ناگهان با ایمیل مایکروسافت مواجه شدم که هشدار میداد حساب Microsoft 365 من تمدید نشده و نیازمند توجه است. در این حساب چهل گیگ اطلاعات دارم که ترکیبی از اطلاعات شخصی و مقالات و دورههای درسی دانشجویانه هستند و کنار گذاشتن آن آسان نیست. خب رفتم سراغ کارت اعتباری دلاری که از ایرانیکارت خریده بودم. ولی کار نمیکرد. به سراغ حساب مربوطه رفتم و دیدم نوشته این کارت نیازمند فعالسازی است. به پشتیبانی پیام دادم ولی گفتند نمیشود چون مدت زیادی است از این کارت استفاده نشده است. چک کردم و دیدم طبق گفته خودشان یک سال باید پشتیبانی بدهند و هنوز یک سال کامل نشده است. ولی باز هم پشتیبانی قبول نکرد و بهانه آورد که تاریخی که شرکت صادرکننده بگوید ملاک است و پول شما سوخت شده. این درس عبرتی شد که در خرید این نوع خدمات بیشتر دقت کنم. ۱۰۰ دلار مفت و مجانی پرید. متأسفانه بارها این بلا را سر خودم آوردهام. یعنی چیزی خریدهام و مدتی دست نزدهام تا مثلا گارانتی آن تمام شده و بعد که به سراغ آن رفتهام دیدهام که مشکلی دارد و حالا کسی گردن نمیگیرد.
بگذریم نمیشد کار را رها کرد. دوباره یک درخواست پرداخت در ایرانیکارت ثبت کردم و پول را واریز کردم. ابتدا گفتم شب بیدار بمانم که اگر برای تایید دومرحلهای تماس گرفتند، بیدار باشم. ولی بعد دیدم این طوری فایده ندارد و رفتم در پذیرایی خوابیدم تا اگر زنگ زدند، همسرجان را زابهراه نکنم. تا ۳ و نیم نیمه شب که خودم بیدار شدم، زنگ نزدند. بدتر این که سفارش مربوطه هم هنوز در حالت «در حال پردازش» باقی مانده بود. دوباره خوابیدم.
بالاخره حدود ۵ صبح تماس گرفتند و حساب Microsoft 365 شارژ شد. بر خلاف قبل که استرس میگرفتم که درست شارژ کنند و حساب از دست نرود، این بار آرامتر بودم و پختهتر عمل کردم. گاهی فکر میکنم چرا بعضی کارهای ساده را انجام نمیدهم تا نگرانی نداشته باشم؟ مثلا این بار ساعت ارسال ایمیل مایکروسافت را چک کردم و دیدم هنوز ۷ ساعت بیشتر از دریافت آن نگذشته است. پس طبیعی است که تا ۲۴ ساعت وقت داشته باشم تا حساب را شارژ کنم. پس نگرانی برای چه؟ ظاهرا نشانههای میانسالی من دارند ظاهر میشوند. یکی هم این است که چیزهایی که در سابق برای آنها نگران میشدم، دیگر حساسام نمیکنند.
نکتهٔ عجیب هفته هم برگشتن حس معلمی من بود. این چند ماه اخیر که برای ساختوساز در ویلا صرف کردم، عملا از محیط آموزشی فاصله گرفتم و انگار دلم دوباره برای این فضا تنگ شده است. جالب این که در این مدت بیشتر وبلاگ خاطرات منتشر کردهام ولی هنوز بازدید از قسمت مقالات آموزشی سایت ادامه دارد. گر چه مقداری از مخاطب کم شده است.
از طرفی هم کمی نگران دوره آموزش زبان انگلیسی با داستان شدم. با این که واژگان به کار برده شده را تفکیک کردهام، ولی حالا باید با کمک برنامهنویسی، کار را طوری جلو ببرم که بتوانم به سرعت بقیه قسمتهای داستان را طراحی کنم.
جمعه سری به باغ زدم. پلاستیک روی استخر را برداشتم و هر چه دنبال بچهماهی گشتم پیدایش نکردم. حداقل این که مردهاش روی آب نیامده میتواند نشان دهد که زنده است. دور استخر را که چک کردم، باز هم آثار کج و کوله کار کردن اوستا بنا مشخص بود. پدرخانم نصیحت میکرد که این اوستا بنا را از دست ندهید که وسط این بیابان کسی برای شما کار نمیکند. به گچکار گفتم منتظرم بیاید خردهکاریها را جمع کند تا در مورد بقیه کار صحبت کنیم. استخر به تدریج تقریبا پر شده و فکر کنم اگر بیشتر از این آب کنم، فایدهای ندارد. چرا که دست گربه به آب میرسد و اگر ماهی باشد، احتمالا شکار خواهد شد. حتی کلاغها هم بدشان نمیآید ماهی بگیرند و وقتی سگ بسته است، گربه و کلاغ به راحتی وارد باغ میشوند.
پادکست جافکری به طور هیجانانگیزی دارد جالب میشود. در این فصل که با صحبتهای سهیل رضایی بود واقعا چیزهای متفاوتی یاد گرفتم. فصل بعدی هم که با صحبتهای خانم موسوی است، جذابیت شگفتی دارد. صحبتها طوری جدید و کاربردی به نظر میرسند که حس میکنم خیلی ضرر کردهام که تا کنون از این مطالب چیزی نمیدانستم. ای داد و بیداد. دوباره دارم حس بیسواد بودم میگیرم. مدتی است که چیزهایی که میدانستم به نظرم پوچند و حتی نمیتوانم چهار تا مقاله جدید بنویسم. حس بدی است که انگیزهٔ خوبی میدهد: مطالعه.
