یکی از همسایگان امسال دو کنکوری دارد و منتظرند ببینند بچهها با کنکور چه میکنند. یکی دوست دارد مهندسی بخواند و دیگری هنر. کنکوری علاقمند به مهندسی نظرم را در مورد گرایشهای نرمافزار و فناوری اطلاعات پرسید و هر چه بلد بودم برایش گفتم. ولی نگران شدم که ذهنیت کهنهای که در دوران ما مطرح بود، هنوز هم ادامه دارد. چون پرسید کدام گرایش بازار کار بهتری دارد. یک سوال خطرناک که بر خلاف ظاهر بیاشکالش در آیندهٔ دانشگاهی و شغلی فرد تأثیر بسیار مخربی دارد.
اشکال سوال «کدام گرایش بازار کار بهتری دارد؟» وادارم کرد توضیحات زیادی برایش بدهم. فکر کنم یک مقالهٔ خوب هم ازش دربیاید. ولی این که یک کنکوری به جای دنبال کردن استعدادها و علایق ذاتی خود به دنبال انتخاب رشتهای برود که با معیارهای روز، بازار کار بهتری دارد، قطعا یک خطای استراتژیک است. شاید به همین دلیل باشد که بالای ۸۳ درصد نارضایتی از انتخاب رشته در بین دانشجویان از نهادهای ناظر گزارش شده است. عددی که شنیدنش باید مو بر تن آدم سیخ کند. که البته در کشور ما نمیکند.
چهارشنبه روز جهانی ووشو بود و با بچهها و همسرجان رفتیم پارک کوهسنگی برای شرکت در این رویداد. در مجموع شلوغ و بینظم و ترتیب بود. مثل همیشه که انگار اگر این رویدادها را درست برگزار کنند، حتما اشکالی وجود دارد. اولین سوتی ناتوانی در نصب بنر رویداد بود که آخرش جمعش کردند بردند. مثلا بچههای ساندا را آوردند کمی مبارزه کنند. طفلکیها که تا دیروز روی تشک تمرین میکردند، حالا باید روی ریگهای درشت اجرا میکردند و مشخص بود که به دردسر افتادهاند. موسیقیهای ورزشی که پخش میشد هم تناسب درستی با رشتههایی که برنامه اجرا میکردند نداشت. گروههای ورزشی که اجرای گروهی داشتند هم مشخصا تمرین نکرده بودند و مرتبا از هم عقب میافتادند یا جلو میزدند. حتی بعضی ورزشکارها لباس رشتهٔ ورزشی خود را نداشتند و فقط با یک لباس ساده آمده بودند. زمانبندی رویداد هم درست نبود و با یک ساعت تأخیر شروع شد. بلبشویی بود خلاصه. ولی خب برای دخترجان خوب شد که یک اجرای نمایشی در میان جمعیت داشت و برایش تجربهٔ خوبی شد. متأسفانه استاد غمخوار عزیز کسالت داشت و نیامده بود.
عکس هم در نور بدی گرفته شد و پسرجان در هالهای از نور فرو رفت :-).

