با داستانهای تلخی که برای سایت دانشجویانه پیش آمد، تا همین الان مشغول برگرداندن مقالات و پستهای وبلاگ یک ماه اخیر بودم. خیلی طول کشید ولی بالاخره تمام شد. حالا باید تلفن بردارم به مشتریهای یک ماه اخیر یکی یکی زنگ بزنم و اطلاع بدهم که خریدتون پرید بیزحمت دوباره و توضیح و این حرفها. امروز از ۵ صبح پای سیستم هستم و مشغول. دستم دیگر درد گرفت اینقدر موس را این طرف و آن طرف کردم.
لپتاپ هم این وسط قاطی کرده بود و آخرش که معلوم شد مشکل از کابل بوده، باز هم درست کار نکرد. ویندوزش کمی به هم ریخته بود و مجبور شدم ریست کنم. خوبی ویندوز ۱۰ این است که امکان ریست ویندوز دارد. به فایلهای شخصی دست نمیزند ولی همه نرمافزارهای نصب شده را پاک میکند. گاهی همین تنها راهحل است که من را هم نجات داد.
دیروز با نگرانی از وضعیت سایت دانشجویانه مجبور شدم بروم ویلا و درختها را آب بدهم. تنها شانسم این بود که به خاطر سرما زمین مرطوب بود و زودتر از تخمینم کار تمام شد. آنجا هم وقت تلف نکردم و پادکست گوش میدادم. ولی یک جای فکرم نگران سایت بود.
حالا که کار بازگردانی مقالات تمام شده، دو کار مهم دیگر مانده. یکی تنظیم قیمت دلاری برای محصولات که هر چه رشته بودم پرید. دیگری هم تنظیمات تگهای وبلاگ که باید دوباره انجام بدهم. داستانی شد کلا این قضیه اختلال سایت.
تنها استرس دائمی در این شرایط رفتن مخاطبین است. مخاطب اینقدر عادت کرده به مرتب محتوا دریافت کردن که اگر دو روز ننویسی یکییکی جمع میکنند میروند. حالا نه این که هر چه نوشتی را بخوانند. این وسط من هم فقط رسیدم یک پست شتابزده وبلاگ منتشر کنم و یادم رفت به شرکتکنندگان وبینار هم اطلاع دهم که ویدیو جلسه دوم آماده شده است.
دیروز اتفاق بامزهای افتاد. برادرخانمها دیدند یکی در دیوار کلی مرغ و خروس لاری و تزئینی را دارد مفت میفروشد. سریع خریده بودند و با لاریها به مشکل خورده بودند. برای آنها قفسی در ویلا درست کردند و دیروز که رفتم آب بدهم، آمدند تکمیلش کنند. جای شما خالی رو برگرداندم دیدم خروس لاری رفته سراغ مرغها و دارند با خروس قبلی میجنگند. اگر به موقع نرسیده بودم بلایی سر هم آورده بودند. خروس لاری جوان بود و بیتجربه ولی درشت هیکل و خروس من، ژنرال بازنشسته و باتجربه ولی هیکل کوچکتر. جدایشان کردم و لاری پررو را بردم انداختم نزدیک قفسش. صدایش هم مثل شیپور بود. وحشتناک و نخراشیده. واویلا.
دیشب مهمان داشتیم و من نگران سایت بودم. چارهای نبود. تا آخرین لحظهای که جا داشت نشستم پای کامپیوتر و بالاخره جمع کردم رفتم پیش مهمانها. به قول شاعر:
«من در میان جمع و دلم جای دیگر است»
متوجه شدم انتشارات جنگل با همکاری مرکز کارآفرینی دانشگاه صنعتی شریف یک رویداد در حوزه زبان انگلیسی برگزار کردهاند. اتفاقی که میتواند برای دانشجویانه هم خوب باشد. خیلی وسوسه شدهام که در این رویداد شرکت کنم و طرح «آموزش زبان با داستان» را به این رویداد ببرم. پیشرویداد طرح برگزار شده و حالا مانده ارسال طرح. امروز هر چه تماس گرفتم که فیلم پیشرویداد را بتوانم ببینم دستم به جایی بند نشد. خندهدار این بود که همکاران انتشارات جنگل خودشان خبر نداشتند موضوع چیست و فقط خانم فلانی میدانست که فعلا تماسی از او ندارم. پیج اینستاگرامی هم فقط ۲ دقیقه از ویدیو را گذاشته بودند. حالا پیدا کنید پرتقالفروش را و به عبارتی مدیریت ایرانی. ظاهرا انتشارات جنگل تجربهای در برگزاری چنین رویدادی ندارد که دردسری است برای ما شرکتکنندگان.