بالاخره اوستا بنا و کارگرها آمدند و درب باغ را اصلاح کردند. یک لنگه در نشست کرده بود و نیازمند جابجایی بود. حالا باید صحبت نهایی را بکنم و ببینم توافق میشود یا نه که کار را ادامه دهند. در آخرین اقدام مسیر لوله آب به سمت استخر را دارم میکنم. گامبهگام دارم به سمت هدفی پیش میروم که از آن پولی حلال و طبیعتگرایانه دربیاید. تا چه شود.
از اکتشافات جدید هم استخوان خوردن مرغها بود. متوجه شدم به استخوانهایی که به خوبی پخته و نرم شده نوک میزنند. یک سرقلم گاو در قفسشان گذاشتم و به این روز درش آوردند. برای تأمین کلسیم نیاز دارند و به خوبی میخورند. تا به حال به جز پوست تخممرغ به ایدهٔ جدیدتری برای این مسئله نرسیده بودم و کاملا تصادفی متوجه شدم یکی از مرغها به بقایای استخوانهای کلهپاچه نوک میزند و فهمیدم چه کار باید بکنم.
درب و پنجرهٔ دوجداره هم سفارش دادم و رقمی حدود ۴۰ میلیون تومان خرج برداشت. حالا ۳۰ متر هال و پذیرایی که داریم میسازیم با خرج آهن و اوستا بنا دارد به ۱۵۰ میلیون نزدیک میشود. امیدوارم با باقیماندهٔ پول بتوانیم قضیه را جمع کنیم. دیگر خرج کردن دارد خطرناک میشود. من هم که در مدیریت پول تعریفی ندارم و باید واقعا مراقب خودم باشم.
یکشنبه صبح که به باغ میرفتم، چهار سطل را از کاج پر کردم و با خودم بردم. از پارک جنگلی حاشیه گلبهار استفاده کردم که جای دنجی است و کمتر کسی آنجا آتش روشن میکند. در نتیجه میوهٔ کاج فراوان است و در دسترس.
به قفسها نگاه میکردم که متوجه شدم مرغهای جدید بالاخره تخم گذاشتهاند. اولین تخممرغ فسقلی از مرغهای جوان جذابیت بسیاری دارد. تا به حال چندین مرغ جوان که از سال گذشته پرورش میدادم، شکار روباه شدند یا توسط سگ کشته شدند یا از مریضی مردند. بالاخره نسل جوان به ثمر رسید و حالا با ساخته شدن قفسهای بزرگ به امید خدا تغییرات بزرگی اتفاق خواهد افتاد.
خبر جالب این که کبوترها بعد از یخبندان چند هفته پیش، دوباره در حال تخمگذاری هستند. دلم نمیآید از روی تخم بلندشان کنم و فعلا امکان جابجایی قفس هم نیست و ماندهام با این طفلکیها چه کنم.
بگذریم که خلاصه کتاب «تئوری انتخاب» با بیان محمدرضا شعبانعلی را از پادکستاش شنیدم و لذت بردم. نمیفهمم چطوری صحبت میکند که هر چه گوش میکنم، خسته نمیشوم. واقعا نفهمیدم مسئله صدای خاص اوست، لحن یا تکنیکهای بیانی اوست که نمیگذارد خسته شوم. خیلی جالب بود که فهمیدم بسیاری از افراد از جمله خودم گاهی به دام بهترین انتخاب میافتیم و هر چه انتخاب کنیم، باز ناراضی میمانیم و در جستجوی گزینههای بهتر و مقایسههای بیپایان هستیم.
پستهای دیگر وبلاگ:
یک تصمیم فلسفی
کافی بود در یک گردهمایی فلسفی شرکت کنم تا نکتهای عمیق از تمایل قلبی به فلسفه در خودم کشف کنم
استرس مایکروسافت اکانت
بیش از ۴۰ گیگ دیتا آپلود نکردی که بفهمی استرس از دست دادن اکانت مایکروسافت ۳۶۵ چقدره
آتشبس با تیم ساختوساز
فرآیندهای جنگ و مذاکره گاهی به آتشبس و گاهی به بنبست میرسند. این دو وضعیت تنها با عقلانیت دو طرف قابل حل است و بدون آن نمیتوان کاری به درستی به پیش برد.
دعوا با اوستا بنا
وقتی با کارگر جماعت سروکار پیدا کنی، باید دقت کنی که چطور مذاکره کنی. اینها گفتگو بلد نیستند و ناگهان میزنند زیر میز و هم به خودشان ضرر میرسانند و هم به تو
جوجههای یخزده
بالاخره سرمای هوای منفی ۱۲ کار دستم داد و خوشحالم که شیرهای آب یخ نزدند. طبیعت سازوکاری دارد که اصلا شبیه به زندگی ماشینی ما انسانها نیست
خرابکاریهای خشم طبیعت
با خشم طبیعت فقط میتوان ساخت. به ویژه وقتی که زورش خیلی زیاد باشد