بعد از شرکت در رویداد ووشو آمدیم مثل یک شهروند خوب از اپلیکیشن مسیریاب ایرانی استفاده کنیم و برگردیم خانه. اینقدر ما را پیچاند و در ترافیک انداخت که نگو. مسخره این که در کوچهٔ فرعی، اخطار پلیس میداد. از هر کوچه که میگفت بپیچ، به جای اسم روی تابلو، اسم کوچه خروجی یعنی آن سمت خروجی را میگفت و آدم به شک میافتاد. واقعا پشیمانمان کرد که دوباره به حرفش گوش کنیم.
هوا دارد به شدت سرد میشود و شبها حتی باز گذاشتن پنجره میتواند آدم را سرما بدهد. داستان قدیمی سرمای گولزنندهٔ پاییزی دارد شروع میشود. آبوهوایی که صبحش سرد، ظهرش گرم، بعدازظهرش ملایم و شبش دوباره سرد است. قشنگ جان میدهد تا آدم را مرتبا سردوگرم کند و مریض. داستان جدیدم با این سرمای هوا هم جوجهها هستند که هنوز جاومکان خوب و امن و گرمی در ویلا ندارند و باید به فکرشان باشم.
صبح پنجشنبه رفتم ویلا. وقتی رسیدم دیدم بهبه مرغها خیلی تمیز و مرتب ۶ یا ۷ تا تخم گذاشتهاند. تخممرغها تمیز هستند و اثری از لک و کثیفی هم ندارند. گفتم چه خوب بروم موبایلم را بیاورم عکس بگیرم. تا رفتم و برگشتم دیدم یک یا دو تخممرغ را شکسته و تا ته خوردهاند. حتی پوست تخممرغ هم باقی نگذاشته بودند. طوری کفری شدم که هنوز که یادم میآید حرصم میگیرد. فکر کنم کار آن مرغ لاغر سفید باشد. به زودی در یک قفس جدا امتحانش میکنم و اگر تخممرغ شکست، دیگر باید به فکر درمان یا فرستادنش به قابلمه باشم.
خبر ناگوار تنزل رتبهٔ دانشگاههای مهم ایران یعنی صنعتی شریف و دانشگاه تهران را دیدم و بسیار شوکه و متأسف شدم. تصمیم گرفتم بخش خبرهای دانشجویانه را دوباره تقویت کنم. مدت زیادی است که هیچ خبری منتشر نکردهایم و تقریبا داشتم به این فکر میافتادم که این بخش را حذف کنم. ولی امروز با دیدن این خبر انگار انگیزه گرفتم که در واکنش به اتفاقاتی که در دانشگاههای ما میافتد، باید واکنش مشخصی نشان بدهم. نمیتوانم یک فعال توانمندسازی دانشجویان و در عین حال ساکت در برابر هر اتفاقی که میافتد باشم. قبلا بیشتر به این فکر بودم که خبرهای کنکوری و از این دست خبرها را کار کنم یا نکنم. ولی امروز فهمیدم راهم را پیدا کردهام و باید به طور جدی در این زمینه فعالیت کنم. یک جور حس رسالت کردم و به خبرنگاری دانشگاهی مبعوث شدم 😊. گر چه فعلا فقط میتوانم خبرهای خبرگزاریها را کار کنم ولی امیدوارم در آینده که تیم دانشجویانه را تشکیل دادم، بتوانیم واقعا در حد یک خبرگزاری معتبر فعالیت کنیم. آرزو بر جوانان عیب نیست.
کتاب «اسرار ذهن ثروتمند» اثر «دی هارو اکر» را هم تمام کردم. در مجموع کتاب خوبی بود و توصیههایش جذاب بودند. نظرم در مورد کتاب را «اینجا» در حساب Goodreads من میتوانید بخوانید.
کتاب جدیدی که شروع کردم، با کمی تردید و دودلی، «موفقیت نامحدود در ۲۰ روز» اثر «آنتونی رابینز» بود. از کتابهای این شخصیت مشهور قبلا خوانده بودم و بیشتر تأثیر منفی گرفته بودم. القای تو میتوانی شدیدی که در آثار او وجود دارد برای من بیشتر یأس و افسردگی به همراه آورد. گر چه کمکم کرد ول نکنم و انگیزههایم را از دست ندهم. ولی موفقیتی برایم به ارمغان نیاورد که دقیقا نمیدانم علتش چیست. پس گفتم حالا با ذهنیت یک فرد ۴۳ ساله کتاب را بخوانم تا ببینم اشکال کار کجا بوده است. حالا کتاب ۱۶ام چالش کتابخوانی هم تمام شد.

ساعت ۴ و خردهای در صبح شنبه به ویلا رفتم در حالی که هنوز هوا داشت روشن میشد و به محدودهٔ ویلا که رسیدم تازه نور خورشید دشت را مفروش کرد.

درختها را آب مفصلی دادم. یک سری هم کارهای خردهکاری مثل وجین کردن پای درختها، ساخت سنگفرش و کندن پی استخر را هم انجام دادم. آخرش واقعا خسته شده بودم و نای راه رفتن هم نداشتم. تعجبم از مرغها بود که تخمی نگذاشتند تا بردارم. هی هم رفتند داخل قفس و قادقاد کردند ولی خبری نشد و دستخالی برگشتم. اینقدر هم خسته شدم که یادم رفت عکس بگیرم. فقط از این سنجاقک بامزه عکس گرفتم که روی شیر آب نشسته بود و دلم نیامد بپرانمش.

سیم کلاج ماشین اذیت میکرد و بردم پیش یک تعمیرکار. سریع انجام داد ولی هر چه پرسیدم مشکل چه بود طفره رفت و جواب نداد. بنا به عادت من این فرد از فهرست مراجعهٔ مجدد من حذف شد. من فکر میکنم اگر خریداران با رفتار خرید درست، فروشندگان را تربیت نکنند، بازار رشد نمیکند و اجناس و خدمات ضعیف را باید تحمل کنیم.
به پیشنهاد بچهها نشستیم سریال طنز «فوفو مسافری از کامادو» را دیدیم. من کلا خیلی سریالهای طنز را دوست ندارم چون معمولا لودگی از سراپایشان میبارد. ولی این یکی خوب بود. هم خندیدیم هم بچهها شوخیهای مثبت هجده یاد نگرفتند و خلاصه تجربهٔ خانوادگی خوبی بود.
بالاخره یک وبینار در ایسمینار ثبت کردم. در این وبینار که برای جامعه هدف دانشجویان سال اول و دومی طراحی شده قرار است کلیدهای اساسی توانمندسازی دانشجویان را توضیح بدهم.