امروز متوجه شدم یک هفته است که کارهای معمولم را ثبت نکردهام. اینقدر درگیر وضعیت مالی نابسامان شدهام که روز و شب به هم ریخته است. انگار نمیتوانم فکر کنم و ذهنی اسیر جیب خالی و هزینههایی که مرتبا چشمک میزنند و باید فکری کرد. امیدوارم زودتر روزنهٔ امیدی باز شود.
از تلاشهای شکستخوردهٔ این چند روز هم مشورت با یکی از دوستان برنامهنویس بود. به من معرفی شد که در شرکت پروژههای بسیاری دارند و کارآموزی با حقوق دارند و اِل دارند و بِل دارند. ولی وقتی صحبت کردیم همان ابتدا مشخص شد کارآموزی برای جوانترها در سنین ورود به دانشگاه است و فعلا پروژه قابل واگذاری خاصی هم ندارند. ایشان پیشنهاد کرد که روی پروژههای دلاری کار کنیم که آن هم عملا بعدا خبر داد منتفی است. یک سری حرفهای الکی مثل این که اگر روی وردپرس و المنتور کار کنید میتوانید پروژههای خوبی بسازید آنلاین بفروشید هم گفت که عملا دردی دوا نمیکند. این هم از این.
بدترین خبر هفته هم فوت یک نوجوان ۱۳ ساله از اقوام دور بود. قسمت ناهنجار ماجرا اینجا بود که این بچه معلوم نیست از کجا به ایدهٔ خطرناک دار زدن نمایشی خودش رسیده بود. پدر و مادر دعوایش کرده بودند. ولی یک روز که با برادر ۳ سالهاش در خانه تنها بوده این نمایش هولناک را اجرا کرده و متاسفانه صندلی از زیر پایش در رفته و تمام. من که هنوز گیجم که این چه محتوایی بوده که این بچه دیده و به این جنون مسخره رسیده و خودش را از بین برده است. لا اله الا الله.
تنها کاری که طبق روال خودش پیش رفته است، از تخم بیرون آمدن جوجهها است. تکنیکی که با دستگاه به کار بردم جواب داد و هر چند روز یک جوجه از دستگاه بیرون میآید. در ویلا هم دست به تغییراتی زدم. خروس پیر را فرستادم به قابلمه و حالا یک خروس جوان و هفت مرغ تخمگذار دارم. چند مورد تلفات هم اخیرا داشتیم که از جوجههای بزرگ و مرغها تخمگذار بودند و در اثر بیدقتی من از قفس بیرون آمده بودند و شکار سگ شده بودند. خب چه میشود کرد. طبیعت خشن است.
در جلسه فامیلی با یکی از اقوام مشورت کردم و گفت یک سگ ماده خوب دارد. ترکیبی از نژاد آلمانی و محلی است و بسیار زیرک است. آن را به من داد و چشمتان روز بد نبیند که از لحظهای که وارد ویلا شد، با گرگی به جان هم افتادند. انگار گرگی میخواست برتری خودش را نشان دهد و او هم زیر بار نمیرفت. نگران شدم که همدیگر را زخمی نکنند. کمکم فهمیدم سروصدا و دندان نشان دادن صوری است و حتی خراشی به یکدیگر وارد نمیکنند. چون مطمئن نبودم این ایده جوابگو باشد و گرگی هم چند بار شلنگهای پدرخانم را کنده بود و دردسر درست کرده بود، صدایش را چند روز درنیاوردم. ولی به سرعت مشخص شد این دو تا با هم، همبازی شدهاند و نگرانی من کمتر از قبل است. تنها مشکل این است که سگ مادهٔ جدید چند بار تلاش کرده مرغها را شکار کند و باید حسابی مراقب باشم.
در ویلا هم دست به تغییرات زدم. یکی از اولین تغییرات هم جابجا کردن لانهٔ سگ بود. لاستیک کامیونی که داخل لانه بود را هم دیگر استفاده نکردم و لانه را به دیوار انتهایی ویلا نزدیکتر کردم. همین سازهٔ ساده که میبینید بیش از ۱ ساعت و نیم وقتم را گرفت. در بین کار هم کمرم کمی رگ به رگ شد که خدا به خیر کرد و چیزی نشد. اقدام بعدی هم جمع کردن وسایلی بود که از حیاط برده بودم و گرگی به هم میریخت و منظرهٔ بدی درست کرده بود این سگ شیطان بلا.
