فکرش را نمیکردم که یک دستکاری جزئی در منوی وبسایت اینقدر وقتم را بگیرد. قصد داشتم مثل نمونهای که در ویدیوی آموزشی دیدم منو را به شکلی برجسته روی بخش قبلی ببرم تا تمایز آن مشهود باشد. ولی هر چه جلوتر رفت بدتر شد. انگار تنظیمات درست کار نمیکردند و دو روز وقتم را گرفت تا به وضعیتی قابل قبول تبدیل شود. حالا نوار هدر سایت دانشجویانه سادهتر شده است و بعضی از دکمههای آن را حذف کردهام تا شلوغ نباشد. گزینهٔ سبد خرید را هم فرستادم به فوتر و بخش امتیاز کاربران را هم فعلا برداشتم. گیمیفیکیشن این قسمت تا حالا جواب نداده و نتیجهٔ جذابی نداشته است. خب طبیعی است که باید حذف شود. در فوتر سایت هم تغییراتی دادم و حس میکنم بهتر از قبل شده است. جالب آن که ناگهان متوجه شدم در یک سوتی عظیم، رنگ فونت سایت را با رنگ پسزمینه یکی کردهام و هیچ مقالهای قابل خواندن نیست. با یک خط کد CSS حل شد ولی نفهمیدن آن اشتباهی نابخشودنی بود. این دستکاریها لااقل یک مزیت خوب داشت که زمان بارگذاری سایت در نسخه موبایل را از ۲۵ ثانیه به ۵ ثانیه کاهش داد. فکر میکنم یکی از آیتمهای نمایش داده شده که از یک افزونهٔ ایرانی میآمد عامل این مصیبت بود.
بزرگترین دغدغهٔ فکری من در دو ماه پیش رو تعیین تکلیف دفتر است. شنبه تی را برداشتم و حسابی کف دفتر را برق انداختم. به این نتیجه رسیدم که اگر کاری پیدا نکنم عملا ادامه دادن کار در دفتر غیرممکن است. با حقوق همسرجان که نمیتوان هم زندگی کرد و هم اجارهٔ دفتر داد. شانسی که پیش آمد چند پیشنهاد کاری بود و این که برای خانهٔ بیرجند یک مشتری احتمالی پیدا شد که اجاره کند. فعلا در حال ارسال نمونه کار هستم و امیدوارم لااقل اجارهٔ دفتر را بدون مشکل پرداخت کنم. پس به مدیر ساختمان پیام دادم که قرارداد اجاره را تمدید میکنم.
فکر کنم پیشرفتی که در طراحی وب داشتم هم در این اعتماد به نفس موثر بود. با برداشتن پروژههای طراحی وب میتوانم به درآمدزایی شتاب بیشتری بدهم و شرایط را بهتر کنم. نکتهٔ اساسی چسبیدن به فعالیت است تا دوباره با هدررفت زمان یک سال دیگر از تمدید قرارداد دفتر نسوزد. حتی اگر شاگرد خصوصی ریاضی یا برنامهنویسی بگیرم هم خوب است و مشکلات بسیار کمرنگ خواهند شد.
نکتهٔ عجیب این که هنوز به استارتاپ شکستخوردهٔ دانشجویانه امیدوارم و تلاش میکنم احیاء شود. رسالتی بر دوش من قرار داده که نمیتوانم از آن شانه خالی کنم. هرچند روش کارم حرفهای نبوده و نتوانستهام درآمدزایی مناسبی ایجاد کنم.
بالاخره دست به کار تغییر دادن قفسهای باغ شدم. تقریبا ۷ متر توری خانهدرشت پلاستیکی خریدم و با پسرجان رفتیم. نصبش سختتر از چیزی بود که فکر میکردم و دائم در دست و پا میپیچید. جا دادن آن در قفس دردسر داشت و به راحتی با کف قفس تنظیم نمیشد. برای درست کردن شیب کف قفس از نبشیهای فلزی که قبلا خریداری کرده بودم، استفاده کردم و بدک نشد. اما باید دید چقدر میتوان با این روش تخممرغ ذخیره کرد. اگر مرغها روزدرمیان هم تخم بگذارند، میشود حدود ۱۰۰ تخممرغ در ماه که لااقل هزینههای آب و دان و رفتوآمد را تامین خواهد کرد.
