگران‌کننده می‌شود. گر چه هنوز کلی تخم بلدرچین در خانه مانده که نفروخته‌ام.

   قرقره چوبی که شلنگ را دورش پیچیده بودم هم به راحتی حرکت نمی‌کرد. متوجه شدم دور چرخ بیشتر از دور شلنگ پیچیده شده در وسط آن است. پس طبیعی است که وقتی چرخ را حرکت می‌دهیم، شلنگ را از محل پمپ به جلو بکشد. کمی کار کردن با آن مشکل بود و باید برای حل این مشکل فکر کنم.

 

یک‌شنبه ۱۷ فروردین ۱۴۰۴

این روزها بدنم دارد کم می‌آورد. کار سخت است و تمام ماهیچه‌هایم درگیر شده‌اند. امروز هم کل درختان را با صابون کشاورزی و با استفاده از پمپ باد شستم. نردبان ابتدا توسط سیم‌کش و بعد جوش‌کار استفاده می‌شد و به شاخه‌های بالایی به درستی دسترسی نداشتم. موقع خریدن سم یادم نمی‌آمد آن که پارسال خریده بودم چه نامی داشت. فروشنده هم یک صابون کشاورزی داد. ولی در هنگام کار متوجه شدم ظاهرا تأثیر خاصی روی شته‌ها و مورچه‌ها ندارد.

   بالاخره بعد از مدت‌ها یک تخم‌مرغ از نژاد لگهورن بلک گیرم آمد. همان‌جا که تخم گذاشت رفتم برداشتم تا دوباره نشکنند و نخورند. در یک کانال تلگرامی توصیه شده بود چند تخم‌مرغ را خالی و با فلفل و خردل پر کنید و جلوی مرغ‌ها بگذارید تا با شکستن آن‌ها این عادت از سرشان برود. امیدوارم جواب بدهد.

   گچ‌کارها باز بدقولی کردند و پیام دادند که دوشنبه می‌آیند. خسته می‌کنند آدم را این جماعت عمله و بنا. ولی سیم‌کش آمد و کارهایش را نسبتا خوب پیش برد. اما شب پیام داد که چک دارم و الباقی پول را بریزید من هم خواهم آمد بقیه کار را انجام خواهم داد.

   امروز متوجه شدم بلدرچینی که دیروز سربریده بودم را در باغ پدرخانم روی سینک ظرف‌شویی جا گذاشته‌ام. خوب شد هوا سرد بود و بو نگرفته بود.

   تخم‌گذاری بلدرچین‌ها سیر نزولی دارد و هر روز کمتر از دیروز شده است. امروز تقریبا ۱۰ تخم بیشتر جمع نکردم. تا به دان جدید عادت کنند طول می‌کشد. شاید هم به خاطر گرما باشد. مطمئن نیستم. دو تا جوجه مرغ کوچک را هم به قفس بلدرچین‌ها منتقل کردم. فعلا جای‌شان بد نیست تا بعد جابجایشان کنم.

   خانه را گرد و خاک برداشته و همه‌اش تقصیر من است. با این که قفس‌های کبوترها را به حیاط منتقل کردم، ولی آکواریوم و جوجه‌هایی که در پذیرایی هستند هم گرد و خاک می‌کنند و همه‌جا گرد نشسته است. با این گرفتاری‌ها که صبح می‌روم و شب می‌آیم هم کاری درست از پیش نمی‌رود و خانه خیلی شلوغ شده است. خدا همسرجان را خیر بدهد که تحمل می‌کند تا این مرحله را از سر بگذرانیم.

   با مهندسی که دستگاه جوجه‌کشی قبلی را سه ماه پیش تحویل‌اش دادم تلفنی صحبت کردم. بزرگوار مدت‌ها است تلفن‌اش را جواب نمی‌دهد. کلا یادش نبود چه کار کرده. گفت برق هم رفته و فعلا کاری نمی‌توانم بکنم. نیم ساعت بعد برق خانه هم رفت. من هم از خستگی گرفتم خوابیدم تا همسرجان برای شام صدایم زد. بعد از شام هم تنها برنامهٔ من مسواک و خواب بود. کوفتگی این روزها همین بلا را سر آدم می‌آورد.

   تا این‌جای مطلب بیش از ۷۵۰۰ واژه نوشته‌ام و نرسیده‌ام منتشر کنم. امان از گرفتاری.

 

دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۴

امروز هم روز پرکاری بود و عجیب این که کمتر از قبل خسته شدم. صبح زود که بلند شدم، حساب‌هایم را نوشتم و تصمیم گرفتم بعد از این شب‌ها حساب‌ و کتاب کنم.

