مشهد گرمای شدید ۴۰ درجه را دیروز تجربه کرد. ما هم هر چه باغچه آب دادیم انگار نه انگار. گر چه فکر میکنم به خاطر صرفهجویی در مصرف آب، اصولا با خست آبیاری میکنم و این هم دخیل است. پیچکهای فنس اطراف باغچه هر روز زیر آفتاب تشنه میشوند که شاید به خاطر داغ شدن فنس باشد. ولی آفتابگردانها عملا یکسره زیر آفتاب تشنهاند و گیج شدهام که چه کنم. تربچههایی که کاشته بودم به کلی خشک شدند و دوباره به جای آنها ترب سفید کاشتم. کلی هم روی آن خاکبرگ و پرلیت ریختم تا مرطوب بماند و باز هم برای محکمکاری، رویش فوم و آکاسیف و این چیزها گذاشتم تا قبل از سبز شدن، خوب مرطوب بمانند. فلفلهایی که در گلدان کاشته بودم به گل رسیده و امیدوارم یک کم فلفل برداشت کنیم که نمیدانم شیرین خواهند بود یا تند.
گفتم که اوضاع اینترنت این روزها افتضاح است. کارها واقعا به کندی پیش میروند و من که بسیاری از فایلهایم را برای محکمکاری روی ابر نگهداری میکنم، یکسره درگیر قطع و وصلیها هستم. بالاخره دیروز دل به دریا زدم و یک شاتل موبایل خریدم به یک میلیون و ۸۰۰ هزار تا شاید در این شبکه کمتر مشکل داشته باشیم. امروز صبح دیدم که پیامکی آمده که میگوید خرید شما ناتمام ماند. تماس با پشتیبانی هم خندهدار بود. صبح زود زنگ زده بودم و کارشناس مربوطه خمیازه میکشید. اینقدر خوابش میآمد که میگفت حتما سفارش را تا آخر تکمیل نکردید و به توضیحات من درست گوش نمیداد. آخرش هم گفت نگران نباشید حله تا ۷۲ ساعت به دستتون میرسه.
یک تحقیق جدیدم «دسکتاپ مجازی» یا VDI است. قابلیتی که اجازه میدهد مستقیم با یک کامپیوتر ویندوزی یا لینوکسی در یک کشور دیگر کار کنیم و مشکلات محدودیت مکانی اتصال از ایران که برخی سایتها اعمال میکنند، برداشته میشود. فعلا شرکتهای اندکی این سرویس را با حداقل ۲۵۰ تا ۹۹۰ هزار تومان در ماه ارائه میکنند. در حال تحقیقم و به زودی یکی میگیرم ببینم چه خبر است.
دیشب دخترجان را بردم تمرین دوچرخهسواری. برایش جذاب بود. گر چه کمی استرس داشت و کمی هم زودتر از تخمین من خسته شد. ولی تجربهٔ خوبی بود برایش.
صبح زود همسرجان را بردم مدارکش را تحویل آموزش و پرورش بدهد. مثلا زود رفتیم و دیدیم ۱۲۰ نفر از ما زودتر رفته بودند. تا ببینیم چه شود، در پیادهرو قدم میزدم و کتاب «آنها میپرسند، شما پاسخ دهید» و ایدهٔ تولید ویدیوهای مفیدش را میخواندم که دیدم گرسنهام و رفتم یک بستنی و یک بیسکویت گرفتم و در حال خواندن و بستنی خوردن بودم که خانمی آدرس پرسید. سرم را که بالا آوردم دیدم به! شاگرد سابق دانشجویانه است. جالب که نه من فامیلش را به یاد آوردم و نه او فامیل من را. البته من بعدا یادم آمد کی بود. یک بستنی هم نمیتوانیم ما آدمهای مشهور بدون مزاحمت بخوریم. 😊
امروز سرکشی به زنبورها هم انجام شد. خوشبختانه کاملا سرحال بودند و قابها را پر کرده بودند. نگرانیام برطرف شد و حالا باید یک قاب خالی دیگر به کندو اضافه کنم. فکر نمیکردم به این سرعت جمعیت کاهش یافته را جبران کرده باشند. دمشان گرم.
برای اولین بار امشب میرویم برای آبیاری شبانه و خوابیدن در ویلا. گر چه روز شلوغی است و کلی کار داریم. همسرجان که دارد برمیگردد و دیر میرسد. باید نهار درست کنیم و ساعت ۴ دخترجان را برسانیم باشگاه و ساعت ۵:۳۰ برش داریم. پسرجان هم همانجا ساعت ۷ تا ۸:۳۰ باشگاه میرود. حالا یا باید شام را دیر بخوریم یا در راه بخوریم. یا زود بخوریم دیر راه بیفتیم. خلاصه معضلی شده این تصمیم کبری. فعلا بچهها را فرستادم از نانوایی خمیر بگیرند یک پیتزا خانگی آماده کنیم.
دیشب یک کار جالب هم تمام شد. در یک فایل اکسل، سیستم کارت جایزهٔ بچهها را پیادهسازی کردم. حالا به راحتی کارتهایشان را روزانه ثبت میکنم و اکسل به شکل خودکار با رنگبندی، نشان میدهد که تا چه مرحلهای کارت گرفتهاند.
پیتزای خانگی خیلی خوب شد. با این که به جز پنیر پیتزا همه چیزش گیاهی بود، خوشمزه از آب درآمد. ولی این آخرین خبر خوب امروز بود. چون عصر معلوم شد منبع آب ویلا سرریز کرده و داستان شده. کلاسهای بچهها هم خیلی طول کشید و رفتن را منتفی کردم. چون به نگهبانی خبر داده شد که شیرفلکهها را ببندند، خیالم راحت بود و بیخیال رفتن شدیم.