اهل و عیال رفتند به بیرجند تا آخر تابستانی دلی از عزا دربیاورند. من هم برای کارهای مانده، آموزشها و به ویژه ویلا نرفتم و ماندم تا سروسامانی به زندگی بدهم. آخرین انجیرهای باغ را هم چیدم و در کمال تعجب متوجه شدم دان پرندگان تمام شده و من متوجه نشده بودم. با هر آنچه مانده بود سروته کار را هم آوردم و تعجب کردم که چطور چنین مطلب مهمی را با بیدقتی نفهمیده بودم. اولین بار بود که اینچنین شد.
اولین روز نبودن خانواده هم یک بیبرنامگی مطلق روی داد. یکی از آشنایان گفت بیا برویم جایی بحث سرمایهگذاری است و تو هم باش که من سر درنمیآورم. اشتباهی کردم و رفتم. اشتباه بزرگترم این بود که از زمان غافل شدم و ۳ ساعت زمان هدر رفت. موضوع هم بازاریابی بیمه بود که از قبل میدانستم پا در آن نخواهم گذاشت. مغزم را خوردند و بینتیجه بیرون آمدیم. به آشنای عزیز هم گفتم من با این مدل کارها سازگاری ندارم. امیدوارم دیگر برای چنین مواردی صدایم نکند. عملا نصف روزم از بین رفت. یک مقاله سفارشی را هم نرساندم و به نویسندهٔ دیگری دادند. یک مقاله آزمایشی برای استارتاپ را هم ننوشتم. عصر هم نهار رفتم منزل مامان و خلاصه شب شد و تنها رسیدم مقداری دورهٔ دیجیتال مارکتینگ را دنبال کنم. حداقل ضرر این جلسهٔ بیهوده هم این بود که شب که برگشتم متوجه شدم یکی از نمونه کارهایی که برای پروژه نویسندگی جدید ارسال شده بود را انجام ندادم و کار را به نویسندهٔ دیگری دادند. یعنی به راحتی غیر از وقتی که هدر رفت، حدود ۳۰۰ هزار تومانی هم نقد ضرر کردم.
در پادکست کارنکن قسمتی که ناصر غانمزاده آمده بود را گوش دادم و بسیار جذاب بود. نمیدانستم حداقل محصول قابلقبول (MVP) در مرحلهٔ چهارم بعد از تحقیقات اولیه ساخته میشود. نکات بسیاری گفت که متوجه شدم چقدر در شناخت استارتاپ ناشیانه عمل کرده بودم. حرفی زد که متوجه شدم برای من هم مصداق دارد. گفت بسیاری که قصد تاسیس استارتاپ دارند در این زمینه مطالعه نمیکنند. نمیتوانم این نقد را به خودم وارد ندانم.
دوشنبه ظهر حرکت کردم به سمت ویلا. مقادیری سیبزمینی و تخممرغ هم پختم و برای تغذیهٔ حیوانات بردم. در مسیر جاده شلوغ بود و مردم بسیاری که سفر زیارتی پیاده به سمت حرم مطهر امام رضا (ع) انجام میدادند، با موکبهای بسیاری پذیرایی میشدند. من هم از یک خانم که شربت زعرفانی اعلایی درست کرده بود یک لیوان گرفتم. واقعیت نهار برنداشته بودم و تنها یک خربزه با خودم داشتم. همانجا متوجه شدم یکی از کارگاههای صنعتی دارد نهار توزیع میکند. یکی گرفتم. استامبولی معرکهای بود. با این که ظرفها را پر نکرده بودند، ولی برای من کافی بود. خدا قبول کند این نذرها را. قبلا گاهی فکر میکردم چرا بیاییم نذر غذا بدهیم و بهتر نیست برویم سراغ کارآفرینی و اقدامات زیرساختیتر؟ ولی به تدریج متوجه شدم چیزی جای این نوع نذورات را نمیگیرد و تاثیری که بر جامعه میگذارد، ویژگیهای خاص خودش را دارد و قابل حذف نیست.