این وسط اتفاق بد هم شکستن یک سنگ مرمی روکابینتی بزرگ بود که با یک حرکت کوچک روی وزن خودش ترک برداشت و شکست. حالا جواب پدرخانم را چی بدهم؟ ای داد بیداد.
از کشفیات جدیدم این است که فهمیدم چرا چوپانها چوب بلند دست میگیرند. عملا متوجه شدم وقتی چوب بلندی در دست داشته باشم، گرگی بلافاصله میترسد و حرف گوش میکند. دوست دختر سگ او هم همینطور. یک صحنهٔ مسخره که کاش میشد فیلم گرفت هم پیش آمد. لباس پوشیده بودم از ویلا بیرون بیایم و گرگی آمد که لیس بزند. دعوایش کردم ولی عقب نمیرفت و هی جلوتر میآمد. آخر سگ ماده آمد و دعوایش کرد و با دستش به سرش کوبید انگار بگوید خاک بر سرت. قشنگ توجیهش کرد و مشکل حل شد. یاد این مثل قدیمی افتادم که کسی که اخلاق سگ دارد، زن بگیرد خوب میشود.
کشف جدید دیگرم هم این بود که کلهپزیها استخوانها را رایگان میدهند. حالا با یکی از آنها قرار گذاشتهام و هر بار یک سطل بزرگ برایم پر میکند و میبرم ویلا. خوبی این قضیه تنها رایگان بودنش نیست. این هم هست که استخوانها کاملا جوشیده و پختهاند و از بابت بیمار شدن سگها خیالم راحت است و دیگر مثل قبل هم لازم نیست وقت بگذارم و استخوان مرغ بپزم و به ویلا ببرم.
یکی از آگهیهای استخدام را در دیوار پیدا کردم. مربوط به یک پژوهشکده بود که نیروی پژوهشی برای رشتههای مدیریت و منابع انسانی میخواست. اقدام کردم و بعد از چند روز پیگیری و رزومه فرستادن، به من گفتند فعلا تایید شدهای و تا ۲۵ تیر که بشود بعد از عاشورا و تاسوعای حسینی جواب میدهند.
اینقدر سرگرم کارهای مختلف شدهام که مدتها است یادم رفته به حلزونها غذا بدهم. آنها هم در لاک خودشان فرو رفتهاند. امروز برای آنها پوست خیار آوردم و اسپری زدم ولی واکنش خاصی نشان ندادهاند. نگرانم طفلکیها را با بیتوجهی نکشته باشم.
هر چه بیشتر میگذرد، بهتر دارم میفهمم یک عمر مطالعه را به شکلی اشتباه انجام دادهام. در عمل هر چه دوست داشتهام یاد گرفتهام ولی یک مسیر تخصصی مشخص را در این میان دنبال نکردهام. شدهام همان اقیانوسی به عمق یک بند انگشت که فکر میکردم چنین نیستم ولی بودم و درک نمیکردم. دورهٔ پایتون تقریبا تمام شده و حالا باید تخصص بعدی که به آن متصل شود را انتخاب کنم تا بتوانم برای آینده بهتر برنامهریزی کنم.
امروز متوجه شدم با سایت کاریابی جابینجا اشتباه کار میکردهام. اینقدر برایم آگهیهای تولید محتوا میآمد که فکر کرده بودم این سایت تنها از همین موارد دارد. ولی به تازگی متوجه شدم دامنه مشاغلی که در این سایت وجود دارند، خیلی وسیعتر است و باید با جستجو به موتور جستجوی این سایت بفهمانم که به این موارد هم علاقه دارم و آنها را هم برای من فهرست کند. حالا در انتخاب بین پروژههای مختلف ماندهام. بعضی پروژهها با کارآموزی شروع میشوند و بعضی دیگر از ابتدا استخدامی هستند. بیشترین مواردی که به نظرم آمد به کارم میآید پروژههای آموزش، مدیریت نیروی انسانی و موارد برنامهنویسی یا تولید محتوا بودند. جالب است که این شاخهها از هم دورند و این که من از هر کدام چیزی بلدم در این سرگردانی بیتاثیر نیست.