   محسن کله‌پز یک کیلو تخم بلدرچین سفارش داده بود. صبح اول وقت برایش بردم. بعد سر زدم به کارگاه تانکرسازی که بسته بود. گچ‌کار هم که گفته بود می‌آید نیامد. جوشکار هم نیامد. کلا همه روی بدقولی بودند.

   فقط یکی آمد برای گازکشی بازدید کرد و نکاتی گفت. مثل این که ریسک نکنید و آبگرمکن را در حمام نصب نکنید و از این قبیل بیانات. قیمت هم متری ۲۰۰ هزار تومان داد که نسبت به قبل از عید ۲۵ درصد گران کرده بود.

   کار اصلی امروز هم کار با هیلتی بود. تقریبا ۴ ساعت در دست‌شویی مشغول بودم تا کل کف را کندم و سنگ دستشویی قدیمی را درآوردم و همه نخاله‌ها را بردم بیرون. حسابی خسته شدم و تعجب‌آور این که اصلا ضعف نکردم و گرسنه نشدم. حتی در مسیر برگشت وسوسه نشدم چیزی بخرم و بخورم که عجیب بود.

   امروز وضعیت تولید خوب نبود. تنها سه تخم‌مرغ از لاری‌ها داشتیم و ۶ عدد تخم بلدرچین. ای بابا پس تخم‌های مرغ‌های بومی کجاست؟ هیچی نبود که نبود. ولی از آن طرف کبوترها در قفس کلی تخم گذاشته بودند. حتی یکی آمده بود درست جلوی در قفس تخم گذاشته بود. حیوان نادان. مجبور شدم جلو را کمی تغییر دهم تا تخم این حیوان خراب نشود.

   بدترین اتفاق اخیر هم مردن دو تا از کبوترهای عتیقه بود. یکی در خانه صدایی مثل سرفه می‌داد که مرد. یکی هم در باغ از کبوترهای دیگر کتک می‌خورد و مرد. چند تایی هم جوجه این روزها مردند. حالا در این هاگیر واگیر یک بچه کبوتر هم به دنیا آمده است. یک تخم کبک هم در دستگاه گذاشتم تا ببینم چه می‌شود.

   بالاخره شروع کردم به کنترل فنی تخم‌مرغ‌هایی که در دستگاه می‌گذارم. یک دفتر برداشتم و برای هر نوع تخم سریال جداگانه زدم و نوشتم که هر کدام را در کدام تاریخ در کدام قفسه و سطر و ردیف قرار داده‌ام. این طوری راحت می‌توانم نوربینی کنم و مراحل بعدی را دنبال کنم.

   امروز پادکست رشدینو را گوش می‌دادم که نکات جالبی شنیدم. سخنرانان رویداد رشدینو از پیش‌بینی‌های خود برای ۱۴۰۴ می‌گفتند که همه نکاتی منفی و حاوی مخاطره داشت. یکی که تا اینجا تلخ‌تر بود، بحث نبود نیروی کار متخصص بود که در بعضی موارد به بن‌بست رسیده است. یعنی مثلا متخصص برنامه‌نویسی نیست، راننده لیفتراک نیست، خیاط ماهر نیست و بگیر برو الی آخر. ضمن این که نسل جدید به راحتی خودش خیلی اهمیت می‌دهد و کارفرما مثل گذشته نمی‌تواند کارهای دشوار به گردن نیرو بیندازد. نسل جدید برای کار کردن در هر شرایطی آماده نیست و فضاهای درآمدی دورکاری مثل رمزارز و کدنویسی با درآمدهای دلاری عالی باعث شده توقع حقوق نسل جدید خیلی بالاتر از گذشته باشد.

   نسخه صوتی کتاب «سووشون» اثر سیمین دانشور هم امروز تمام شد. آخرهایش را اصلا یادم نمی‌آمد و به نظرم خوب شد که دوباره این کتاب را شنیدم.

پست‌های دیگر وبلاگ:

عید نوروز ۱۴۰۴ در باغ بودیم

عید بدون تعطیلی

بالاخره سال نو رسید و شیپور نوروز دمید. عیدی که برای من تعطیلی ندارد و هر روز باید به باغ سرکشی کنم و پیگیر کارهای باغ پرندگان باشم

ادامه مطلب »
پنجره بزرگ

یک هفته تلاش

یک هفته تلاش پرجنب‌وجوش چیز کمی نیست. به ویژه اگر قرار باشد با همین توان بقیه سال را ادامه بدهم

ادامه مطلب »
اجرای پوشش نانوی سقف با کمک بچه‌ها

سطح جدیدی از فعالیت‌

با رسیدن مولدها حالا سطح جدیدی از فعالیت‌ها باید شروع شوند. هم در جنبهٔ عملیاتی و هم از جنبهٔ بازاریابی که بدون آن فروشی وجود نخواهد داشت

ادامه مطلب »
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رفتن به محتوا