بگذریم که تا اینجای کار خوش گذشت. ولی ترافیک سنگین را نمیشد کاری کرد. پیچیدم به سمت بلوار توس تا دان بخرم ولی فروشندهای که دنبالش بودم بسته بود. پس به سمت ویلا ادامهٔ مسیر دادم و از حجم جمعیتی که در حال پیادهروی بودند، شگفتزده شدم. وقتی به درب ویلا رسیدم دوباره با صدای گرگی که پشت در بود، غافلگیر شدم. بله مشکل از حلقهٔ کمکیفیتی بود که زنجیر را به گردنش میبست. با محکم کشیدنهای گرگی قسمت فنری آن کنده شده بود و دیگر سر جایش برنگشته بود. او هم چند شلنگ را تکهپاره کرده بود و باز به سراغ مرغ و خروسها رفته بود. یک خروس جوان، یک جوجه مرغ بزرگ و تعدادی جوجهٔ کوچک را خورده بود. با عصبانیت تنبیهش کردم ولی به روشنی میدیدم که هیچ تاثیری ندارد و سگ چیزی متوجه نمیشود و تنها کمی در خودش فرو میرود تا بیشتر کتک نخورد. دوباره زنجیر گردنش را محکم کردم و بستم و به خودم گفتم یک بار دیگر اگر چنین اتفاقی بیفتد میاندازمش بیرون. زیانی که از این سگ نادان تا کنون به من رسیده دیگر دارد خیلی زیاد میشود.
این بار تقریبا تمام وقتم را به تنظیم شیب زیر پای مرغهای بزرگ اختصاص دادم تا تخممرغ سر بخورد و برود جایی که نوک مرغها به آن نرسد. ظاهرا خیلی از تغییراتی که داده بودم، خوششان نیامد. حالا باید منتظر باشم و ببینم چه طور پیش میرود. یکی از چالشهای جدید این بود که حالا زیر پای مرغها توری است و اگر ظرفهای دان آنها را تغییر ندهم، بیشتر دان را زیر پایشان میریزند و هدر میشود. تنها فکری که فعلا داشتم استفاده از دبههای روغن ۵ کیلویی بود که قبلا جمع کرده بودم. تهش را سنگ و خاک ریختم تا سنگین شود و رویش دان و غذا ریختم. به نظرم که خوب شد و حالا باید دید که مرغها با آن چه کار میکنند.
داشت یادم میرفت که از کتابهای اخیر یاد کنم. رمان «ریگ روان» دارد به آخرین صفحات میرسد. رمانی جذاب که گاهی خودم را دقیقا جای شخصیت روانپریش آن میبینم. شخصیتی که اینقدر فکرهای خلاقانه دارد که وقت نمیکند درست فکر کند و گویی دیوانه است. هیچ گاه موفقیت مالی نداشته و در عمل همیشه شخصیتی شکستخورده است.
کتاب «انتخاب» که رمان انتخاب همسر یک شاهزاده بود، جدیتر از چیزی ادامه پیدا کرد که فکرش را میکردم. این رمانها یک مجموعهٔ چهار جلدی اثر «کیارا کاس» هستند که به ترتیب «انتخاب»، «برگزیده»، «شهبانو» و «وارث» نام دارند. نوع نگارش طوری است که نمیتوانید قدم بعدی را پیشبینی کنید و تجربهٔ جذابی از خواندن رمانی پرکشش را تجربه خواهید کرد.
یک رمان جدید که کاملا تصادفی با آن روبرو شدم، از پادکست شاهنامهخوانی سر درآورد. ابتدای پادکست شاهنامهخوانی، خوانش رمان «خاطرات پس از مرگ براس کوباس» اثر «ماشادو د آسیس» بود. رمانی که با لحن طنزآمیزش جذاب و خواندنی به نظر میرسد. فعلا که اوایل اثر را گوش دادم لذت بردم.