یکی از چیزهایی که این روزها کاملا برایم شفاف شده و اتفاقا امروز در پادکست «کارنکن» هم شنیدم، این بود که قبل از کاریابی باید روی خودشناسی کار کنیم. این اتفاق اگر به موقع بیفتد خیلی از تجربههای شکستخورده کم میکند. زیرا مانع از آن میشود که در مسیرهایی قدم بزنیم که تصمیم نداریم تا آخرش برویم.
یکی از چیزهای جالب دیگری که در پادکست «کارنکن» یاد گرفتم هم این بود که اکوسیستم هر کسبوکار متفاوت است. یک کسبوکار باید نیروهای ثابتی با کارهای ثابت داشته باشد و نمیتواند آدمهای خلاق و دنبال پیشرفت جذب کند. اگر در چنین کسبوکاری، فرهنگ سازمانی تعالی و رشد را تزریق کنید، عملا آن کسبوکار را به ورطهٔ شکست کشاندهاید. برعکس مواردی وجود دارد که ذات کسبوکار آن با رشد درهمآمیخته است و باید افرادی فعال و خلاق و در حال رشد را جذب کنید تا مرتبا با هم رشد کنند. در واقع هیچ استراتژی برتری برای کلیه کسبوکارها وجود ندارد و در هر مورد باید جداگانه تحلیل و بررسی کنید.
کتاب بعدی که تمام کردم «سرمای استخوانسوز» اثر «مهدی بهمن» بود. یک اثر تلخ با محتوای داستانی در مورد آسیبهای اجتماعی ایران. بخشی از کتاب در سالهای اعتراضات خیابانی انتخابات ۸۸ روایت میشود و در مجموع به نظرم اثری خواندنی بود. نظرم را «اینجا» در Goodreads.com در مورد این کتاب نوشتم. جالب آن که بعد از تمام کردن اثر فهمیدم در ایران مجوز نگرفته و در خارج از کشور چاپ شده است. خب با این کتاب هشت اثر خواندهام و از ۵۲ کتابی که باید در ۲۰۲۴ میلادی بخوانم به شدت عقب هستم.
یک کار جالب که به دلم نشست و بامزه از آب دارد درمیآید، ساخت یک حافظه تاریخی در توییتر است. دیدم ابتدای دولت جدید است و اگر اتفاقات دولت قبلی را به شکلی ثبت کنم بعدا به درد میخورد. گر چه یک سوتی الکی هم دادم و پستها را در قالب رشتو ننوشته بودم و مجبور شدم همه را از نو کار کنم، ولی خب جذاب است و هنوز دارم ادامه میدهم. یک کلکسیون از اتفاقات سیاسی دارد جمع میشود که به نظرم بعدا میتواند خیلی خواندنی باشد.
پستهای دیگر وبلاگ:
بنایی و برنامهنویسی
در روزهایی که درگیر ساختوساز شدهام، کار با هوش مصنوعی دارد دوباره من را به سمت برنامهنویسی میبرد. چون بعضی کارها را نمیتوان به مدلهای زبانی سپرد
رنگ اپوکسی و پرورش کرم
در گیرودار سروکله زدن با هوش مصنوعی، یک تجربهٔ موفق با رنگ اپوکسی حالم را بهتر کرد. آشنا شدن با پروژهٔ پرورش کرم هم جالب و متفاوت بود. شاید رفتم سراغ پرورش کرم…
کمی موفقیت با هوش مصنوعی
برای ویراستاری دقیق متن کلی با هوش مصنوعی کشتی گرفتم تا به نتایج اولیه مناسبی برسم
سروکله زدن با ChatGPT
فکر نمیکردم توجیه کردن هوش مصنوعی مولد برای ویراستاری متن دوزبانه فارسی-انگلیسی اینقدر دنگ و فنگ داشته باشد
شلیک به هدف با هوش مصنوعی
بالاخره نشستم و جدی با هوش مصنوعی در مورد ویراستاری تخصصی دوره زبان انگلیسی بحث کردم و راهنمایی گرفتم
نمایشگاه کتاب با فروشی اندک
در یک روز سرد و بارانی نمیتوان انتظار داشت که در نمایشگاه کتاب فروش بالایی وجود داشته باشد