چند روز است که دنبال یافتن نقاط ضعف کارم هستم. این چند روزه به طور متوسط، بازده عملی کارم در دفتر حدود ۲ ساعت بوده که واقعا کم است. برای کارهای فکری تولید محتوا، بازاریابی دیجیتال، بهروزرسانی سایت و شبکههای اجتماعی و غیره باید شخصا وقت بگذارم و این طوری هشت پا هم که باشم، کار به جایی نمیبرم. مدتی است در فکر استخدام یک نیروی همکار هستم. امیدوارم بشود لااقل با یک نفر همکار، کارها را به خوبی به پیش برد.
بعد از تقریبا یک هفته تأخیر، قسمت ۱۴۶ «دورهٔ آموزش زبان انگلیسی» دانشجویانه را برای ویراستار فرستادم. آن هم در آخرین ثانیههایی که باید میرفتیم خانهٔ مامان برای کمک به مهمانی فامیلی. تازه رفته بودم یکشنبهبازار و کلی سبزی برای مرغها گرفته بودم که همگی در خانه ماند برای امروز صبح.
از بازار که برگشتیم، دیدم مدیر ساختمان به علت عدم همکاری همسایهها، باشگاه را تعطیل کرده و دارد لوازمی که از جیب خریده بود را میفروشد. من هم سریع خمیر را به تنور داغ چسباندم و یک ست دمبل از ۱ کیلو تا ۱۷ و نیم کیلویی برداشتم. جمعا شد حدود ۶ و نیم میلیون. جالب آن که پسرجان فکر میکرد بابایش پیر شده و گفت اگر با وزنه ۱۷ و نیم کیلویی دمبل بزنم برایم جایزه میخرد. من که به خودم مطمئن بودم و بردم. طفلک باورش نمیشد و حالا یک یخمک پرتقالی به من بدهکار است.

چند روزی است که پسرجان رفته با سوپر کنار خانه صحبت کرده که برود شاگرد بشود. صاحب مغازه هم گفته بگو یکی از والدینت بیایند. رفتم و مرد محترمی بود. پیشنهاد میکرد که ما یک مبلغی خواهیم داد ولی بهتر است شما هم یک چیزی بگذارید رویش که بچه تشویق بشود. گفتم مخالفم. چون نمیخواهم نمایش بازی کنیم. بچه هم آخرش میفهمد. بگذارید یک تجربه واقعی برایش باشد و حتی اگر مایل نبودید اخراجش کنید. تازه سفارش کردم اجازه ندهد موبایل با خودش ببرد. امروز صبح اول وقت دویده بود رفته بود سر کار و ظهر برگشت. امیدوارم این تجربه برایش مفید باشد.
دورهمی فامیلی جذاب بود. بعضیها را مدتها بود ندیده بودم و اثر خراط زمان بر چهرهها و حال و احوال هر کسی به شکلی مشهود بود. آنچه برایم جالب بود، توجه همه به نکاتی بود که از سبک زندگی صحیح گفتم. تازه خیلی سعی کردم نقش مدرس به خودم نگیرم و اسمی از دانشجویانه نیاورم. حس قشنگی داشت که حرفی بزنی که برای دیگران ارزشمند باشد.
امروز صبح علیالطلوع یعنی ۴ و نیم کله سحر رفتم به باغ. ۴ تا تخممرغ برداشت کردم و زیر دو نهال را تمیز کردم و تانکر را تا نیمه آب کردم و برگشتم. صبحانه را هم همانجا خوردم که خیلی چسبید. در حین کار هم با هندزفری بلوتوثی پادکست «ملت عشق» را گوش کردم که اگر صد بار قطع و وصل نمیشد، خیلی بهتر بود. نمیدانم چرا هی پخش پادکست قطع میشد و باید دستی فعالش میکردم.
به خودم میگویم، حالا که قفس مرغ و خروس راهافتاده، برنامهٔ خوبی است که سحرخیزی پیشه کنم و صبح زود بروم سراغشان. ولی از سویی شاید بهتر باشد برنامهٔ بازدید از باغ را بگذارم برای عصرها که خستهام و هوا هم رو به خنکی است. هنوز بین این دو انتخاب مرددم. برای آب دادن که قطعا عصر زمان بهتری است و آب بیشتری پای درخت مینشیند. تنها مشکل ترافیک بالای جاده سنتو است که آدم را دودل میکند. از طرفی صبح زود خانه باشم، امکان ورزش بهتری دارم. در باغ هر چه باشد، معمولا مشغولیت هست، ولی در حد ورزش نیست.
دیروز دستگاه جوجهکشی را با دقت بسیار روشن کردم تا مشخص شود درست کار میکند یا نه. ظاهرا که مشکلی نداشت. حالا باید فکری برای جمع کردن تخممرغ کنم. مشکل این است که حجم این دستگاه ۴۸ تایی است و من ۹ تا مرغ دارم. یعنی یک هفتهای باید زمان بگذرد تا برای کل دستگاه تخممرغ جمع کنم. ولی در مستندات دستگاه فهمیدم سه روز آخر جوجهکشی، عملیات چرخش تخممرغها متوقف میشود و مقداری هم تنظیم دما و رطوبت دستگاه عوض میشود. پی بدین ترتیب ظاهرا نمیتوانم مثلا هر چند روز، چند تخممرغ به دستگاه اضافه کنم. حالا این هم شد یک مسئلهٔ جدید برای فکر کردن.
امروز عصر باید بچهها را زودتر ببرم باشگاه تا دخترجان به کلاس فن بیانش برسد. امیدوارم از این کلاس خوب استفاده کند. رفتیم به مدرسههای اطراف تا اسم بچهها را برای مهر بنویسیم که به در بسته خوردیم. یک سر رفتیم تا اداره کل آموزش و پرورش تا نامهای بگیریم برای بهتر انجام شدن کار که نشد و گفتند فعلا صبر کنید. من هم یک سر زدم به قسمت آموزش متوسطه تا ببینم بر خلاف مسئول قبلی که رسما ما را ول کرد و رفت، این جدیدها به کارمان میآیند یا نه. مدیر امور متوسطه که من را با یکی از همکاران بازنشسته اشتباه گرفت و جانشین آن یکی هم پاسم داد به آقای فلانی کارشناس اوقات فراغت. فکر کنم همان نظر استادمان در تهران که اصلا برای ادارات دولتی وقت نگذارید، خیلی بهتر باشد. فقط وقت آدم را تلف میکنند.