بله، چنانکه میدانید از پست قبلی سه روز گذشته و در عنوان دو روزش عالی است. حالا میگویم چه شد و چه گذشت. اخیرا پنجشنبه و جمعه شده روز تعطیل و کاربیکار. خیلی هم خوش میگذرد. حالا متعجبم که چطور یک عمر که نه حدود ۱۰ سال که کافینت داشتم، تمام روزهای هفته را کار میکردم و کارهایم را میآوردم خانه و به زبان ساده، زندگی نداشتیم. خدا عقلم بدهد.
اول این که خوب است اعتراف کنم از چهارشنبه تا کنون هنوز خرتوپرتهای دفتر کاملا از خانه جمع نشدهاند. چند کارتن هنوز جابجا نشده و به چیدمان دفتر منتقل نشده است. فکر کنم اگر امروز تمامش نکنم یک جنگ جهانیای چیزی در خانه رخ بدهد.
باحالترین تجربهٔ این هفتهٔ من پنجشنبه بود که رفتم درختان ویلا را آبیاری کنم. در ویلا یک لولهکشی سطحی انجام شده و پای هر درخت یک شیر مجزا قرار دادهاند. در ابتدای هر ردیف هم یک شیر گذاشتهاند که خط لولهٔ درختان تا انتها را وصل میکند. روال قبلی این بود که ما مثل آدمهای بیکاری که دنبال سرگرمی هستند، اول شیر ابتدای خط لولهٔ کل باغ را باز میکردیم. بعد میرفتیم ته باغ از هر خط لوله یک شیر را باز میکردیم و ردیف به ردیف میآمدیم جلو. خب عملا باید صد تا شیر را باز و بسته میکردیم. با کمی فکر پنجشنبه به خودم گفتم این چه کاری است دیگر؟ خب شیرهای پای درختها را کمتر باز کنیم و تعداد زیادی درخت را همزمان بگذاریم آب بخورند. به همین سادگی کار من به یک دهم تقلیل پیدا کرد. خیلی هم حال کردم با خودم.
مرغک را باید تنبیه میکردم. شاید هم تقصیر خودم بود. یکی از تخمهایش را شکسته و خورده بود. البته من هم چهار روز تنهایش گذاشته بودم و نمیدانم چقدر من مقصرم چقدر این حیوانک. ولی خب دیگر جدیتر شدم در این که زودتر قفسش را بسازم و از این تنگنا درش بیاورم و زود به زود هم سر بزنم تا در محوطه بگردد و خوش بگذراند.
پنجشنبه چیزی که بیشتر خوشحالم کرد این بود که درختی که ریشههای خارهای ویلا را پایش ریخته بودم هنوز کاملا خیس بود. یعنی چالهٔ درخت به طور کامل مرطوب بود که جای تعجب بسیار داشت. از این ایده هم کلی کیف کردم و آمدم خانه این سینی را با جو پر کردم تا سبز کنم. البته جویی که خریده بودم آشغال و شکسته زیاد داشت که یک هفتهای علافم کرده بود تا پاک کنم. بیکاری است دیگر مینشینیم جو پاک میکنیم.

تازه، کشف کردم که دانههای جوانه زدهٔ باقالی هم ریشه زدهاند به این صورت که آنها را هم در حیاط کاشتم.

و نهال بامیه را هم اینطوری کاشتم به امید این که ببینیم چه میشود. ریشههای زنجفیل را هم در یک گلدان کاشتم که امیدوارم خوب بشود.


یک چیز جالب هم این ساقهٔ حسنییوسف خارجکی بود که از مامان گرفتم و تازه دارد ریشه میدهد. بنا به تجربهٔ حسنی یوسف ایرانی حالا از ابتدا میخواهم در یک گلدان بزرگ بکارمش و یک قیم اساسی هم در گلدانش چال کنم.

یک اتفاق باحال هم این است که الانش را ببینید چند ماه بعد که عکس بعدی را بگذارم بهتر متوجه خواهید شد. از پارسال یک پیچک خودرو در باغچه رشد کرد که به سرعت برق از فنسهای حیاط بالا گرفت و رفت و گل داد و کلی شلوغ کرد. در پاییز تخمهایش را جمع کردم و امسال در باغچه پاشیدم. حالا دارند بلند میشوند و به این صورت دارند از فنس بالا میروند. جالب است که نوع پیچش ساقهٔ این گیاه با این سوراخهای فنس هماهنگ است و انگار دارد فنس را میدوزد. به زودی تصویر جالبی خواهد داشت.

جمعه صبح رفتیم حرم جای شما خالی. نایبالزیاره علاقمندان هم بودم.

در مسیر برگشت از حرم به پوسترهای دومین رویداد بینالمللی فردوسی برخوردیم. ثبتنام کردیم و شب رفتیم به زیارت حکیم توس. برنامهٔ قشنگی بود و به جز وجه بینالمللیاش که نفهمیدم کجایش بود، جالب بود. گر چه کمی در مدیریت لنگ میزد و ملت در باغچهها راه میرفتند و هی یکی میآمد جلوی ما میایستاد و چند بچه دور حوض روی لبه حرکت میکردند و یک بار نمایشگر بزرگ قاطی کرد و دو بار صدای میکروفون به هم ریخت و از این چیزها. ولی بچهها لذت بردند که هدف هم همین بود. البته نمایشنامه هم کمی پرت و پلا داشت. مثلا سلطان محمودش یک چیزی در مایههای اکبر عبدی در نقش طنز ترکی بود که بعید میدانم با واقعیت تاریخی آن سلطان مقتدر بخواند. وجهی از نمایشنامه برایم جالب بود که این طوری ندیده بودمش. در دربار سلطان محمود غزنوی مدیحهسرایان چاپلوس مزخرف میبافتهاند و صله میگرفتهاند. ولی فردوسی بزرگ بدون آلوده کردن خویش به این ناشایستگیها یکی از افتخارآمیزترین آثار ادبی ایران را سرود. به راستی که فردوسی ابهتی سترگ دارد.

از مراسم فردوسی که برگشتیم بچهها چنان خوابآلود بودند که شام نخوردند. راستش ۱۰ دقیقه به یازده شب بود. ولی خدا را شکر، سبک زندگی سحرخیزی ما جا افتاده و بچهها هماهنگ شدهاند. صبح امروز خودم از ۴:۳۰ کله سحر رفتم توی حیاط. باور کنید پایم را که در حیاط گذاشتم تمام خواب از سرم پرید. تا صبح هم به کاشتن چند کاکتوس و رسیدگی به حیاط گذراندم تا وقت صبحانه. ساعت ۵:۳۰ که برای امتحان بچهها را صدا زدم، پسرجان از جا بلند شد و آمد به پذیرایی. فکرش را نمیکردم ولی به قول فردوسی ایزد را سپاس.

صبح دیدم که جوها با یک شبانهروز خیس بودن، نیش زدهاند. رویش اینطوری خاک ریختم تا بوی بدی ندهند.

غیر از قندانی که همسرجان صبح شکست، مشکلی پیش نیامد. دخترجان را بردم مدرسه و با تمام کردن این متن هم میروم سراغ یک هفتهٔ پرتلاش که به خودم قولش را داده بودم. یا علی مدد.