در پادکست «رشدینو» هم با شخصیت جالبی آشنا شدم که متخصص عکاسی زیر آب است. یک ایرانی نابغه که جوایز جهانی بسیاری دارد. کاظم بایرام بخشی کسی است که باید افتخاری برای ایران باشد ولی بسیاری از ما او را به کلی نمیشناسیم. چیزی که برایم جذاب بود این بود که او در زندگی حرفهای خودش به درستی روی تخصصی که علاقه دارد، تمرکز کرده است. به خاطر این که این رشته در ایران نبوده، مهاجرت کرده و در طی دوران زندگی حرفهای خودش کارهای سخت و دشواری انجام داده است. مثلا برای یک پروژه یک سال در بیابانهای کویری مراکش وقت گذاشته تا یک پروژه عکاسی را کامل کند و در نتیجه جایزهٔ بزرگ جهانی را برده است. برایم جالب بود که بعد از یکی از جوایز بزرگی که برده بود، توسط رئیس منطقهای شرکت بزرگی تعدادی دوربین عکاسی درجه یک دریافت کرده بود. نکتهٔ آخر این بود که به او گفته بود چیز دیگری هم میخواهی؟ و او گفته بود خیر. توضیح جالبی هم داشت. میگفت این وظیفهٔ او نیست که از من حمایت خاصی کند. همین که به من ابزارهای ضروری کارم را به رایگان و با حمایت کافی میدهد، برای من بسیار عالی است.
در پادکست منابع انسانی «منسان» هم چیز جالبی یاد گرفتم. توضیح میداد که چطور باید محیط کاری را از فرهنگ سازمانی نامناسب حفاظت کرد. برای من به خوبی روشن کرد که چرا یک مدیر باید مراقب فرهنگ سازمان زیردستش باشد. من هم به سازمان یک نفرهٔ خودم فکر کردم. چیزی هم از آن حرفهایی که محمدرضا شعبانعلی زده بود یادم آمد که سالها است برای خودش گزارش کار مینویسد. به خودم گفتم شاید بد نباشد که من هم برای خودم مدیربازی دربیاورم. این طوری یک جورهایی تمرین مدیریت هم میکنم.
یکی از چیزهای دیگری که این فکر را به ذهنم آورد، تلنگری بود که در رمان «ریگ روان» شنیدم. یکی از مکالمات رمان این بود که «هی فلانی دیگر برای تغییر دادن خودت زیادی پیر شدهای و حتی موهای دماغت هم سفید شدهاند». به خودم گفتم من هنوز ۴۴ سال دارم و جا برای تغییر دارم و نمیتوانم به همین سادگی عقبنشینی کنم.
فعلا حداقل قانون مدیریتی که برای خودم گذاشتهام این است که نباید همزمان چند کار را پیش ببرم. مقداری که سویچ کردن بین کارها از عملکرد کم میکند، خیلی بیشتر از چیزی است که قبلا فکر میکردم.
پستهای دیگر وبلاگ:
بنایی و برنامهنویسی
در روزهایی که درگیر ساختوساز شدهام، کار با هوش مصنوعی دارد دوباره من را به سمت برنامهنویسی میبرد. چون بعضی کارها را نمیتوان به مدلهای زبانی سپرد
رنگ اپوکسی و پرورش کرم
در گیرودار سروکله زدن با هوش مصنوعی، یک تجربهٔ موفق با رنگ اپوکسی حالم را بهتر کرد. آشنا شدن با پروژهٔ پرورش کرم هم جالب و متفاوت بود. شاید رفتم سراغ پرورش کرم…
کمی موفقیت با هوش مصنوعی
برای ویراستاری دقیق متن کلی با هوش مصنوعی کشتی گرفتم تا به نتایج اولیه مناسبی برسم
سروکله زدن با ChatGPT
فکر نمیکردم توجیه کردن هوش مصنوعی مولد برای ویراستاری متن دوزبانه فارسی-انگلیسی اینقدر دنگ و فنگ داشته باشد
شلیک به هدف با هوش مصنوعی
بالاخره نشستم و جدی با هوش مصنوعی در مورد ویراستاری تخصصی دوره زبان انگلیسی بحث کردم و راهنمایی گرفتم
نمایشگاه کتاب با فروشی اندک
در یک روز سرد و بارانی نمیتوان انتظار داشت که در نمایشگاه کتاب فروش بالایی وجود داشته باشد